۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

من می گذرم

عاشقی به رفتن است و من خواهم رفت از سیلاب نادانن که خویش را در رودخانه ای شیب دار خیال کرده اند و آنچه را که خراب می کنند تقدیر الهی می نامند. من راه می افتم و قدم به قدم می روم تا دیگر صدایی از شکستگی های زندگی را نشنوم. من می گذرم و می روم تا فراموش شوم. 



ایستگاه متروکه

روزگار دارد مرا با خود می برد، بدون هیچ اختیاری سوار قطاری هستم که خیلی سال است دارد بدون توقف دود در آسمان سرفه می کند.سوختش تمامی ندارد.اما از پنجره پشت مه می بینم، ایستگاهی است. قطار می ایستد و روزگار می پرسد:ایستگاه، پیاده می شوی. نگاهی به روزگار بعد قطار و انتهای حرکت چشمانم روی به ایستگاه هست. قطار حرکت می کند در حالی که دودش من را برای اندک زمانی محو می کند. رفتنش را می بینم که دورتر و دورتر می شود. ایستگاه.ایستگاه متروکه  هست. بعد از ناپدید شدن قطار انگار در بیرون جو هستم، هیچ صدای نمی آید.


ابتدا و انتهای من

من آمده ام بی آنکه تو بگویی/من میشنوم بی آنکه تو بخوانی/دردت حس می کنم بی آنکه تو بچشی/نگاهت را می بینم بی آنکه پلک باز کنی/از کوه ها و دشت ها گذشته ام بی آنکه تو بخواهی/به آسمان نگاه کرده ام و ستاره ام را بهت نشان داده ام بی آنکه تو ببینی/حال نیست اهمیتی برایم از امتناعی که می ورزی/نیست در درونم دردی از اینکه مرا رد می کنی/تاریخ دانان همیشه ایتدا و انتها را می نویسند/در حالی که تو ابتدا بوده ای ولی انتهای من نیستی.


هیچی نیستم

به روز هایم می نگرم، آنگاه به شبهایم.اما نیست در آن. باید مکثی کنم اما بارها کرده ام. باید راه بروم اما آموزش ندیده ام. خسته ام از این حرف های بیهوده.نیست کسی با او در میان بگذارم.که فهمیده ام چیزی را، از خودم، من، هیچی نیستم، در این دنیایی بی گناهان.

فریاد نمی زنم اما دیگر سکوت را دوست ندارم.افسرده ام. 

بار ها فکر کرده ام، اینجا مکان من نیست اما زمان را از دست داده ام. نمی دانستم می شود هر وقت به مکانی رسید اما نمی شود به زمان بازگشت.

می دانستم جاودانگی سخت است، ولی زیادم بهش امید نداشته ام. فقط کلمه ای بود برای شروع دوباره ولی اشتباه کردم چون کیمیا نیستم تا اکسیری را بسازم.


میل به جاودانگی

من در جهانی زندگی می کنم که در ان خوش نیستم، حال چه می شود، خود را بکشم، نه شماری به راستین و افرادی زیادی به دروغ میگن خدا رحمتش کند.خدای رو میگن که دیروز بهش کفر گفتن. نه، من خودکشی نمی کنم. ولی در بار اول خویش را جاودانه می کنم...

محتاج نجات

زندگی ارزش پرستش من را دارد؟ آیا او نباید در مقابلم زانو بزند؟ و من را بپرستد.

دیگران محتاج نجات اند و دستهایشان را رو به خدا می کشن. او نگاهی می اندازد ولی نظرش را جلب نمی کند.مشکل در خواستن نیست، در دستهایتان است. او چیزی نمی بیند که بخواهد فرمان دهد!

بازگردید، طلب عفو و بخشش بدون دادن چیزی ممکن نیست.

"همه می توانند دستهایشان را بلند کنند اما دست های خدا برای همه کشیده نمی شود."


رابطه کشتن

باید بکشم فردی که به من تلمیح بار نگاه می کند و در خیالش تصور بر این است که من نمی دانم. او اینک دارد نگاه می کند و در خیالش غوطه ور شده است.وقتشه که او را به یه کافه تلخ دعوت کنم. با سوال من شما را میشناسم؟و جواب فکر نکنم.شروع و بعد از چند لحظه او بر روی صندلی کنار میزی که کافه قرار است گرمش کند می نشیند.با جملات کوتاه و لبخند ادامه میدم. او وارد زیبایی من شده و من به کشتنش می نگرم.گوشیم زنگ می خوره و من می رم، بعد از خداحافظی و چند قدم، صدای خانم خانم را میشنوم و بعد از عبور از دو کوچه آمپلانس ازم عبور می کنه.اما دیگر دیر است.


واژه پرداز،قلم، و واژه پردازی

آری گفتار نامضبوط در هوا جاری شده، با گذر زمان کم رنگتر می گردد و هرگز برگوینده اش بندی نمی نهد، اما سخن مدون سرمایه مستند شخصیت بر جریده عالم است که می تواند موجب عزت یا سرافکندگی شود، و از این روست که وقتی قلم برای واژه پردازی هماورد می طلبد، هر که را بجز واژه پرداز یارای حضور نیست.

کلام آخر اینکه، قدردانی از کتابداران که در حراست از دانش و فرهنگ مدون ملل می کوشند، وظیفه ای اجتناب ناپذیر است.

مولف:دکتر حمید مقدسی

کتاب:فرهنگ اصطلاحات پزشکی

تابستان 75




بایگانی