۶۲ مطلب با موضوع «خود کاوی» ثبت شده است

بیرون پنجره

بیایید از پنجره به فردایی بنگریم که نمی دانیم!

به فردایی که برایش تصمیمی نگرفته بودیم

آنگاه شاید با خیالی آسوده تر برایمان پذیرفته تر باشد

بنظر می آید وقتی که درخواستی نداشته باشیم، انتظاری هم نخواهیم کشید

به بیرون پنجره نگاه کنیم و فقط ببینیم.

 


219

می دونید چرا آدم ها خود خواه می شوند؟

خود خواهی چیزی نیست که فرد خودش انتخاب کند. این فقط یه گزینه ست که شما مقابلش قرار می دهید.


فرا خواهد رسید

در میانه انبوهی از درد ها

در کرانه هر زخم ها

هر قدم برای نبودن در فرداها

برای اندوهی که باید هر شب در رختخواب بر دوش بکشم

کی فریاد من فرا خواهد رسید؟


خود واقعی

شاید ما هنوز زندگی را درک نکرده ایم. شاید ما سایه ای از زندگی، لبخند و حتی دوست داشتن دیده ایم و ابراز می کنیم. در میان کلمات غرق می شویم و هیچگاه خود واقعی را نمایان نکرده ایم. شاید ترسیده ایم که خود واقعی مان شایسته بودن در این دنیا را نداشته باشد برای همین سعی در تلقینی چیزی را داریم که می انگاریم لایق تر هست. ما واقعیت صبح را درک نکرده ایم اما با لبخند به صبح بخیر گفتن ادامه می دهیم. وقتی از زندگیمان دور شویم خواهیم فهمید که دیگران به اندازه ما دروغ می گویند نسبت به چیزی که نیستند! چرا خود واقعی اینقدر نامطلوب است؟! آیا واقعیت دارد یا یک تلقین نادرست پیش نیست؟ انگار هر چه بزرگتر می شویم از خود واقعی دورتر می شویم و در چهل سالگی در خلال زندگی می ایستیم و آنگاه خود را از همیشه گمراه تر می یابیم. در حالی که باید در آن سن به پختگی کاملی از زندگی و دنیا دست پیدا کرده باشیم حتی خود را به صورت درست نمی شناسیم! بیشتر اینکه انسان ها ناراضی هستند بخاطر این است که در زمان درست زندگی نمی کنند. کودکی که از زندگی ناراضی است این عدم خشنودی را به نوجوانی و جوانی با خود حمل می کند. در جوانی سعی در کودکی کردن دارد و از دوره مهم زندگی غافل می شود و وقتی جوانی را از دست می دهد. پیر و کدر نسبت به زندگی و دنیا خواهد شد. باید به فرد آموخته شود که برای هر مسیری زمان درست و خاصی هست که اگر از دست برود شاید دوباره در زمان نادرست بشود به آن قدم برداشت اما قطعا لذت زمان درست خود را نخواهد داشت. شاید به دلیلی مشکلاتی یک دوره از زندگی را از دست بدهیم اما نباید دوره های دیگر را قربانی اش کنیم. باید آن را بپذیرم و سعی کنیم تا دیگر برای دوره های آینده تکرار نشود. 

اتفاق ها قابل پیشبینی نیستند و هر لحظه ممکن هست اتفاق بیفتند، آن ها را بپذیریم و سعی کنیم دیگر چنین یا مشابه آن را تجربه نکنیم.


زندان بان

دیگر بر روی شاخه های ترنج پشت پنجره بلبلی نمی خواند! به کجا رفته اند این پرندگان آزاد؟! نکند آزادی را ازشان گرفته اید و در قفس های بی نفس حبس کرده اید و به آنها چشم دوخته اید! به دنیاتان بنگرید، کافی نیست؟! این هجم از دروغ و خیانت؟! چرا می خواهید زندان بان هم باشید؟! آزاد کنید این پرنده یتیم را، که گر صاحب داشت این چنین بی دفاع نمی ماند. ای انسان ها، بلبل را رها کنید که بدون او در شهر ما صدای به حقانیت شنیده نمی شود. در کوچه های تاریک ما دیگر انسانیتی نیست آنقدر وضع مخرب هست که گربه های آواره بی خانمان قصد کوچ کرده‌اند. دیگر حیوانی در شهر نمانده است جز جانداری که خود را بالاتر می بیند. بگذارید در خیال اشرف مخلوقات تنها بماند. شاید روزی در حالی که خورشید از بالای کوه خاموش بالا آمد، از این خواب نفرت‌انگیز بیدار شود. شاید هم مدتهاست بیدار شده‌ است اما چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین تلقین به پلک های بسته می کند.

 

بلبل


می دانم تنها نیستم

طلوع آغاز شده است اما چه قدرتی می تواند مرا از تخت خواب جدا کند؟! بوسه ای از عشق؟ یا امیدی برای فردا بهتر؟ دراز کشیدم و چشمهایم به سقف هست. نه بوسه ای از عشق دریافت خواهم کرد و نه امیدی برای آینده باقی مانده است. تا حالا تنهایی را چشیده‌اید؟ تا حالا در انبوه آغوش ها تنها بوده‌اید؟ گاهی وقتها از مهربانی که می شود ناراحت می شویم زیرا خود را سزاوار این توجه نمی دانیم! بر لبِ تخت می نشینم و اتاق هنوز سکوت همیشگی اش را همراه دارد. خیلی وقت هست که آفتابی بر پنجره هایش نمی تابد و در انحنای دیوارهایش صدای به چرخش نمی افتد. به نظرم تنهایی تنها کلمه ‌ای هست که می تواند حال مرا بیان کند. اما می دانم تنها نیستم. می دانم که باید تلاش کرد و از روزها عبور کرد اما دیگر در شب ها امیدی برای ستاره چیدن ندارم. وقتی صدایم گرفته شد درد غیرقابل تحملی داشت اما ازش عبور کردم. ولی درد دوری الهه خوشگلی غیرقابل تحمل هست. دوست داشتم در خیابانی در حالی که انگشت هایمان در هم آمیخته هست قدم بزنیم اما خداوند این رشته کوه طولانی را در میانمان انداخته است! همیشه برایم یک زخم داشت اما زخم نبودنت بر دلم طاقت فرسا است. البته بهم گفته بود وقتی بزرگ شوم باید مرد باشم تا گریه نکنم. همه دنبال چیزی هستند که لیاقتش را دارند اما به مسافت کیلومترها با آن فاصله دارند. این می تواند برای دختربچه‌ای یک عروسک در اسباب فروشی یا برای من بوسه ای از لب های الهه خوشگلی باشد. هر چه قدر دور باشند. نه من بدون خیال عشقم می خوابم و نه دختربچه، موهای طلایی عروسک را فراموش خواهد کرد. انسان ها از پایان تلخ می ترسند برای همین آغازگر چیزی نیستند. دوست دارند چیزی را آغاز نکنند تا مجبور نباشند بگویند اشتباه کرده اند. حتی اگر تو اشتباه من باشی، بازم این اشتباه رو تکرار خواهم کرد.

 

تنهایی


گناهکار

امروز سپری می شود و فردا خواهد رسید اما چه سود؟! وقتی من و تو هنوز در رخت خواب هستیم! دیگر کدام جمله الهام بخش می تواند این جامعه خواب آلود را بیدار کند؟! دیگر کدام جنبشی می تواند یک مسیر امیدبخش نشان دهد؟! ما خسته ایم از راه های که فریاد زده می شوند. دوست داریم دوباره به رخت خواب بر گردیم وقتی در این دنیا چیزی ارزش بیدار ماندن ندارد. تنها خبر خوب این هست که زمستان در راه هست و این یعنی رویاهای طولانی! آرامتر پستم را بخوانید می خواهم بخوابم وقتی گناهکار به دنیا آمدم. وقتی خداوند فرشته های که خویش هم از دنیا خسته شده‌اند بر دوشهای من گذاشته هست. دیگر چه کسی مرا گمراه کند یا به سمت بهشت سوق دهد! عبادت، عبادت. از سمت دل هست یا یک ریا نزد پروردگارم؟! عبادتی تا بخشیده شوم و به بهشت راه یابم و گناهی که زندگی کردن در این دنیا را تحمل پذیر می کند. انسان ها بیشتر از اینکه به دنبال عبادت باشند به دنبال گناه های هستند که برای بخشیده شدن عبادت کمتری می خواهند! آیا فکر می کنید پروردگارتان متوجه نمی شود؟!

بخوابیم؟!

گناه کار

+ عکس از خودم هست و ربطش به جمله « من گناهکار به دنیا امدم» هست. اشاره داره به گناهی که اول خلقت آدم و حوا انجام دادند و میوه ممنوعه رو خوردند در برخی از گرایشهای مسحیت به خصوص کاتولیک ها اعتقاد دارن به خاطر اون گناهی که پدرانمون انجام دادن ما گناهکار به دنیا میایم و باید طلب بخشش بکنیم.


واژه ها در انتظار دیدار

کتاب بخوانید! کتاب بخوانیم! کتاب بخوانم تا تصور کنم در این دنیا نیستم؟! یا در ذهن فردی که ممکن هست مرده باشد غوطه بخورم. کتاب ها می خواهند با من حرف بزنند، به آرامی مرا صدا می زنند و نگاهی به اطراف سپس شروع به ورق زدن می کنند. کتاب ها همیشه حرفی برای گفتن دارند اگر چشمی برای دیدن باشد. اما انسان ها بر روی قفسه ها کتاب می گذارند تا خوشگل باشند. همیشه مشغول هستند اما هیچوقت برای یه صحفه وقت ندارند. کتاب می خوانید؟ کتاب می خوانیم؟ کتاب می خوانم تا زندگی دیگری را تجربه کنم. کتاب می خوانم تا امروز پیرمردی نود ساله در واپسین روزهای عمرم باشم و فردا کودکی خردسال در میان لبخندهای بی دلیلم روز را به انتها برسانم. واژه ها در انتظار دیدار، خشک شدند اما خبری نیست. انسان ها حتی در مورد کتاب ها تبعیض قائل می شوند و عده ای را زرد می نامند. کتابی در آن گوشه خانه انتظار چشمهایت را می کشد ولی تو به واژه های من چشم بسته ای. بهتره تمام کنم و هر کدام به این انتظارها خاتمه دهیم. 
محدثه من، امشب چه بخوانیم؟!




بایگانی