۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

خواسته

من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟

دهکده وعده ها

آسمان وعده رنگین کمان داد اما امروز بعدازظهر که زمان وفا به وعده رسیده، نباریدن ابرهای سیاه را بهانه می کند! پنجره چند روز پیش زمزمه کرد برایم اگر مقابلش به ایستم خواهم یافت دوست های زیادی اما چند روز از وعده اش می گذرد، با لبخند نگاه نمی کنم بهانه می کند! مدام وعده و سپس بهانه، خسته کننده است...

خسته ام از انتظار های که در پایان نرسیدن است. خسته ام از امیدهای که در آخر سقوط است. پس تصمیم را گرفتم. یک شب که خورشید در حال بلعیدن تاریکی بود. کیفی که سر شب لوازم لازم را گذاشته بودم برداشتم. نامه ام را بر روی میز گذاشتم و از بالکن به آرامی بال زدن یک جغد سفید پایین آمدم. با هر قدمی یک قدم از دهکده وعده ها دورتر می شدم. دورتر و دورتر...

نزدیک مزرعه ای شدم که در آن مترسگی وعده نگهبانی از دانه های خواب آلود گندم را داده بود! خورشید به سان شلاقی پرتوهایش را بر تنم می زد. در بالین تنه درختی پناه بردم. به خواب عمیقی رفتم. خوابی که هر مرد جوانی دست در دست یار می بیند.


ادامه دارد...

میشنوی صدایم را؟

کنار حوض می نشینم، ماهی ها تو را از من می خواهند؟ نسیم سراغ پیچش موهای تو را از من می گیرد؟ نمی دانم چگونه بهشون بگویم: دیگر تو را نخواهند دید. قدم برداشتی و ما تنها ماندیم. ادامه بده من دارم دنبالت می کنم. تو دیگر مرا دوست نداری، چه قبر نمناکی.

اگه اینجا خوشحال نیستی به حرف های من گوش نده و ادامه بده، برو به سمتی که در آن گنجشکان هر صبح لبخند به لبهایت می آورند. نمی توانم دروغ بگویم: زمانی که مهتاب به ملاقاتم می آید در آغوشش خواهم گرفت و تا زمان رخت بستنش اشک خواهم ریخت.

هم سان پسر بچه ای هستم که از یک خواب خوب، بد بیدار شده. کسی که همشیه در کنارم بود، حالا نیست! کسی که می گفت: دوست داشتنت خوبه، حالا نیست! برگرد، بار دیگر. برگرد به این آغوش در انتظار. میشنوی صدایم را؟ فریادت می زنم با اینکه جوابی دریافت نخواهم کرد،اما نامت کافیست که بگویم: دلیلی برای زندگی دارم.


چقدر از خودم توقع دارم؟

همیشه ما را از شکست خوردند می ترسانند. سعی می کنند به صورت مطلق ما را از ریسک کردن دور کنند. اما در میان این خواسته مکثی وجود دارد. دقایقی که به خودتون بستگی دارد، دقایقی که آزادید برای چند سال یا حتی برای تمام عمرتان تصمیم بگیرید. شاید شما از افرادی باشید که با خونسردی تمام در مقابل خانواده اش می ایستد و می گوید: اما من انجامش خواهم داد و پایه همه چیزش هستم. اگه خانواده تون بعد از این حرف باز باهاتون مخالفت کردند، باید بگویم: متاسفانه، خانواده ترسویی دارید! یا اینکه اینقد از شما بی ارادگی دیدن که به مخالفتشون اصرار می ورزند.

ما دو مدل ترس داریم. یکی قبل از حادثه ممکن و یکی بعد از حادثه انجام شده. من در مورد ترس اولی صحبت می کنم.خود ترس بد نیست. به نظر من ترس حاصل دقایقی هست برای اینکه شما بیشتر فکر کنید. یک ترس خوب یا شما را متوقف می کند یا با برطرف کردن مشکل در ادامه دادن به مسیرتون کمکتون خواهد کرد.

موفقیت آخرین گامی هست که بر می دارید ولی در ابتدای هر گامی، ترسی وجود دارد. ترس نشدن. اینجاست که اراده میاد وسط. و با سوال: چقدر از خودم توقع دارم؟ می توان به سوال های زیادی پاسخ داد.

شاید بدترین ترس، ترسیدن از افسوس و حسرت خوردن باشد. مراحلی که بیشتر مواقع بازگشتی ندارند. 


دوست داشتن

دیگر از باریدن خبری نیست. دیگر از خندیدن اثری نیست زیرا دیگر دوست داشتن در کلبه دلم اقامت نمی کند! مثل همیشه کلمه معروف را بازگو می کنم: پشیمانم...

اما بی تاثیر هست زمانی که ابرها دیگر از این آسمان گذشته اند و از انسانیت به دور است باد را دشنام بگویم!

دوست دارم عصبانی نشوم و دوست دارم بی اختیار گریه کنم. 

 دوست دارم در مقابل آینه به ایستم و رخ در رخ چهره رو به رو بگویم: دوستت دارم...

دوست داشتن چرا اینقد زیبایی؟ 

دوستم داری، دوست داشتن؟

 چه کسیست که در این سراب ممتد باز گوید به من: دوستت دارم... 





بایگانی