۸ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

همه یه دردی دارن

باز میخای بری تو رویا؟! تو هیچی نیستی بدبخت. باز میخای چه رویایی ببینی؟ خواننده شدی یا یه شرکت بزرگ داری (پوزخند) خاک تو سرت، چند سالته؟ چند سال؟! یه پسره هست با هم کار می کنیم. 18سالشه دوتا بچه داره، تو چی؟ یا میخای بگی عقل نداره! نه جونم یه ماشین زیرباشه از حمام ما تمیزتر، خب دیدی خودت خری. یا اها پول در اولویتت قرار نداره. برو تو خیابون یه دختر پیدا کن که بگی: نگاه کن به صورتم بیا زنم شو اگه پیدا کردی میشم خرت. بس کن جون عمه ات. نداری که نداری، اصلا چی میخاستی بشی که نداشتی که بشی؟! باز رفت تو فکر نگرد نیست که گشتم نبود، خالی خالیه مغز نه ها، کلا جمجمه ات خالیه. می دونی چیه، همه یه دردی دارن یکی پاش می لنگه یکی مثل مادرم سرش درد میکنه، یه از خدا بی خبر هم سرطان داره ولی درد تو هپروته. وقتی بچه بودی می گفتی منو اوردن فرزند خوندگی منتظر بازگشت بلقوه مادرم هستم. چی شد؟ تو ترافیک گیر کرده؟ موتور هست ها! بریم بیاریمیش. بابا تو جون عمه ات برو یه ور پشت بوم. فقط همین وسط پلاس کردی؟! همه هم خرما رو میخان هم خدارو تو هیچ کدومو. باو خیر سرت ادمی. این دنیا رو برای ما نساختن، آره که چی؟ خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین! مگه ما از پدر شانس داشتیم که از خدا داشته باشیم! ببین اینکه در خونه زنگ بخوره یا نه به زنگش ربطی نداره به ادمی که درو باز می کنه ربط داره. میشنوی چی میگم؟ هویی کَری. داشمون(پوزخند) چی می گفتم! داشتم می گفتم من اونقد خلاف کردم که میرم جهنم چه با قاتل تو باشم چه نه. اگه میخای بری اون دنیا تا بفرستمت؟ اشغال هم خودتی. فعلا برم دوا مادرو بگیرم.


+ همیشه سعی کردم نوشته متفاوت و البته تاثیرگذار اول در خودم و بعد در خواننده ام داشته باشم. مطلب فوق تحت تاثیر فیلم مغز های کوچک زنگ زده اثری از هومن سیدی نوشته شده است.


لبخند می زنی؟

می توانی دستت را گاز بگیری و گریه کنی اما برای لبخند زدن، نیاز به فعالیت بیشتری هست. همه انسان ها به دنبال لبخند هستند و همیشه از یکدیگر می پرسند لبخند می زنی یا خیر؟! در حالی بیشتر مواقع سعی نمی کنند علت لبخندی شوند، به راحتی می توان این جمله مرا رد کرد. اما من از انسان صحبت می کنم، شما از چی؟1 یک خانم زیبا می تواند بر لب یک مرد تنها لبخند بیاورد. اما منظور من این لبخند نیست! نوشته تحقیر آمیز در مورد یک نفر می خوانی و لبخند می زنی! این لبخند هم هدف من نیست. تا حالا شده به نداری کمک کنید؟ در حال کمک کردن لبخند زدید؟ مهمتر از کمکی که می کنید لبخندیست که می زنید. اگر به خانواده تون کمکی می کنید بعدش لبخند بزنید حتی اگر ناراحت هستید، خسته و کسل شدید ولی لبخند بزنید چون اگه نزنید انجام ندادنش بهتر بود. فکر نکنید اگر همیشه جدی باشید آدمی موفقی خواهید شد! من زندگی نامه های زیادی خوندم و دیدم و باید عرض کنم یک آدم موفق و خوب ندیدم که لبخند نزند. آدم ها جدی، غم آلود، کسل و ... همیشه تنها هستند مگر اینکه پول داشته باشند. ما که پول نداریم پس لبخند بزنیم :) 


1- منظورم از جمله "اما من از انسان صحبت می کنم، شما از چی؟" خواستم تا شفاف سازی کنم منظورم تمام جانداران نیست.

+ مطلب های مرتبط با موضوع لبخند، |لبخند تلخ| |پشت لبخند| |لبخند زدن|


هنوز ایستاده ای

من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذره که پنجره را باز نکردم، کارِ بسی دردناک. اکنون زمان اعتراف هست، اگر نباشی نمی خواهم بهار را ببینم. جواب گنجشک ها را چه بدم؟ نه نمی توانم کوچه را بدون تو تصور کنم. تو مثل شیپوری چشم های من را معطوف خودت می کنی. با اینکه تابستان فرا رسیده و از مبارزه ات با خورشید زمانی میگذرد، برگ های دلفریبت زرد شدند اما من اقرار می کنم عاشقت هستم.


+ مخاطب متن درخت شیپور جلو درب خانه است.


من یا او

  • من فریاد یک صخره در جزیره ای میان اقیانوس هستم که می خواهد کوهساری با دامنه ای وسیعی باشد. 
  • من ناله ای سکوت وار در دل جوجه گنجشکی هستم که قبل از بُغض می شود در چشمانش خواند، می خواهد شاهینی در میان جنگل های انبوه باشد. 
  • من آفریده ای هستم که قرار نبود هیچگاه لبخند بزنم. هیچوقت نتوانم طعم یک آغوش شیرین را در نیمه های شب بچشم. مرا (کاکتوس) انداختی در تنهایی آنگاه وحی دادی بخاطر نعمت های که دادم شکر گذاری کن! 
  • من پدر (مورچه) خانواده ای هستم که بعد از مسافرتی طولانی وقتی داشتیم تنی از کار کردن در می آوردیم، سیل به جنگل انداختی و تنها چیزی که از ما ماند تخم های بود که آب بی رحم با خود به غارت می برد.
  •  من جان داری هستم که می سوزم تا بگویم عده ای زنده اند! بر روی فرزندانم حک می کنند تا بگویند بودند! من (درخت) یا او (انسان) چه کسی سزاوار برتری بودن است؟


  • فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ...
  • (تا اندیشه کنید) درباره دنیا و آخرت!...
  • سوره البقرة - آیه 222 -جزء 2 - ترجمه مکارم شیرازی

  • وَاسْتَعْمَرَکُمْ فِیهَا فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ.
  • و به درگاه او توبه کنید که البته خدای من (به همه) نزدیک است و شنونده و اجابت کننده است.
  • سوره هود - آیه 61 - جزء 12 - ترجمه قمشه‌ای

انسان بودن

من دوست داشتم آسمان باشم اما هر چه بالاتر می رفتم اون بالاتر بود! وقتی چند روز از سرم گذشت تصمیم گرفتم دریا باشم، رفتم کنار رودخونه و  خودمو انداختم توش وقتی اومدم بیرون فقط سردم بود و به وسعتم اضافه نشده بود! سرم رو تکون دادم و گفتم: من مدتهاست راه رو اشتباه رفتم، من دوست دارم درخت باشم. رفتم بالای تپه رو به روی درخت کِنار ایستاده ام و دوتا دستم را به عرض شانه کشیدم. میشه گفت موفق آمیز بود ولی پرنده ای مرا برای ساختن لانه اش انتخاب نکرد! 

خنده..خنده... بچه های شهر به من می خندند! اونها دوست دارند انسان باشند! خسته کننده نیست؟! یک شب وقتی همه به جز مادر و پدرم داخل رخت خواب بیدار بودند، از پنجره نگاه به تپه می کردم که اکنون به رنگ سیاه کشیده شده بود. که یک گرگ ماده زیر هونجه های چیده نشده موذ کرده بود! یک بار تصمیم گرفتم سگ باشم اما وقتی دیدم نمی توانم یک استخوان ران را قورت دهم، منصرف شدم. برای همین گرگ شدن هم نه.

هیچکس با من قدم نمی زند، بزرگترها کوچکترها را از من دور می کنند آنگاه جلو سر در امام زاده ها طلب آمرزش می کنند! آنها از خداوند می خواهند که فرزندشان عاقبت بخیر شود. پسرهای که روزها به دنبال دخترها هستند و وقتی شب گرسنه شون میشه هیچ فرشته ای مثل مادرشون نیست! دخترهای که کوتاه می کنند عقلشان را تا نشان دهند آزاد اند! 

نمی توان گفت بخاطر ترس ولی اصلا دوست ندارم خداوند باشم. حوصله ندارم یک جا بشینم و منتظر عملکرد دیگران باشم. ولی ابلیس چرا که نه چون همه ازش می ترسند ولی منتظر اند تا بیاد و زنگ خونه شونو به صدا در بیاره! یک بار وقتی از خواب بعد از ظهر بیدار شدم و لب پنجره رفتم دختر همسایه را دیدم که سینه ای برهنه داشت. نمی دانم برای دیدن غیراختیاری به جهنم خواهم رفت یا نه ولی وقتی به آدم های که آفریده نگاه می کنم. زیاد هم بعید نیست! 

تنها چیزی که دوست ندارم باشم انسان بودن است. انسان ها می بوسند با این دورنما که می توانند بعدش توبه کنند از گناه خود! انسان ها در آغوش می کشند در حالی که متنفر هستند! انسان ها می خندند در حالی که عبوس هستند! شاید الان دیگر فرشته ها به شیطان حق می دهند! نه من واقعا دوست ندارم انسان باشم. 


یک شمع

همه دوست دارند پروانه ای برای شمع باشند. اما من اکنون میلی به از دست دادن خود برای دیگری ندارم چون توقع نداشتن به دیگران را زیر سوال می برد یا اینکه هنوز شمع ام را نیافتم. مادر لبخند می زند با اینکه قطعه های بشقاب چینی اش زیر پاهایم برق می زنند. چرا مادر نمی تواند یک شمع باشد؟!


روبه روی آینه

چه تصمیم های که در پایان شب دیروز گرفته و صبح امروز به فراموشی سپرده شد. شنیدی می گویند: هیچگاه شنبه نمی آید؟ آنقد انکار شده که خودش هم میلی به آمدن ندارد. چه کسی می تواند به من تضمین دهد که فردا زنده خواهم ماند؟ پس چرا باید برای آینده ام برنامه ریزی کنم؟! وقتی یادداشت های گذشته ام را نگاه می کنم، در می یابم جنگ جوی خوبی نبودم. حال می توان با گفتن: تغییر، به واقعیت دلخواه تبدیل شود؟! حال من زجر آور گذشته و تهی بودن آینده ام است. شاید مرگ بتواند به من آرامش دهد اما من آنقد گناه دارم که این دریچه را بر روی خودم بسته ام. الان زمانش رسیده که بگویم بلند می شوم و تغییر می کنم! اما دیگر چشمهایم به زبانم اعتماد ندارند. پس این تفکر، این نوشته ها چرا بر سر انگشتهایم جاری می شوند؟! دیگر نمی توان به من برچسب خدا باور را زد وقتی چشم نیاز به دیگری دارم. من مدام شعار می گویم، خسته نمی شوم؟! من زمانی دربین توانستن و شدن بودم ولی اکنون در میان تقدیر ایستاده ام! بدون توقف این فکر در مغزم موج می زند که در پایان این نوشته ها وقتی روبه روی آینه خواهم دید، چه چیزی بگویم؟! 


مقصر

من مثل شب های گذشته خواب خوشبختی ندیدم، متاسفم. کنار هم بودن یک رویا نبود، یک انتخاب بود از جانب شما، متاسفم که من نبودم. دو روز پیش وقتی هوا در حال تاریک شدن بود روباه مکار مزرعه آمد کنارم لب رودخونه نشست و گفت: انسان ها دو جوراند. ادمهای که بد اند و حیله خوب بودن بلدند و ادمهای که خوب اند و از خوب بودنشون ناراحت اند. گاهی می توان تاسف جوجه گنجشکی خورد که بعد از اولین پرواز، باد شدید امد و به صخره خورد. من بادِ بودم که مقصر شناخته شد! و شما صخره ای که هیچگاه فرو نخواهی ریخت! اما گنجشک کیست؟! گنجشک قلبی بود که بدون عقلانیت شروع به پرواز کردن کرد.




بایگانی