۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

این چنین نیست

هر بار که گوشی رو تو دست می گیرم، میرم و به عکسش نگاه می کنم. و بعد میگم: نه از دست دادنت ممکن نیست. نمی دانم چکار کنم؟! دوست دارم در آغوش بگیرمش تا مطمعن بشم از دستش نمی دهم. میگه: کسی عاشق خود من نیست و همه نوشته هام رو میخان.

چگونه به او بگویم: مردی که روبه روی تو می خواند، این چنین نیست.

 

-----------------------------

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونۀ زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازۀ همۀ کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازۀ ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همۀ کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم
تو را به جای همۀ روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه ...
تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ... دوست می دارم

*پل الوار-شاعر فرانسوی


دلبر مغرورم

می خواستم به آرامی بهت بگویم اما ترسیدم اصلا حرفهایم را نمی شنوی! متاسفم که دوست دارم. متاسفم که نمی توانی دوستم داشته باشی. برای خودم اشک می ریزم، اما می گویند: تمام خواهد شد. شاید آب چشمهایم اما با خاطره ات چکار کنم؟! متاسفم که می روی. متاسفم که دیگه تو را نخواهم دید. متاسفم، رها کردنم اینقد لذت بخش بود. متاسفم، ترک کردنم اینقد زود بود. بگذارید بگوید: او عاشق خود من نیست. بگذارید من عاشق باشم و در آن بسوزم. اگر داخل کافه، کتابخونه دیدینیش بگید: حق داشتی، اون هم مثل بقیه. اگر این گونه لبخند می زند. اما من نمی توانم فراموشت کنم. نمی خواهم بی هدف قلبم تپش داشته باشد. من برای قلبم می خوانم، برای قلبم می میرم، انتخاب حق من است. 

+ گفت: لطفا برو دنبال زندگیت.

-  من دنبال زندگیم هستم...

 

 


سکوت سیاهی

آسمان نفس های پایانی اش را می کشید و کهکشانها در حالی که فرزندانشان را در آغوش داشتند از این مصیبت ضجه می زدن. حتی خداوند هم قطع امید کرده بود. سوالی که می ماند این بود آیا جهانی خواهد بود یا خیر؟! خورشید در گوشه ای کز کرده بود و سعی می کرد کسی متوجه گریه کردنش نشود. دیگر آسمانی نبود که در آن پرواز پرستو ها را ببینیم. دیگر کسی نبود که در ناامیدی چشمهایمان را روبه رویش بگیریم. همه جا تاریک بود و دیگر امیدی برای روشنایی نبود. ما به پایان رسیده ایم، وقتی امیدی برای فردا نداشته باشیم. صدای آمد از درون تاریکی که با صدای پخته، آرام آرام سکوت سیاهی را می شکست. تصویر اش واضح نبود اما شروع به سخن گفتن کرد؛ می توانیم گریه کنیم تا دیگر در کاسه چشمهایمان آبی نماند، می توانیم بشینیم تا پلیدی ما را ببلعد. دنیایی بدون آسمان می شود؟ نمی دانم، اما می دانم یه نیمه من روشن و نیمه دیگر تاریک بود ولی در هر دوشون زندگی جاری هست. تا وقتی در میان شن های نور ندیده بیابان زندگی هست، تاریکی ماندگار نیست.


نزدیک یا دورتر

زمانی می رسد که دویدن رو متوقف کنی، به ایستی و نگاه کنی. به چه چیزی خیره شدی؟! به نزدیک یا دور شدنش. تو که دوستش داری، چه فرقی می کنه دوست داشته باشه یا نه؟! برای خوب بودن نیاز به دو قلب هست. تو که میگی: عاشقم؟! هستم ولی برای تداومش نیاز دارم دستهامو بگیره. حالا نزدیک میشه یا دور؟ جوابش پیش من نیست...


به وقت ما

امروز عصر به وقت ما، قرار هست خیلی جدی حرف بزنیم. یادم نیست آخرین بار چه زمانی؟ با چه کسی؟ چه موضوعی؟ خیلی جدی حرف زده باشم. از دیشب تا حالا قلبم می پرسه این خوبه یا بد؟ و من جوابی ندارم. در حالی که میشه یه حرکت رو به جلو تلقینش کرد ولی می تونه حالت عکس داشته باشه. باید خودم رو از این فکرها دور کنم. می دونید بچه ها کسی که میگه اگه فلان چیز نشد، ناراحت نمیشم. از اینکه یه بازنده اس مطمعنه. ولی برنده شدن به هر قیمتی رو ترجیح نمیدم. 

 

 


لبخند ستاره

دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغوش می گیرد و می گوید: گاهی باید فرصت داد، هم به خودت و هم به او. اگر واقعا دوستش داشته باشی و فردا شب هم در انتظارش بشینی، شاید نبینیش ولی او می فهمه و به وقتش میاد پیشت. دختر میگه: اگه نه اومد چی؟ مادر: پس انتخاب اشتباهی داشتی. دختر: نه، من خیلی دوسش دارم و مطمعنم او هم منو دوست داره. شاید نشنوم ولی درون قلبم حسش می کنم. مادر: پس بهش فرصت بده و منتظر باش.

 

ترانه: پرنده/ خواننده: سینا درخشنده

 

دیدگاه شما در مورد مطلب چیه؟


اگه نباشی

وقتی نبودی در مورد انتخاب ها می نوشتم و قلبم بدون احساسی آنها را تایید می کرد ولی اینروزها دیگر با من قدم نمی زند و حتی دوست ندارد آن مطلب ها را بخوانم. تجسم کلمه رفتنت مرا تا جهنم می برد چه برسد بخواهم آن را لمس کنم. اگر انتخاب بین مرگ و رفتنت باشد. نوشیدن جام اول برای من لذت بخش تر است. قلبی که گرمی دستهایت را نچشیده ولی این چنین برای چشمهایت می تپد. قلبم نه بچه است و نه به هر کسی اجازه ورود می دهد. من آن حوضه کوچک وسط حیاط هستم که با وجود ماهی مثل تو، دیگر رویایی دریا را نمی بینم.

 

- تو هم دلتنگم میشی؟

+ نمی دونم

- آره، ولی می ترسی بگی؟

+ نمی دونم

- نه، میخای دلم نشکنه میگی: نمی دونم؟

+ خب اگه نباشی مدام منتظرم که یه چیزی بگی

- یه چیزی بگم؟

+ بگو

- دوستت دارم


مرگ با عشق

وقتی نه زیاد باشی نه کم، به چیزی دست نخواهی یافت. وقتی نتوانی تغییر ایجاد کنی، اتفاق تازه ای رخ نخواهد داد. نه درختی، نه رودی، چه کسی آرزو داشت تپه باشد؟! هر داستانی از عاشق تشکیل شده که همه در انتظار رسیدن به معشوقش هستند اما داستان من پایانی ندارد که اگر داشته باشد رسیدن در آن نیست. در تنهایی مطلق زندگی کردن، شایسته گی خودش را دارد. پس چرا شروع به اشک ریختن کنم در حالی که شب فرا نرسیده است! چند روز پیش مرد جوانی مرا فتح کرد، سپس نشست و با همدیگر به غروب خورشید خیره شدیم. در اعماق چشمانش دلتنگی را می دیدم اما پشیمان نبود. او عاشق بود و سزاوار این عشق. گاهی وقتها ما سزاوار کسی نیستیم حتی اگر دوستش داشته باشیم. می توانیم عاشق باشیم اما رسیدنی در کار نیست. می توانی انتخاب مرا داشته باشی و عاشق کسی شوی که دنیایی ستایشش می کند، بیشمار چشم های که در انتظار لبخند زدنش هستند. من هیچگاه به او نمی رسم اما دلیل نمی شود که عاشقش نباشم. زیرا جز او را نمی توانم دوست داشته باشم. تا مرگ، من باور دارم مرگ با عشق ، یک عبادت است. مواظب روزی باشید که عاشق نیستید  و دفن شده اید.

 

-----------------------

* تپه ای عاشق خورشید می شود.




بایگانی