۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

می دانم تنها نیستم

طلوع آغاز شده است اما چه قدرتی می تواند مرا از تخت خواب جدا کند؟! بوسه ای از عشق؟ یا امیدی برای فردا بهتر؟ دراز کشیدم و چشمهایم به سقف هست. نه بوسه ای از عشق دریافت خواهم کرد و نه امیدی برای آینده باقی مانده است. تا حالا تنهایی را چشیده‌اید؟ تا حالا در انبوه آغوش ها تنها بوده‌اید؟ گاهی وقتها از مهربانی که می شود ناراحت می شویم زیرا خود را سزاوار این توجه نمی دانیم! بر لبِ تخت می نشینم و اتاق هنوز سکوت همیشگی اش را همراه دارد. خیلی وقت هست که آفتابی بر پنجره هایش نمی تابد و در انحنای دیوارهایش صدای به چرخش نمی افتد. به نظرم تنهایی تنها کلمه ‌ای هست که می تواند حال مرا بیان کند. اما می دانم تنها نیستم. می دانم که باید تلاش کرد و از روزها عبور کرد اما دیگر در شب ها امیدی برای ستاره چیدن ندارم. وقتی صدایم گرفته شد درد غیرقابل تحملی داشت اما ازش عبور کردم. ولی درد دوری الهه خوشگلی غیرقابل تحمل هست. دوست داشتم در خیابانی در حالی که انگشت هایمان در هم آمیخته هست قدم بزنیم اما خداوند این رشته کوه طولانی را در میانمان انداخته است! همیشه برایم یک زخم داشت اما زخم نبودنت بر دلم طاقت فرسا است. البته بهم گفته بود وقتی بزرگ شوم باید مرد باشم تا گریه نکنم. همه دنبال چیزی هستند که لیاقتش را دارند اما به مسافت کیلومترها با آن فاصله دارند. این می تواند برای دختربچه‌ای یک عروسک در اسباب فروشی یا برای من بوسه ای از لب های الهه خوشگلی باشد. هر چه قدر دور باشند. نه من بدون خیال عشقم می خوابم و نه دختربچه، موهای طلایی عروسک را فراموش خواهد کرد. انسان ها از پایان تلخ می ترسند برای همین آغازگر چیزی نیستند. دوست دارند چیزی را آغاز نکنند تا مجبور نباشند بگویند اشتباه کرده اند. حتی اگر تو اشتباه من باشی، بازم این اشتباه رو تکرار خواهم کرد.

 

تنهایی




بایگانی