درست مثل این
دیدار ما یک اتفاق تکرار نشدن خواهد بود. اگر اینجوری راحتر فراموش خواهی کرد. پس درست مثل این فکر کن
بوسه های نیمه شب، تلخ ترین مزه بود که خواهی چشید. اگر اینجوری بخاطر رفتنت راحتر خواهی خوابید. پس درست مثل این فکر کن
اگر حرف های عاشقانه ای که می زدی بخاطر این بود که من احساس تنهای موقت نکنم. پس درست مثل این فکر کن
اگر صبح ها که چشم در چشمهایم می دوختی بخاطر این بود که من زیباترین منظره را می دیدم. پس درست مثل این فکر کن
با دستها آویزانم و آخرین امیدم ، ساقه خشکیده درخت بر روی پرتگاه است. او خواهد شکست و تنها همین را از آینده ام می دانم. در دره خواهم افتاد. من نخواهم مُرد در واقع جسدی بو گرفته ام که سالیانیست از مرگم می گذرد.
هر چه گذشته دردناک را مرور می کنم بیشتر می یابم مقصر کیست؟ این تنها سوال من نیست.
حتی یه چوب خشکیده حق انتخاب دارد که خاکستر شود یا تکیه گاه و تو انتخابت را زمانی علامت زدی که تنها نبودی.
تو با جا قدمهای جا مانده ات فقط یه چیز را به من آموختی: عاشق مردی که بهت وابسته نیست، نباش.
صدا بزن مرا
آینده را به یاد آوریم
با عبور از دشتی به دریایی خواهید رسید و با عبور از صخره ای به قلعه ای پا خواهید نهاد.
تمام این رویدادها تجربه شده اند که ما آن را آموخته ایم. آینده را به یاد آورید تا بتوانید قدم بردارید. آنچه می خواهید در دو چیز است. اندیشیدن به آینده و قدم برداشتن به سمت آینده.
شما می پندارید که بزرگ شده اید اما با اندیشه پیشینیانتان. خورشید امروزتان قطعا خورشید دیروزتان نخواهد بود. پس این خردمندانه نیست که با تفکر گذشته خود را برنداز کنیم.
آری، ما از گوشت و خونِ گذشته ایم اما با تفکر فردا. ما به سمت او پیش می رویم پس بهتر از بدانیم از آن ، چه می خواهیم.
خیلی از ما، معنای شکست را نمی دانیم. ما به هیچ سمتی پیش نمی رویم. آنگاه غبطه شکست را می خوریم.
آینده را به یاد آوریم. شاید در این جهانِ منجمد ناشناس بهترین چیز برای بخاطر سپردن باشد.
آیا شما از به یاد آوردن آینده تان خشنود هستید؟
*فقط در مورد تفکر به آینده یک چیز را فراموش نکنیم" ما نمی توانیم از 10 پله با یک گام عبور کنیم". آینده تان را ریز ریز کنید با هدفی بزرگ.
شهر من
دروازه گشوده شد ولی هیچکس از آن عبور نکرد. می دانی چرا؟
در حوالی کوچه های متروک این شهر صدای خنده کودکانِ بازیگوش نیست.
در انتهای پشت بام های خمیده این شهر هیچکس نیست، که بخواهد با شما دیدار کند.
سخن من از مکانیست، که دور افتاده از نگاه انسان ها...
شهر من به همه جا ارتباط دارد و هیچ مکانی به آن مرتبط نیست!
اینجا همیشه شعری برای خواندن هست.
اینجا همیشه عشقی برای شروع هست.
درختان عاشق شکوفه دادن هستند اما گنجشکان دوست ندارند باشند در کنار آنها!1
با تمام این ها، این شهر هنوز کامل نیست. آن چیزی کم دارد که خریدنی نیست.
هر شب مهتاب آن را از من طلب می کند و من هنوز آن را نیافته ام.
آیا تو، آن را ندیده ای؟
1-" اما گنجشکان دوست ندارند در کنار آنها باشند" دوستم میگه: سبک نباید بر اصول غلبه کنه. من مخالف نظرش نیستم. اما دوست دارم اینطور خوانده بشه. همین :)
بر آنم که زندگی کنم
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند.
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامیکه میخندم
هنگامیکه میگریم
هنگامیکه لب فرو میبندم.
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم.
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
شاعر:مارگورت میکل
ترجمه:احمد شاملو
چرا بر من نیست؟
تنهایم و دیگر انسانی نیست که بتواند مرا از این تنهایی برهاند. او را در آغوش گرفته ام بی آنکه تپشی برایش داشته باشم. من انسانی هستم که از همنوعانم دورم. بدون آنها آسمان آبی است، بدون آنها بامداد می آید و شامگاه می رود اما نبود چیز دیگری حس می شود.
اینجا سرزمین من است و من پاس می دارم آن را. در اینجا هیچ چیز رخ نشان نمی دهد، جزء تکه پنجره ای که دشت را نمایان می کند. نمی توانم بگویم انتخاب من است و حتی نمی توانم بگویم انتخابِ دیگری بود یا خیر. در اوایل امید به گذشتنش هست اما هر چه می گذرد این امید رخ به رنگ می برد.
خسته نیستم،
آشفته از.... نمی دانم.
باز به تنهایی می رسم. چرا بر من نیست؟ این تنها چرای زندگانی من است. با تمام این حرفها هنوز نمی دانم مخاطبم کیست!
دستهبندی
-
خود کاوی
(۶۲) -
خود دیگری
(۳۲) -
خود تنهایی
(۲۶) -
خود زندگی
(۱۵) -
خود خیالی
(۴۰)-
داهول
(۲) -
پسرک دهاتی
(۴) -
شاهزاده زم
(۱)
-
-
خود یابی
(۲۴) -
خود شیفتگی
(۵۶)
بایگانی
- آذر ۱۴۰۲ (۲)
- آبان ۱۴۰۲ (۱)
- شهریور ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۴)
- خرداد ۱۴۰۲ (۳)
- فروردين ۱۴۰۲ (۲)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- مهر ۱۴۰۱ (۱)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۱)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- شهریور ۱۳۹۹ (۲)
- مرداد ۱۳۹۹ (۹)
- تیر ۱۳۹۹ (۲)
- خرداد ۱۳۹۹ (۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۳)
- فروردين ۱۳۹۹ (۷)
- اسفند ۱۳۹۸ (۵)
- بهمن ۱۳۹۸ (۸)
- دی ۱۳۹۸ (۱۶)
- آذر ۱۳۹۸ (۲۹)
- آبان ۱۳۹۸ (۱۰)
- مهر ۱۳۹۸ (۴)
- تیر ۱۳۹۸ (۸)
- خرداد ۱۳۹۸ (۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۶)
- فروردين ۱۳۹۸ (۴)
- اسفند ۱۳۹۷ (۱۲)
- بهمن ۱۳۹۷ (۹)
- دی ۱۳۹۷ (۸)
- آذر ۱۳۹۷ (۵)
- آبان ۱۳۹۷ (۵)
- مهر ۱۳۹۷ (۱۰)
- شهریور ۱۳۹۷ (۷)
- مرداد ۱۳۹۷ (۶)
- تیر ۱۳۹۷ (۷)
- خرداد ۱۳۹۷ (۷)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۹)
- فروردين ۱۳۹۷ (۷)
- اسفند ۱۳۹۶ (۷)
- بهمن ۱۳۹۶ (۴)
- دی ۱۳۹۶ (۱۲)
- آذر ۱۳۹۶ (۶)
- آبان ۱۳۹۶ (۴)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۷)
- مرداد ۱۳۹۶ (۱)