۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

در دکان رو ببندم

به نظر باید این عاشقانه هایم را تمام کنم و در دکان رو ببندم! دیگر در این حوالی نه دلی برای مجنون شدن مانده است و نه چشمی برای دیدن.

هر چه بود و شد

هر چه ماند و رفت

ولی شب که می رسد من نان می خواهم. پس چاره ای نیست جز اینکه قلم بر انگشتان بچسبانم و از چیزی بنویسم. اما هر چقدر به این روشنایی چراغ خیره می مانم، پنجره ای بر روی این کاغذ بلاتکلیف باز نمی کند. صبا دیروز خبر آورده بود که امروز عصر پارگراف های چند خطی و شب به فراموشی سپردن است. می گفت از حوالی که می آیم دیگر کتاب های قطور نمی خوانند. دیگر صندلیِ برای نشستن و گوش سپردن به تک نوازی ستارِ نیست. روزها در پشت عدسی می رقصند و شب ها جلویش قلب ها را می شمارند. می گفت هر جا را نگاه می کردم قلب می دیدم. دیگر دستی برای کشیدن نمی لرزید، دیگر صدای برای دوستت دارم گفتن حبس نمی شد.

سر تکان دادم و گفتم چه دنیایی آشنایی... .


یک علت

برایم از خوشبختی هایت بگو. از خدایی که بعد از من به سمت تقدیرت لبخند بر لب داشته است. بگذار باور کنم هنوز خدایی هست. باور کن من به امید نیازمندم. امید برای این باور که من یا آن درخت برای چیزی خلق شده ایم. درخت که قرن هاست وظیفه اش را می داند و فقط من مانده ام!

دیگر برای ما گریه سودی ندارد. یک عمر اشک ها ریخته ایم ولی در نهایت شد یک شب دیگر! برای ما خیلی چیزها دیگر ارزشی ندارد مثل وقتی که همدیگر را صدا می زنیم. مثل وقتی که از همدیگر خبری نداریم و زمانی یا زندگی ای که به گذشتنش ادامه می داد! این یک حادثه نبود یک علت بود!

تو که رفته بودی پس باید بگویم با خیال راحت بمان! اینجا فلاکتش فرقی نکرده. تفاوت ها آشکار می شوند آنگاه که دیگر رنگ رخسار برایت تفاوتی ندارد. و با گذشت و گذشتن تو را تغییر می دهند. هم سان آبی گِل آلود این هم ناپیداست و برای فهمیدنش باید صبر کرد. اما مگر ارزشی دارد، من!

عشق را نباید مخفی کرد اما دوست داشتن را چرا! و من بارها این دو را به اشتباه می گیرم. خبر این هست که دیگر هیچ کدام را ندارم. و به آخر رمان که برسیم می نویسند، پایان


بیرون پنجره

بیایید از پنجره به فردایی بنگریم که نمی دانیم!

به فردایی که برایش تصمیمی نگرفته بودیم

آنگاه شاید با خیالی آسوده تر برایمان پذیرفته تر باشد

بنظر می آید وقتی که درخواستی نداشته باشیم، انتظاری هم نخواهیم کشید

به بیرون پنجره نگاه کنیم و فقط ببینیم.

 


صبحی بدون تو |

مثل بازیچه یه نامرد شدن برای تداعی افکارش و تو را کشتن
مثل بوی باران شدن در پهلو پنجره اتوبوس تا به رویایی تو رسیدن
مثل آواز حلالم کن چاوشی و سراغ جز تو رفتن
همه این چیزها گفتن و در آخر به تو رسیدن
مگر می توان همه این عشق را کتمان کرد برای صبحی بدون تو طلوع کردن
بارز حس گفتن در روزی که می دانم دست یافتنی نیستی
خویش را به قتلگاه بردن با اینکه سوگواری نخواستن
متنی هم قافیه با وجود شعر نگفتن
هم سان دوست داشتنی برای برنگشتن

Jozef Chelmonski — Moonrise, n.d.


Wake up 6

یک پیچ روی میز سکنا گزیده. دلیلی برای بودن یا ماندن هم سان رفتن ندارد. سر خم کرده روی میز و هر شب قصهِ تکراری از آنچه بود برایم بازگو می کند. و منِ که حوصله کسی را ندارم اما هر بار به خاطره اش گوش می دهم. با اینکه هر شب یک داستان واحدی داریم اما او سخنور ماهری است و هر شب در بیانش روی دستی جدیدی روی می کند. امشب می خواهم بعد تمام شدن صحبتش روی بهش کنم و بگویم، راستش زندگی ای شبیه خاطره گفتن تو می خواهم که همان چیز واحدی است اما هر بار با شروع روز جدید در انجام دادنش تغییری ایجاد می کنیم.


فریادی مدفون

در شهر ما خونها از میانه چشم های بهم خیره شده جاری است. در شب های ما فریادی مدفون از بدن های به خاک سپرده شده به مشام عاشق های رهگذر می رسد. در خانه های ما یک اطاعت از قبل ثابت شده و تغییر نیافته نهفته است. در اتاق من یک خاطره از یاد رفته از دوران بچگی سر گردان است. دختری با لباس آبی در حال بافندگی تمام آنچه که می خواهم متصور شوم است. دنیا او اندازه یه کاموا است و خوشبختی او به گذشتن از هر روی از زیر است. دختری به زیبایی تو که به پنجره خیره نمی شود. او در انتظار کسی به پنجره آفتاب دریده چشم نمی دوزد. دنیا او جز تمام شدن این نخ ها پایانی ندارد. بهم بگو پایان قصه من چیست؟ 

slow down"
And now I understand
Why facing a friend
Is so hard, sometimes
But gess what
You’re not the only one
The door is shot
But so is your mind
And now I understand
Why facing a friend
Is so hard, sometimes
But gess what
You’re not the only one
The door is shot
But so is your mind
Slow down
Take your time
"It will be all right

Slow Down |  Iman

 

Sunshine in the Blue Room 1891

Sunshine in the Blue Room 1891 | Anna Ancher


کپر

آسمان شلاق اش را بر تن خشکیده زمین زد. بخاطر صدا و نور رعد و برق از خواب پریدم. نگاهی به پنجره کردم وحشت آور بود، قطره های باران یکی پس از دیگری فرود می آمدن. فقط می دانم دویدم و سطل را برداشتم و به دویدنم ادامه دادم. به گل رز آبی رسیدم. سطل را بر رویش قرار دادم. دلم کمی آرام گرفت ولی باران اتمامی نداشت. برادرم متوجه ام شد با اوقات تلخی آمد، مرا بلند کرد و به خانه برد. پدر گفت: باران، آغاز زندگی. من در دلم گفتم: باران، جنایتکار همیشگی. قطره های رها شده شدت یافتند و من از پنجره نظاره گر بودم. نظاره گر فریاد های گل سرخ. فریادهایش مزه تنهایی، درد و کمک می دادند. صدای مادرم برای رفتن و دوشیدن شیر بیدارم کرد،صبح بود و من فهمیدم کنار پنجره خوابم برد. با دلهره قدم بر می داشتم به سمت سطلی که در خود گل رز آبی را داشت. سطل را برداشتم، گل رز آبی به جز ریختن دوتا گل برگ حالش خوب بود. لبخند زدم و گفتم: خوبی؟ به چشمانم نگاه کرد و بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم. بعد از صبحونه بلند شدم، لباسهایم را پوشیدم و به سمت دشت که در خود درختانی داشت قدم بر داشتم. تکه های کوتاه و راست چوب را که افتاده بودن بر می داشتم. به خانه برگشتم و در کنار گل رز آبی چوب ها را گذاشتم. کمی فکر کردم و شروع کردم، نزدیک های ناهار بود که کٓپٓر تمام شد. یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم: چطوره؟ گل رز آبی هم به نشان خوب بودن، لبخند زد. آن شب دوباره باران بارید اما دیگر جای نگرانی نبود. 


مرد جوان

مرا صدا زد. مرد جوان، بیا جلوتر نترس. به چهره اش نگاه کردم، چهره ترسناکی نداشت. حتی لبخندی مهربانی داشت اما ناشناس بود. نمی دانم ناشناس بودن دلیلی می شود که سلام نکنم یا نه ولی من سلام کردم. لبخند خود را بیشتر کشید و گفت سلام. متوجه تردیدم از نزدیک نشدن شد و دوباره تکرارش نکرد. گفت: کسی را می شناسی شیشک برای فروش داشته باشد. گفتم: پدرم. گفت: چه خوب، کجا می توانم او را ببینم؟ نگاهم را از ناشناس بودن به خریدار ناشناس بودن تغییر دادم و گفتم: لطفا دنبالم بیا. من جلوتر می رفتم و او پشت سرم می آمد. هر چند وقت یک بار نگاهی به پشتم می کردم تا فاصله اش با من نه زیاد شود که گمم کند و نه کم. به خانه رسیدیم از در وارد حیاط شدم. مرد می خواست بیاید با تعجب بهش نگاه کردم. متوجه شد و عقب کشید. پدر را دو بار صدا زدم و آمد. خریدار ناشناس با پدرم به سمت گله رفتن. و وقت رفتن رو به من کرد و گفت: ممنون مرد جوان. منم گفتم خواهش می کنم. بعد از مدتی پدرم تنها برگشت، مادرم پرسید: فروختی؟ پدرم گفت: آره، چهار تا. من کنار گل رز آبی نشسته بودم و در مورد خریدار ناشناس می گفتم و در مورد خطاب کردن من به مرد جوان! مگر آدم بعد از سربازی مرد نمی شود؟! گل رز آبی جوابی نداشت. نزدیک حوض شدم در آب انعکاس خودم را دیدم. خوب نگاه کردم ولی دلیلی ندیدم برای مرد بودن. پدرم در حال وضو گرفتن بود. با خودم گفتم، پدرم یک مرد هست. پدرم برای مرد بودن نشانه های دارد که من ندارم. من مطعنم الان مرد نیستم. یادم هست یک روز پدرم به برادرم گفت مرد شدن هم سنگینه و هم مسئولیت دارد. مرد یعنی برای خانواده نفس کشیدن، برای خانواده بیدار شدن، برای خانواده راه رفتن. 




بایگانی