۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

تقدیم تو

دیشب قلبم سینه ام را شکاف، چمدان را بست و تو یادداشتش نوشت: تو می ترسی، پس من تنها رفتم.

حال خوبم را تقدیم تو می کنم بدون هیچ چشم داشتی، فقط مرا ببوس. 

من به سمت تو می آیم تا تو برای چندمین بار بگویی: دوستت دارم.

آسمان امروز آواز غروب نمی خواند. نیلوفر آبی قصد ندارد امشب برگهایش را باز کند. چون من تو را در آغوش دارم.

باز لباس پوشیده ام که تو را در حال قدم زدن تماشا کنم.

باز دارم می نویسم که به طور تصادفی بیایی اینجا و راز مرا فاش کنی.

تو فقط کمی بیشتر پنجره را باز نگهدار

تو فقط کمی گل های باغچه را بشتر اب بده


حالم...

امروز برایم روز "خنثی بد" بود. خوب نیست. فردا شاید خبری خوب بهم برسد شاید خبری بد. نمی دانم کدامش خوب هست، کدامش بد.

من نیاز دارم تا به آیندم نگاه کنم که برای اینکار به نظرم به یه یار نیاز دارم! ولی این فقط شعاری است از جانب من. یک عمر از دخترها فراری بودم. می ترسیدم یکی را دوست داشته باشم و او بگه: زشتی، احمقی، گمشو. این حقیقت تلخی است.

چند روز وبلاگ های بچه ها رو می خونم و می بینم چقد بد می نویسم.برای همین می خواهم به نوشتنم فکر کنم و تا بهتر نشه چیزی نگم.

نمی دانم به کجا خواهم رسید در این زندگانی، همین الان که دارم تایپ می کنم به انتشار یا حذف یا ذخیره در پیش نویس این مطلب فکر می کنم.

شاید آنگونه که فکر می کنم نباشم.من دوست دارم بهتر بشم ولی این گفتاری پیش نیست.

متن در ابتدا عامیانه بود ولی الان ادبیش کردم. خوب نشده ولی می خوام بد جلوه بده. این دروغی است از جانب من. فکر می کردم خوب میشه ولی نشد.

شاید دوست دارم عاشقی کنم. شاید دوست دارم دلربایی کنم.

در اینکه راه رو اشتباهی آمدم شکی نیست ولی انگیزه ای برای برگشت نیست. پس منِ بی حال چرا از حالم می نالم. خسته ام از حرفهای بی عملم.

الان به شماره مطلب نگام افتاد 97 در سال 97. ادم های مثل من حتما دیده اید. گاهی وقتها حالمون از خودم بهم می خوره و بدی اینکار اینه که بالا نمی آیم. فقط حالت تهوع دارم.

شاید راه رو درست پیموده ام و فقط بخاطر اینکه به چند چیز نرسیدم. می نالم.

سردردگمم ولی خوب می دانم به یه همصحبتی نیاز دارم. ولی بزرگتر نباید باشه و آشنا.

یه غریبه دوست داشتنی، که نیست.

آشفته هستم. پیش از انکه نشان می دهم از فردا از اینده از خودم از همه چیز این دنیا که به من ربط داره.

دوست دارم جمجمه رو بشکافم. مغزم را بکنم و بزارم کنار بعد جمجمه ام را ببندم. احساس سبکی خواهم کرد.

هنوز تو انتشار یا پاک کردنش در تردیدم. می ترسم. بخوانید و از من بدتون بیاد و برید دیگه. مخصوصا...

دوست دارم بنویسم و عمق تر برم. در حالی دیگر دوست دارم تمام کنم یا اصلا حذفش کنم.

من به کجا می رسم با این دوگانگی درد آور...

الان تصمیم گرفتم مطلب رو در ساعت 04:44 بامداد منتشر کنم.

زمانی که خوابم و دلیل این زمان اینه که عدد"4" رو دوست دارم. فکر کنم عدد بدبیاری کره جنوبی همین باشه. اسانسورهاشون این عددو نداره.

همین

خوب در خواب باشید. همین

بدرود


لذت بردن

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای؟
پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است،
پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت: تو اشتباه می‌کنی!
زیرا کسی نمی‌تواند چنین لذتی را ببرد،
مگر آنکه درونش مانند من با کاه پُر شده باشد!

“جبران خلیل جبران”




پیش می روم

پیش می روم بر زمانی که می گوید: تو بر نخواهی گشت. ثانیه شمار با قدم برداشتن می گوید: انسان ها این گونه اند وقتی ازت سیر شوند یه ساعت دیگر بر مچ خواهند بست. چه حقیقت تلخی...
کمد با خستگی وصف ناپذیر نگاهم می کند و من می خوانم:انسان ها موجوداتی متناقضی هستند.روزهای اول با وسواس کشویت را می بندند و فردایش بهت لگد می زنن.
پیش می روم بر دنیایی که  بی تو بر خواهم کشید و ستاره کنج نشین شب های مهتاب با لب اخمی گلایه بر انگشت اشاره ای می کند که امشب به سمت ستارهِ دیگریست.
این آوار ها نشات از انتخاب های من است. آزادی انتخاب توست، قابل احترام است. اما نمی دانم طبق کدام شرایط این نگرش پذیرفته شد؟!
پیش می روم بر دورانی که پیش رو دارم و اینبار دیگر جوهر کمتری خرج خواهم کرد بر دفتر خاطرات، چون دیگر نامی از تو نخواهد بود.

ما چشم دوخته

برای بعضی ها رویاها روزی می میرند و آن روز، روزِ مرگ آنهاست. این در حالی است که بعضی ها بی آنکه نبضشان به ایستد، می میرند. آنها تمثیلی از ما هستند. به ما نگاه کنید...

ما رهانیده شدیم تا مردمان اطرافمان در آرامش زندگی کنند.

ما تنها نشین شدیم تا آدم های پیرامونمان بدون فکر کردن به ما سر به بالش بزارن.

این زندگی ماست در این چهارچوب که آدم های سپید پوش با لبخندهای کاذب مراقب ما هستند.

شرم دارم بگوییم ولی ما زندانی هستیم و جرم ما.....

مگر چه آزاری داشتیم؟! آری، بعضی از ما این مکان را دوست دارند اما بیشتر ما فقط برای دادن قرص صبح اینجا هستند.

ما چشم دوخته دَرِ هستیم تا کسی از پاره تنمان قدم بگذارد و ما را با آغوش باز گرم کند.

ما چشم دوخته پنجره ای هستیم که نسیم هر بامداد صورتمان را لمس می کند و این تنها تمثیلی هست که می گوید ما هنوز زنده هستیم.


*آسایشگاه سالمندان


ارقام باید تنها باشند

 اگر ما انسانها را ارقام فرض کنیم. در این حال تمام آنها دارای هدف می شوند، هدفی به نام بیان شدند و معنا داشتند. آیا دوست دارید یک عدد باشید؟ شاید دوست داشته باشید جواب یک مسئله باشید. جواب کدام مسئله زندگی تان؟ آن را بیان کنید و اگر درست باشد به آن معنا بخشیده اید. اگر از اعداد تک رقمی باشید قطعا در خانه کوچکی از بازی سودوکو بوده اید. با بازی کردنِ سودوکو شاید از عضو ارقام بودن منصرف شوید! چون در آن می یابید ارقام تنها هستند. اما آنها با همین تنها بودند معنا می گیرند. تنها بودن به خودی خود بعد نیست اگر فرد در این شرایط راضی باشد و میل به تغییر نداشته باشد. آیا شما دارید؟ در بازی سودوکو ارقام باید تنها باشند اما در بازی زندگی انسانها چطور؟ در حالت عام چیزی مطلق نداریم ولی به صورت خاص وجود دارد. ما ارقامی هستیم که می توانیم اندیشه کنیم به جایگاهی که هستیم یا جایگاهی که می خواهیم باشیم. جایگاه شما کجاست؟ ما ارقامی هستیم که گاهی وقتها از تنها بودن متنفر می شویم بنابراین خودمان را جمع می کنیم و عددی تازه به دست می آوریم.


*سودوکو به ژاپنی یعنی ارقام باید تنها باشند.


دوستت دارم!

از پنجره کلبه به جنگلی که انبوهش اجازه ورود نشانه های خورشید را نمی دهد، نگاه می کنم. دارم تمرین می کنم. خیره می شوم به تنه درختی که قلبی به رویش کشیده ام. خیره می شوم و انگار تو را می بینم. جمله ای در ذهنم دوست دارد بیان شود. او را بر روی دفتر ثبت می کنم، می نویسم: دوستت دارم.

اما،اما من چگونه بدون اینکه گرمای دستهایت را بچشم دوستت دارم! شاید دروغ می گویم. ولی نمی توانم وقتی هستی تپیدن قلبم را انکار کنم.

من دوستت دارم بی آنکه چرخش نگاهت را چشیده باشم.

من دوستت دارم بی آنکه بر روی نیمکت پارک نشسته باشم و به حرفهایت چشم ببندم....




بایگانی