۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

حسرت

فریادی بر می آید از مردابی خسته،

او دلش را به زلالی اب رودی داده است که به سمت عشقش پیش می رود،

یکجا تنها نشسته و مدام به گل های چسبیده به تنش خیره می شود،

تنهای برای او معنای دیگری دارد،

او مدام در نبودنهاست و بودن ها حسرتی برای نبودنهاست.


دارم میمیرم

من دارم میمیرم واین آخرین واژه های من است بر روی این نقطه.

من دارم میمیرم و این آخرین بخارهای نفس من است بر روی این صحفه.

من دارم میمیرم و کسی نیست بالای تختم تا بگیرد دستانم و آخرین نشان زنده بودن را به من انتقال دهد.

من دارم میمیرم  و کسی نیست تا برایم دعا کند تا شاید گناهایم شوند شُسته.


دفتر زندگی

شکافی در درون مرا می رباید به سمتی که آرزوی دیرینه ام نبودن است. اما گام بر می دارم به مکانی که نمی خواهم باشم و این خواستن و نتواستن ادامه دارد.
دفتر زندگی ام را باز کردم و به حرف های گذشته ام نگاهی انداخته ام.
تفاوتی نیست، میان دیروز تا امروزم.
مشکل چیست؟
خواستن و نتواستن؟
یا
نتواستن و خواستن؟

یادداشت

دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند. و تماشای من ابعاد تازه‌ای می‌گیرد. یادم هست در بنارس میان مرده‌ها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش اُرگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. 

وقتی که پدرم مرد، نوشتم: "پاسبان ها همه شاعر بودند. "

حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکّه بود و گرنه من می‌دانستم و می‌دانم که پاسبان‌ها شاعر نیستند. در تاریکی آن قدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی‌گردد. دنیا در ما ذخیره می‌شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می‌خورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه می‌کنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحالهٔ مداوم است. 

من هزارها گرسنه در خاک هند دیده‌ام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبک دهانم را عوض کرده است و من دِین ِخود را ادا کرده‌ام.

                                                                                     سهراب سپهری

                                                                                      آبادان / 7 / فروردین


امیدی دیگر

رویاهای من به سان رودخانه ای خشک شدند. به سان شیری که صدای غرش را از دست داد. به سان کوهی که مدام فرسایش می شود تا اینکه صبحی بر می خیزم و می بینم اثری از کوه نیست. روزی نگاه به قلبم کردم و گفتم چقد مرا دوست دارد؟ بلند شد، نگاهی کرد و سپس رفتنی بدون بازگشت را آغاز کرد؟! 

من همان زباله گردان شهرم که در بچه گی پستانک را در دهانم می مکیدم. من همان پسرکی هستم که در گوشه ای کنج در مقابل ترازویم نشسته ام.

 وقتی می گذرید، میشنوم حرف های پسر بچه ای به مادرش که با چشمان باز می گوید: مادر، من دوچرخه می خواهم. میشنوم کلمات دختری که از پدرش خواسته یک تخت خواب نو دارد و میشنوم پسر جوانی که در حال قدم زدن می گوید:عشقم کجا بودی؟ دلم برات تنگ شد.

ولی اینا برای من رویاهای هست که هیچگاه ساخته نشده است. هیچگاه پدیدار نشدند تا اینکه به طلب شدن برسند.شباهنگام به کنار قبر مادرم می روم و فقط از نوازش هایش دم می زنم، زیرا نمی خواهم مادرم در دنیا دیگر احساس حقارت کند در پیش دیگران.

پدرم می گفت: "روزی انقلاب شد در این خاک برای فقر" و فقر تنها کلمه است که در این خاک نگاشته نمی شود.

حرف من گشندگی شب ها نیست ، صحبت من پابرهنگی روزها نیست.

درد من نیازیست به چیزهای که نیاز نیستند.

آیا بخاطر مرگ والدینم من هم باید بمیرم؟


جشن عاطفه ها آغازی است برای شروع امید دیگر از سوی شما.


فریادِ مبارز

من می آیم به سمت صخره ای که در هنگام صعودش او را می پرستم. من خواهم آمد به سمت دشتی که پا برهنه قدم برداشتن بر رویش را ستایش می کنم. من معنای موفقیت را حق خویش نمی پندارم. من بهترین کاغذها، بهترین کاکتوس ها را برای خود نمی خواهم. زندگی من سرشار از آمدن ها و نرسیدن هاست و رسیدن تنها آرزوی من نیست. آرزوی من بودن هاست، آرزوی من برآورده خواهد شد وقتی که کودکی جواب سلام مرا با لبخند می دهد. من وقتی به آرزوی می رسم که لذت رسیدن را ببرم. شادی من وقتی است که بزرگتری برایم دعا خیر می کند، شادی من وقتی است که نشان خوب بودن را به خودم می دهم. روزی این زندگی را تقسیم خواهم کرد ولی من از آرزوی هایم نخواهم کاست بلکه به آنها خواهم افزود. عمر خود را زمانی تباه خواهم کرد که در آن خاطره لبخند نداشته باشم. من خوشحالتر از باران می بارم و غمگین تر از رود جاری می شوم. زندگی من فریاد یک مبارز است، فریادی که برای بلند شدن دوباره کشیده می شود. مبارز هیچگاه از شکست خجالت نخواهد کشید اما ناراحت است.


واقعیت تلخ

1- متاسفانه در شهر من و به صورت عام در کل کشور یک جوان نمی تواند درست، دقیق، حساب شده و منطقی تصمیم بگیرید برای انتخاب رشته در دبیرستان تا دانشگاه. هیچگونه منبع درست، شفاف و سریع نیست که از آنچیزی که میگیم دانشگاه چه می گذرد و بعدش چه خواهد شد. در حال حاظر بین رشتهای ریاضی، تجربی، انسانی و هنر فقط معدل دارد منبع انتخاب می شود و علاقه اگر در هنر نبود به صورت کل به زیر صفر می رسید. آیا برای من که یک جوان هستم باید این مشکل را علت یابی کنم؟ یا با انتخاب هدفم، استوار پیش بروم.


2- عکس زیر پسر بچه ای را نشان می دهد که در حالی که پستونک را می مکد زباله گردی می کند. هر کسی می تواند پسر بچه در عکس باشد. اگر به شما بگویند یک هفته دیگه زباله گرد خواهید شد، چه می کردید؟ این بچه ها انتخابی ندارند.

واقعیت تلخ


* یک جامعه زمانی به تباهی می رسد که فرزندانش را نادیده بگیرد.


هاله حسرت

بر سیاهی ماتم زده و اشک های باران سرازیر شده. باز خاطرم می آید که آن شب، قصه آخر را نیمه تمام خواندیم و تو بدون گم کردن نگاهت از چشمانم خوابت برد. تاریکی گسستن را آغاز کرد و تو خوابت را رها نکردی و من چشم انتظارِ پلک زدنت ماندم. با دست کشیدن روی گونه ات، حقیقت تلخ نمایان شد و زمان برای من متوقف. او با خود تو را برد بی آنکه از من سوالی بپرسد؟ زندگی مرا دزدیده اند زمانیکه می انگارم کسی نیست. دیگر نمی توانیم دیدارمان را تقسیم کنیم و آینه دیگر تو را نشان نمی دهد. عطر گلِ تو دیگر برایم بازتاب آمدنت نخواهد داشت. من در این هاله حسرت باز مانده ام تنها و اینبار سوزش زخم با یاد نگاهت شدیدتر است.



بایگانی