۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

گر باز بیایم

زمان محرم یکی از زنجیر زدن های ثابت محله بودم. پسر بچه ای که با اشتیاق وصف ناپذیری در ستون زنجیر زدن‌ها راه می افتاد و زیاد اهمیت نمی داد که اول صف باشه یا در انتها. شب ها می گذشت و پسر بچه مثل زنجیر زدن شب اول از تمام شب ها لذت می برد. همراه نوحه خونها در دلش زمزمه می کرد و زمان از دستش در می رفت. افسوس، حال چند سالی هست که دیگر دلش دست به زنجیر نمی رود. بعد از رفتن بابا میرذکریا امام و متصدی مسجد، کسی که با هر بار حضور من در نماز جماعت یه بوسه پیشانی ازش می گرفتم. حال دیگر نبود و محمد دیگر دلش به رفتن نشد. چندبار امتحان کرد ولی آدم های که آمدن پر کنند جای رفتگان را خودشون از این پسر بچه قصه ما خیلی کمبود داشتند. خواستم به سراغ مسجدی دیگر بروم ولی دلم راضی نشد. حال در اتاق همیشگی گذر لحظه هایم، راه می روم و در فکر و عمل امام حسین (ع) غرق می شوم.

+ لطفا برای همه رفتگان و مخصوصا بابا میرذکریا عزیزم فاتحه بخونید، ممنون.

 

من تا چه خواهم که نیرزد تاجی که پر از نخوت و رنگ است
من در پی حق آمده بودم بر تیغ کشانم هوسم را
گر باز بیایم به زمانت گر باز کشانند به تیغم
تقدیم کنم جان و سرم را تعظیم کنم دادرسم را

 

محسن چاوشی | حسین (ع)

 

 


هم سان لبخندها

گاهی وقتها تصور می کنیم که خدایی نیست یا اینکه الان حواسش به ما نیست. گاهی ما را رها می کند تا مزه رهایی را بیابیم ولی همان وقت که سایه ای بالا سرمان نیست کاری می کنیم که عاقبت از خداوند ناراحت می شویم که چرا نبود! ما خسته ایم از عبادت ها، از ستایشگری ها و سپاسگذاری ها مگر اینکه دردی داشته باشیم.
دیگر دوست داشتن ها هم سان لبخندها مزه قدیم را نمی دهند. لبخند می زنند ولی احساسی در میان انحنای لب هایشان نمی یابی. چیزی تغییر کرده است؟! شاید آدم ها یاد گرفته اند که خداوند دل رحم است برای همین دروغ می گویند، خیانت و توهین می کنند. در گوشه ای تاریکی از مغزشان یاد آوری می شود که روزی برای توبه کردن و بخشیده شدن فرا می رسد!
واقعا خداوند می بخشد؟!

Der Unzufriedene

Painting: Ludwig Knaus - Der Unzufriedene


نوید امید

به نام درختی که خواست پرواز کند اما ریشه هایش از خاک دل نمی کندند. رودخانه در این روزهای تابستانه خیلی کوچکتر شده و دیگر خیال دریا شدن را کنار گذاشته است. صخره سالهای زیادی را گذرانده اما هنوز کسی او را در آغوش نگرفته و به درد و دلش گوش نکرده است. از تنهای آسمان هم زیاد گفته ام، از ماهِ که دیگر بر روی زمین عاشقی نمی بیند و ماهی که در حوض پادشاهی می کند. با تمام این خواسته های به وقوع نه پیوسته. هنوز زندگی در جریان هست و همین جریان نوید امید می دهد. زندگی هنوز زیبای برای درخت بی بال دارد و لبخند های که بر لب صخره پیر بیندازد. 
تو ای انسان چرا عبوس در گوشه ای کز کرده ای؟! دختر جوان، از گذشته بیا بیرون و به گنجشکی نگاه کن که بهار گذشته ولی هنوز بر شاخه کِنار برای یارش می خواند. 
تو ای انسان چرا دنیا را اینقد تهی می بینی؟! پسر جوان، از تنهایی بیا بیرون و به گنجشکی نگاه کن که هنوز نغمه خواندن یارش را با سر مستی گوش می کند.
من می خواهم زندگی را زیبا ببینم. زیرا این زندگی من هست. می خواهم به خانواده ام عشق بورزم. می خواهم از خوشگلترین دختر دنیا خواستگاری کنم. می خواهم برای مُردن دلیلی داشته باشم و آنها کافی هستند.

نوید امید


اما من

عید آمده هست
اما پروردگارم
عیدی مرا نداده است!
امروز هم می گوید صبوری کن
اما من
به حس با تو بودن نیازمندم.

 

دوان دوان به تو آیم مگرت نامدی
مردترین مرد جهان اسد سرمدی
خبر خبر خبری شد خبری عاقبت
بیا بیا که مریض است اینجانبت

محسن چاوشی |  علی

 

+ عیدتون مبارک.


اثر دارد

قدم به قدم، در راه تو بودم و با هر گامی خداوند وحی ای برای برگشتنم می فرستاد. او در هر لحظه به من اخطار می داد و من بی توجه هم سان آسمانی که چه سر پناهی داشته باشی، چه نه می بارد، پیش می رفتم. برای چشیدن معنای زندگی به بوسه ات احتیاج داشتم و خداوند هم سان پدری برای خلف کردن فرزندش می کوشید. می دانست که بی فایده است زیرا از یاد نبرده بود روح یه دنده ای در جسمم دمیده است. 
کافه در سکوت مطلق بود و در یک سمت من بودم و رو به رویم تو و در سمت دیگری عزرائیل که در مقابل آن ابلیس زیر چشمی نظاره گر بود. یکی نهی می کرد و دیگری مشتاقانه وصیت می کرد. در چشمان خوشگل تو هم عشق موج می زد و هم ترس روانه بود. قدم برداشتم تا جایی که گرمای نفس هایت را بر روی صورتم احساس می کردم. من می خواستم یک عمر پاکدامنی را دور بریزم. اینبار تو در چشمان من عشق و تردید دیدی. و زمزمه کردی اگر مرا برای یک بوسه می خواهی. ببوس لب های که برای تو هستند. چشمانت را بستی، سپس من هم چشمانم را بستم. 
از درون در میان آن تاریکی نوری دیدم که داشت دورتر می شد.خالقم را صدا زدم. نور ایستاد. گفتم: چکار کنم؟ 
فرمود: وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِینَ. ( اعراف، آیه ۱۷۲)
 پروردگارم را یاد کردم که متوجه شدم خیلی وقت هست چشمانت را باز کردی و به من خیره شدی. 
قاشق را از بستنی آغشته کردم و به لبهایت رساندم و گفتم: خانومی فعلا این بوسه را از عاشق  دلتنگت بپذیر.

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
[مولانا]
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
[حافظ]
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
[مولانا]
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
[حافظ]

شهرام ناظری


عشق و خدا

+ یک نشانه برای وجود خدا بگو. نمی توانی
- چرا، می توانم. ولی باید با دقت گوش کنی
+ گوش می دهم
- فقط از امید و آرزوهای خودم برایت حرف می زنم. عشق به عنوان چیز واقعی در دنیای انسان ها وجود دارد.
+ یک نوع مخصوص به عشق؟
- همه انواع
بزرگترین و پست ترین، فقیرترین و غنی ترین
همه انواع عشق
+ اشتیاق به داشتن عشق؟
- اشتیاق و انکار، اعتماد و بد بینی
+ پس باید عشق دلیل قانع کننده ای باشد؟
- ما نمی دانیم آیا عشق دلیلی برای وجود خدا هست و یا اصلاً خود اوست.
+ برای تو، عشق و خدا یکی هستند
- این افکار تسکین دهنده ناامیدی و پر کننده خلأ درونی من است 

 

The movie: Through a Glass Darkly 


معجون جوانی

امروز گل رز زیبایی را دیدم. بهش خیره شدم ولی ناراحت شد وقتی ذهنم را خواند و فهمید که در درون من تو زیباترین هستی. امروز ظهر وقتی باران می بارید دستم را دراز کردم تا قطره های تصاحب کنم ولی هر قطره که می خورد به کف دستم حس می کرد که این دستها انتظار گرفتن کسی دیگری را می کشند. عصر که شد خورشید خبرم نکرد تا رفتنش را نگاه کنم زیرا طاقت دیدن چشم های انتظارم را نداشت. و شب ماه به هر سیاهی خیره می شد جز به من، تا از او سراغ تو را نگیرم. وقتی وارد اتاق میشم کتابِ امشب کنار غزل های من بخواب در هر سوراخی قایم می شود تا هوس خواندن نکنم و بغضم نگیرد. پنجره هر شب می داند که میهمانی بر لبه اش دارد، پس صبح زود بیدار می شود و تا شب آماده شنیدن حرفهایم می شود. 
دلتنگتم، دلتنگی که با هر نفس جانم را می‌گیرد و سپس با دوستت دارم گفتنت معجون جوانی در درون قلبم ریخته می شود. ای کیمیاگر دل من، در شب بارانی که ماه در لا به لای ابرها سرک می کشد و گل رز از  لبه پنجره نگاهمان می کند، تو را در آغوش میگیرم و می گویم: دوستت دارم...

رز کنار پنجره


نقطه عطف

در حال کتاب خواندن بودم که خیالت آمد به سرم. تو در من هم سان وسعتی هست که از آسمان گرفته نمی شود. مرا فریاد بزن ای صخرهِ دوردست، که من آن پسر جوانی هستم که در بالای تو معنی زندگی را خواهم یافت. بگذار برای لحظه ای کوتاهی لبخندت را ببینم. لبخندی که در میان دندانهایت آمیخته می شود. دنیا زیبایی های زیادی دارد اما چشم های تو نقطه عطف آنهاست. 
در روزگار ما دوست داشتن معنی خاصی ندارد! و من برای بدست آوردن تو باید شاخصه های دیگری هم داشته باشم. شاخصه های که نیاز به صبر دارند. من چهار سال صبر کردم تا اولین جمله ام را در این دنیا بگویم. من نه از صبر کردن برای تو خسته ام و نه خسته از دوست داشتنت هستم. از همان روزی که دیدمت عاشقت هستم و صدای پروردگارم شده صدای سلام کردن تو...

 

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما

مولانا
گروه دایره




بایگانی