۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

صَباح

ابتدا همیشه خدا دشوار است. چه فرزند ارشد باشد، چه کتابی دست نخورده.

همه می دانیم که آغاز سخترین گام است. چه خاستگاری باشد، چه جوجهِ بال دراورده.

با اینکه من سخت کوشم و بسیار تلاش می کنم تا در بهترین رخ باشم ولی باز مورد دشنام قرار می گیرم، بدون درجه سنی مشخص.

اما دیگری بسیار سزاور نیک است؟!

همانی که شما را خواب آلود می کند و چه بسا گناهی هم کرده اید.

ولی غروب، نه سزاوارش است. کتمان نمی کنم که عاشق غروب های تابستانم.

اما ناعادلانه است که من اینقد منفور باشم در این جمع.

حتی آنانکه بیدارند برای سجده در مقابل خالقشان چشم گشوده اند و چه بسا در دلشان نفرین می کنن مرا.

سخنی نرانم که فردا دیگری جایگاش را از دست دهد اما ظلم را نخواهم تاب.

ما همچون مادرانیم که پس از اوقات تلخی فرزندان، باز آغوش بازیم.

پروردگار می داند که ما نمی نشینیم ولی لبخند ملیلِ می تواند انرژی به ما بدهد تا هیچ جانداری خواب نماند.


ساحل

شن ها می ترسند از خیس شدن اما چاره ای نیست. با اینکه می دانند با تر شدم انعکاسی زیبای خواهند داشت اما آن را نمی خواهند.

مرغ ماهی خوار مدتی هست که بالهایش را به امید طعمه ای نادان باز کرده است. او خواهد یافت زیرا نادانان کم نیستند.

دیگر خروشی از دریا نمی بینم، دیگر حرکتی از او نیست. خسته است؟ آری. او دیگر امیدی ندارد برای خواستن. دیگر نگاهی ندارد برای دیدن توانش. او حال خوابیده است.

به روی پل چوبی قدم بر می دارم تا برسم به انتهایش، هیچکدامشان اهمیتی به من نمی دهند. خوب می دانند من یکی از آنها هستم. یکی مثل خودشان.

قایقی می آید و این سکوت را می شکند برای لحظه ای. او گوش خراش است اما همه مان به او گوش می دهیم چون تنها او صدا دارد.

صخره هنوز اندهگین است از مرگ دوست با وقارش درخت. می نالد به خدای خود که چرا از این همه درخت در طوفان او را انداخته ای.

ابر های تیره بخت می آیند و آنها آژیر می دهند یا خیس شوید و یا پناهگاهی بیابید و من به عقب باز می گردم به سمت کلبه چون خوب می دانم کسی نیست مرا خشک کند.


خیال می کنم انسانم

نفس زنان به قلعه نزدیک تر می شوم و نگاهم را برف های سپید که دیگران را فراگرفته اند، جلب می کند. راه می روم، نفس می زنم و جان دارم. دیگر آرزوی نیست بر من.

کلاهی دارم و جامه ای بر تن، این ها برای دیگری از شما نیاز اند اما نه برای من.

من نمی خواهم شباهتی با شما داشته باشم، من فقط جان می خواهم.

زندگی شما مدت هاست که بی دلیل است، پس بیایید با هم مبادله ای کنیم. من به شما چیزی خواهم داد که راضی باشید. مطمعن باشید که خرسند خواهید شد چون اینک دغدغه تان لحظه ای ایستادن است.

بیایید من به شما منظره ای می دهم بدون ترس از خورشید.

بیایید من به شما نگاهی می دهم بدون انتظار کشیدنی.

این خوب نیست؟

نه آب می خواهید و نه نان. نه از مرگ هراس دارید و نه ترسی از بدی های دنیا.

به شما می دهم آن چیزی که یک عمر می دوید و حتی نمی دانید آن چیز و در پایان می گوید: تقدیر!!

نه از جنگ خواهید ترسید و نه از باران.

نه از شب خواهید ترسید و نه از کافران.

معشوق خواهید داشت. او می آید بعداز ظهر با سبدی در دست. شما او را می نگرید بی آنکه حس کند.قدم هایش را می شمارید تا بیاید لب رود و بشوید زیبای آشکارش را. و بعد لبخندی به شما و اگه ازتان خوشش بیاید. دست های که طوفان خم کرده است، راست خواهد کرد.

دوستدانی خواهید داشت که با هم می خندید و اگه مثل من باشید، قار قار خواهند خندید، زمانی که می گویید: خیال می کنم انسانم.


از مردم ایران می ترسم!

از مردم ایران می ترسم!

چند سال پیش که استان گیلان و شهررشت برف سنگینی بارید و شهر چند روزی دچار بحران شده بود ، از دوستی شنیدم که نان لواش هر بسته تا بیست هزارتومان فروخته شد .

قبل از زلزله کرمانشاه ، قیمت کانکس حدود یک و نیم تا دو میلیون بود و پس از زلزله قیمت کانکس به حدود هفت میلیون رسید.

با یک برف که شهر تهران به بحران رسیده ، قیمت کرایه تاکسی از فرودگاه امام تا شهر تهران به یک میلیون رسیده است . 

اینکه مسئولین مدیریت بحران بلد نیستند ، عجیب نیست ، چون مدیریت یک تخصص آموختنی است که این عزیزان نیاموخته اند.

اما چه بلایی بر سر انسانیت آمده است . خیلی دوست دارم کسانی که در شهر رشت نان لواش را بسته ای بیست هزارتومان به مردم فروخته اند از نزدیک ببینم  ، برایم جالب است فروشنده کانکس هفت میلیونی خانواده دارد یا نه ؟ راننده تاکسی که کرایه یک میلیونی از مسافرش طلب می کند ، به کدام خدا اعتقاد دارد ؟

حتما فیلم دوربین مخفی ایرانی که اخیرا منتشر شد دیده اید که مردم عادی کوچه و خیابان چگونه پولهای یک نابینا را با وقاحت تمام می دزدند !

ادامه مطلب

رودخانه

آنها زندگی مرا در دست دارند در حالی که نمی دانند، کجا باید بگذارند.

در این خلوتگه سنگی مرا با زنجیر بسته اند. خویش را مقتدر و قابل ستایش می خوانند، آنگاه مرا در این برزخ راکد گذاشته اند. 

شکارچیان از آسمان و زمین من را می خورند و چه بهتر از طمعی بدون تکان.

نالهِ آنها حتی از پشت این بت انسان پرست هویدا می شود. آنها مرا می خوانند و من جز اشک ندارم پاسخی.

روزگاری برای خویش طوغیانی بودم. می شستم،می بردم، می شکستم.

اما حال در این خرابهِ دشت پنهانم.

مرا در این وحشت نیست بامی تا بر سرش بجستم.

مرا گر خود بود این بند شاید آغوش مرگ را می فشاردم.

جرمم چیست؟

جرمم چیست؟


سه ضلع فردا

به روزگارتان می نگرید؟آیا روزگار را با خودتان وفق می دهید یا با روزگار وفق می پذیرید. سوال این روز های من از خودم همین روزگار است. الان به راحتی دلیل مطلب های گذشته ام را می فهمم در مورد آینده، من ازش می ترسم. ترس از رسیدنش ولی حال یافته ام او هیچگاه هویدا نمی شود. فقط باید انتظار کشید ولی من تصمیم دارم به سمتش بروم.

1) علاقه

2)استعداد

3)آینده

سه ضلع فردا من هستند. ضلع های که می خواهم بر اساشان از فردا خوشنود باشم. مشکلم از همین ابتدا شروع شده و بین دوراهی رسیدم.

1) تجربی

2) هنر

هر چه شوم. بین این دوتاست. حداقل این را مطمعنم ولی کدام یک؟

ما خیال پرداز ها یه مشکل بزرگ داریم اینکه در هر چیزی می رویم و به خوبی در ذهنمان خودمان بر برترین شخص در آن چیز جا می دهیم. به طوریکه در واقعیت درست از خودمان اطلاع نداریم. حال من می خوام انتخابی در واقعیت کنم و این شده آشفتگی این روز های من.

در طول سال نمی توانم هر دو را بخوانم. چون ما به دانشگاه می رویم ولی کدام دانشگاه؟ در طول این دو سال یافته ام که باید یکی را انتخاب کنم.

بچه های منطقه محرم بدترین چیزی که دارن اینه که هیچ چیز نمی دانن( در مورد رشته ها و شغل) و فقط در خیالمان آنگونه می شود که دوست داریم. در واقع لمسشان نمی کنیم و در خیالمان هر طور که دوست داریم می کشیم.

من دنبال چیزی هستم که با گوش و خونم آمیخته باشد.

مشکل بعدی این است که من به هیچ چیز درک درستی ندارم حتی استعدادم. وقتی شما می بازید، باختن را به هر چیزی نسبت می دهید و دوست دارید به آینده امیدوار باشید.( دو بار کنکور در تجربی)

بیایید ببینیم من چه دارم و چه ندارم. از راهنمایی شروع می کنم و انشاء هایم که معلم می گفت من این جمله ها رو تو کتاب داستان شنیده ام. ضد حال بدی بود برام ولی معلم خوبی بود ولی ای کاش باورم می کرد. شاید باعث نمی شودکه نوشتن را رها کنم. در درس های نظری هم بد نبودم. تلاشم خوب بود اما هیچگاه در امتحان های پایانی نمره ام خوب نمی شد.( برای همین میگم در تجربی استعداد ندارم) از این هم بگذرم عاشق این بودم که عکس های علوم رو روی مقوایی بزرگ بکشم. لاقل معلم علوم تشویقم می کرد. در تجربی علاقه هست ولی همان طور گفتم فکر کنم استعدادی ندارم و از این می ترسم اینده ام را نابود کنم.

ولی هنر، اگر از نوشتن، عاشق عکاسی، فیلم ساختن در 8 سالگی و آرزوی نوازندگی ستار در کنسرت همایون شجریان بگذرم. به پارسال می رسم که کنکور هنر دادم. شدم دوازده هزار، نمی دانم برای کسی اصلا نه خوانده خوبه یا نه( نمی دونم کدوم اختصاصی تو هنر بود که 20 درصد زدم) ولی می دونم داوطلب در هنر خیلی خیلی کمه برای همین زیاد به رتبه پارسال دل نمی بندم.

هدف من به خوندن در یک داشنگاه معتبره برای همین سردرگمم. که در چه چیزی تلاش خستگی ناپذیرم را انجام دهم؟


*اگر در خانواده تان، دوستانتان یا حتی خودتان مثل من بوده یا هست بگویید:

  

خواهش می کنم :((


آسمان بیدار است!

آسمان را دوست دارم.

آسمان ارزش دوست داشتن را دارد؟ من راست می گویم: دوستش دارم؟

شاید با دل بستن به آسمان مرتکب گناه می شوم. شاید او دل بسته ای داشته باشد. آن دوست ندارد، دلبندش(آسمان) را من دوست بدارم.

روز و شب در چرخش اند. اما آسمان همیشه هست!

او چه کسی را دوست دارد؟ که حتی نمی خواد پلک بزند.

از مادرم پرسیده ام، می گوید: شب ها که من خوابیده ام، آسمان هنوز بیدار است.

شاید با ستارگان جشنی گرفته باشد، اما بعید است. با چنین وسعتی با ستارگان کوچولو هم بازی باشد.

مایلم بدانم،  او دوست دار چه کسی است، تا بیابم آن چه ویژگی های دارد. که این گونه ستایش می شود از طرف معشوقش.


از یه قارچ یاد گرفتم

داشتم غذا می پختم. گفتم بزار یه ناخنکی بزنم بهش.

بعد چشمم افتاد به یه قارچ که داشت خودنمایی می کرد.

گفتم الان حاسبتو می رسم با قاشق دنبالش کردم. مثل ماهی هی در می رفت. پیش خودم گفتم تو اخر تو این غذا خورده میشی.

لجمم در آمده بود، گفتم: حتما می خورمش.بلاخره با قاشق گرفتمش با یه حس رضایت اومدم بخورمش که یهو افتاد رو زمین. خیلی اعصابم خورد شد.

بعد که فکر کردم دیدم وقتی داشتم قارچارو میشستم یه قارچ هم افتاد بود زمین و من بی توجه انداخته بودمش تو سطل زباله. فهمیدم این کار هر کاری کرد تا بره پیش اون، حالا نمی دونم مادرش بود، عشقش بود....

ولی فهمیدم اون قارچ هم می خواست به من بفهمونه که با تلاش و پا پس نکشیدن به اون چیزی که می خواهی می رسی....


تراشات ذهن یک الاغ قهوه ای

    سها حقیقت




بایگانی