۲ مطلب با موضوع «خود خیالی :: داهول» ثبت شده است

تنهای تنها

تاریکی می آید بدون اینکه برای من نامه ای فرستاده باشد. خورشید بار دیگر بدون دست تکان دادنی می رود تا خاطرش در یادم تلخ بماند. و نسیم تنها رهگذر من است که تنهای مرا برای اندک زمانی شلوغ می کند. تک دکمه پالتویی پاره ام را می بندم تا نسیم از بودنش خجالت نکشد. همیشه از سفرهایش می گوید و من در سکوت طعم مکان ها را مزه می کنم. وقتی آن آخرین برگِ شاخه درخت را تکان می دهد یعنی من تنهای تنها هستم. زمانی کمی می گذرد تا ستاره دنباله دار آسمان شب را بشکافد و آنگاه کوهسار آن را ببلعد. زمان همچنان در حال گذشتن است تا صدای آشنا از لا به لای شنزار گوشم را تحریک کند. موش گم گشته راه که برای دور کردن سمور مادر از لانه اش خیلی دور شده است.
تنهای برای دیگری تلقین یک باور است و برای من تلقین یک خواستن...

خیال می کنم انسانم

نفس زنان به قلعه نزدیک تر می شوم و نگاهم را برف های سپید که دیگران را فراگرفته اند، جلب می کند. راه می روم، نفس می زنم و جان دارم. دیگر آرزوی نیست بر من.

کلاهی دارم و جامه ای بر تن، این ها برای دیگری از شما نیاز اند اما نه برای من.

من نمی خواهم شباهتی با شما داشته باشم، من فقط جان می خواهم.

زندگی شما مدت هاست که بی دلیل است، پس بیایید با هم مبادله ای کنیم. من به شما چیزی خواهم داد که راضی باشید. مطمعن باشید که خرسند خواهید شد چون اینک دغدغه تان لحظه ای ایستادن است.

بیایید من به شما منظره ای می دهم بدون ترس از خورشید.

بیایید من به شما نگاهی می دهم بدون انتظار کشیدنی.

این خوب نیست؟

نه آب می خواهید و نه نان. نه از مرگ هراس دارید و نه ترسی از بدی های دنیا.

به شما می دهم آن چیزی که یک عمر می دوید و حتی نمی دانید آن چیز و در پایان می گوید: تقدیر!!

نه از جنگ خواهید ترسید و نه از باران.

نه از شب خواهید ترسید و نه از کافران.

معشوق خواهید داشت. او می آید بعداز ظهر با سبدی در دست. شما او را می نگرید بی آنکه حس کند.قدم هایش را می شمارید تا بیاید لب رود و بشوید زیبای آشکارش را. و بعد لبخندی به شما و اگه ازتان خوشش بیاید. دست های که طوفان خم کرده است، راست خواهد کرد.

دوستدانی خواهید داشت که با هم می خندید و اگه مثل من باشید، قار قار خواهند خندید، زمانی که می گویید: خیال می کنم انسانم.




بایگانی