۳۲ مطلب با موضوع «خود دیگری» ثبت شده است

نخی دیگر

در آنسوی کافه من بودم که مشتاقانه تماشایت می کردم و تو توجه ای به پشت سرت نداشتی. حس دلتنگی مرا فقط میزی که دست هایت بر رویش بود درک می کرد وقتی نسیم با خود بوی جنگل را در کافه می پیچید. اتفاق ها در حال گذشتن هستن و نخ های شما دوتا یکی پس از دیگری به اتمام می رسد و تا پکی دیگر زمان را می دزدید. من حتی می توانم خویش را هم سان ته نخ های توی زیر سیگاری بگذارم. تشابه های زیادی برای تمثیل بی وجودی خویش خواهم یافت. و تو بهم خواهی گفت  هر جور دوست داری فکر کن. سعی نکردی حرفهایم را انکار کنی. سعی نکردی کمی اعتماد به نفس به این عاشق خسته ات دهی چون در خیال خویش دیگر لایق اهمیت دادنت نبودم. من برایت به پایان رسیده بودم اما تو در رگ های من جریان داشتی و این مشکلِ تو نبود. من دختری تنها سکوت پیشه کرده بودم و تو در ناکجا آباد ذهنت برای خیال راحتت می پنداشتی با آن کنار آمده ام! چه چیزی را به پایان رسانده ای؟! چه چیزی را به دست آورده ای؟! نام می بری و برایم شمارش می کنی اما نمی دانی هیچکدام از این ها هدف آفریندن ما نبود. هیچکدام ارزش به لب کشیدن نداشت. اما تو متوجه نیستی، اما تو متوجه نخواهی بود.

به پایان برسان مرا سوشیانت و نخی دیگر در این سیاهی به اتمام.

تمثیل بی وجودی


فرا رسیدن پاییز

من در انزوا امروز می خواستم به آرامی یک برگ که می داند با فرا رسیدن پاییز مرگش نزدیک می شود و در خلوت خود به خشک شدن و در شبی ناطلاطم به رها شدن از این شاخه دربند فرو رفته است، هم سان شوم. او از اعماق وجودش معنایی رهایی را می چشد با اینکه از دیدگاه ما یک سقوط پیش نیست اما برای او لمس کردن خاکی‌ست که رفتگانش جز نیکی از او یاد نکردند.

برگ ما مشتاقانه مرگ را فریاد می زند و انگار برای او به معنی پایان نیست! پایان آن در چیست؟!

شاید تنها یک چیز در این دنیا پایان ندارد و برای آن باید عاشق باشیم.


هم سان لبخندها

گاهی وقتها تصور می کنیم که خدایی نیست یا اینکه الان حواسش به ما نیست. گاهی ما را رها می کند تا مزه رهایی را بیابیم ولی همان وقت که سایه ای بالا سرمان نیست کاری می کنیم که عاقبت از خداوند ناراحت می شویم که چرا نبود! ما خسته ایم از عبادت ها، از ستایشگری ها و سپاسگذاری ها مگر اینکه دردی داشته باشیم.
دیگر دوست داشتن ها هم سان لبخندها مزه قدیم را نمی دهند. لبخند می زنند ولی احساسی در میان انحنای لب هایشان نمی یابی. چیزی تغییر کرده است؟! شاید آدم ها یاد گرفته اند که خداوند دل رحم است برای همین دروغ می گویند، خیانت و توهین می کنند. در گوشه ای تاریکی از مغزشان یاد آوری می شود که روزی برای توبه کردن و بخشیده شدن فرا می رسد!
واقعا خداوند می بخشد؟!

Der Unzufriedene

Painting: Ludwig Knaus - Der Unzufriedene


ماشین های چمن زنی

نوشته ها با خوشحالی تا مطلب جدید وبلاگ قدم بر می دارند ولی از بد رورگاز در پیش نویس حبس می شوند. گاهی نیاز هست سکوت کرد و منتظر باشی تا کسی بیاید و سکوتت را بشکند. اما به هر سکوت شکنی نباید نگاه مثبت داشت. بعضی ها می آیند تا از آنچه که خوانده اند ولی نمی فهمند را بروز کنند و عده ای دیگر در زنجیر چند اصطلاح حبس شده اند و آنگاه وقتی می گویی فارسی صحبت کن. ناراحت می شوند زیرا می دانند بدون آنها هیچ چیز دیگری نیستند! در سرزمین ما افرادی هستند که کتاب می خوانند و در میان آنها عده ای هستند که فقط کتاب می خوانند! منظورم این هست مثل ماشین چمن زنی فقط می خورند و نمی دانند  (نمی فهمند) علف هرز هست که می خورند یا یه شاخه گل صد تومانی. ما باید مراقب باشیم کجا می روییم چون این ماشین های چمن زنی همه جا هستند! آنها آنقدر علف هرز خورده اند که دیگر مزه گل پامچال را درک نمی کنند. متاسفانه «درک» دادنی نیست و این ماشین های چمن زنی والدینی نداشتند تا به آنها قبل از اینکه در باغچه رها شوند تربیتشان کنند، حال دیگر کمی دیر شده است زیرا این ماشین های نادان دهانی دارند که از مغزشان بزرگتر است.

سعی کنیم ماشین چمن زنی نباشیم...


یک بود، یک نمود

 بعضی ها معتقد هستند عشق و عاشقی وجود ندارد و اگر هم باشد بخاطر رفتن تو رخت خواب و لذت است. اینکه عده ای چنین تصوری دارند دردناک و ترسناک است چون آنها در اطراف ما زندگی می کنند. بنظرم عشق حقیقت یک انسان است و با عشق ورزیدن در حال زندگی کردن است. خودِ عشق اشتباه نیست اما گاهی انتخاب اشتباهی می کنیم که آن را بر گردن عشق و دوست داشتن می گذاریم. عده ای را می شناسم که هنوز اصرار به این انتخاب اشتباه دارند و هم خود و هم طرف مقابل را ناراحت می کنند. ما مجبوریم به دیگران حق انتخاب بدهیم. و همین حق هست که دوست داشتن را زیبا می کند. وقتی فردی انتخاب می کند شما را دوست داشته باشد، شبیه یه معجزه می ماند برای فرد مقابل و این آغازی برای زندگی کردن و عاشق شدن است. تعجب می کنم که نگاه ها به دوست داشتن متفاوت است. اما می دانم چرا. انسان ها یک بود و یک نمود دارند. وقتی به نمودهای آنها بیشتر از بودهایشان ارزش می گذاریم. واقعیت تفاوت پیدا می کند و حتی برای خود فرد ضرر دارد که دیگران بخاطر نمایشش ستایشش کنند. عده ای دیگر تمایل به میل جنسی را از عشق بالاتر می دانند و حتی تصور می کنند دلیل خوبی برای ازدواج است! متاسفانه میل جنسی نمی تواند موجب مستحکم شدن ازدواج و زندگی مشترک شود برای همین زود به اتمام می رسد. بحث وقتی جالب می شود که هر دو عنوان به شکست عشقی می کنند! در حالی که عشقی در کار نبود. زیرا یکی از آنها لذت از نمایش دادن می برد و دیگری از نمایش دیدن. پس عشق کلمه ای است که در اینجا به یغما می رود. بد نیست در مورد خیانت هم حرف بزنم. خیانت یا می تواند انتخاب اشتباهی باشد که به آن نمی خواهیم اعتراف کنیم یا دوست داشتن فرد یک نمود برای گذر عمر بود. اما هر چه هست برای طرف مقابل که با بود می آید، با بود عاشق می شود، زجر آور است.  در همین زجر باید بپذیرد که باور اشتباهی داشته و فریب خورده است. اما بیشتر وقت ها به سادگی حرف من نیست. موضوع مهم این هست که شما صادق بوده اید و دنیا تمام نشده است. گاهی عده ای می خواهند ضربه بزنند بخاطر اینکه ضربه خورده اند. این اصلا منطقی نیست که بخاطر یک بد، بد شویم و به شما اطمینان می دهم حالتون بعد از انجام بدتر می شود زیرا بعدش هم از دیگران و هم از خودتان که شبیه دیگران شده است بهم می خورد.
 با تمام این حرف ها، عشق واقعی وجود دارد؟! یا عشق برای افسانه ها و قصه هاست؟! بنظرم زندگی ما یک قصه است و وقتی عاشق شویم یک افسانه می شود. من قبولش دارم چون خودم بعد از عاشق شدن به زندگی ام می بالم. به اینکه او کنارم است و خواهد بود. وقتی می آید رنجها را می شورد و می برد. وقتی می آید زیبایی به وجود می آید، وقتی می آید زندگیم به جریان می افتد. 

 

من خودم میگفتم به همه عاشقی جهنمه
عاشقی با قصه ها مُرد
این چه حسیه اومده ای خدا حالم بده
یه نفر دلمو برد
دیدی دنیارو یکی اومد
دیدی دنیارو غصه هام مُرد
دیدی دنیارو قصه چی شد
دیدی دنیارو عاشقی بُرد
روزا آسمونارو شبا کهکشونارو
بی تو نمیخوام دنیارو نه نه نه نه نه
نم نم بارونو گنجای قارونو
تو نباشی نمیخوام نه نه نه نه نه
دنیا یه دمه تو نباشی غمه
دنیا قفسه تو که باشی بسه

سینا حجازی


خودکشی غیرعمدی

نشسته در خانه تا فردا هم در این اسارت نفس بکشد. تا از پشت پنجره بسته آواز آسمان را نشنود. تا از پشت پرده های کشیده غروب غم انگیز خورشید را نبیند. و شب که فرا می رسد، او هنوز در خانه هست و تلاش می کند مرگ آرامی را تصور کند. خود را در خانه حبس کرده تا فردای آزادی فرا برسد اما کدام آزادی؟! تا بازگردد به غبطه خوردن چیز های که نداشته است؟! باز یابد به آرزوی هایی که نه سال ها بلکه سیاره ها از او دور هستند؟! با خود می گوید؛ چرا با یک خودکشی غیرعمدی به این زندگی پایان نمی دهم؟! پنجره را باز می کند و دختری که دوستش داشته، پشت پنجره آن طرف کوچه هست. کمی بعد شوهرش صدایش می کند و دختر پرده را می کشد. برای مرگ روز آرامی هست. چندتا نفس عمیق می کشد و به نظرش کافیست. پنجره را باز می گذارد و روی مبل می شیند. چند ساعت گذشته و او تنگی نفس یا تب ندارد! نمی خواهد بیرون برود، نمی خواهد عامل مرگ فردی که نمی خواهد بمیرد باشد. برای گناه های خودش به اندازه کافی جواب ندارد چه رسد که قاتل هم خطاب شود. در این دم دم های مرگ تصمیم میگیرد به اتاق برود و آلبوم کودکی رنج آورش را ورق بزند. در میان عکس های بی حس، تهی و سردرگم به  برگه ای می خورد. برگه مربوط به انشایی هست که معلم دبستانش بخاطرش تنبیه‌ش کرده بود و همکلاسی هایش قاه قاه به کتک خوردنش، خندیدن. موضوع انشاه، علم بهتر است یا ثروت؟! و او گزینه دوم را انتخاب کرده بود. آن زمان ثروت جاده نجاتی برایش بود. اما الان دیگر تغییر کرده و متعقد است که تنها مرگ می تواند او را نجات دهد. نوشتن را متوقف می کنم و از او می پرسم: از چه چیزی می خواهی نجات یابی؟! هم چنان به برگه انشا زل زده و با مکثی کوتاهی می گوید؛ خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. من باید پیش خالقم بازگردم و بعد از اینکه گناه هایم را در جهنم پرداخت کردم، از او بخواهم که مرا باز گرداند اما چیزی غیر از انسان بودن. به چشمانش خیره می شوم و می گویم: چرا؟! دراز کشیده روی کف اتاق و می گوید؛ من نمی توانم کسی را غیر از خودم دوست داشته باشم و از این بدتر وقتی کارهای بد می کنم، عذاب وجدان برایم مصیبت می شود. از دیدن باریدن باران احساس زندگی یا از خندیدن  کودک احساس شادی نمی کنم. من در زمان یا مکان اشتباه نیستم، خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. می گویم: به نظرم داری به خودت تلقین می کنی که سزاوار مرگ هستی. و اینکه تو شکست را پذیرفته ای و مطمعنم اگر بروی و به چیزی به غیر از انسان بازگردی، باز خواستار مرگ می شوی. تفکر اشتباهت را یک باور کردی و باور اشتباهت را یک واقعیت مطلق می دانی! چشمهایت را بسته ای، و در تاریکی می گویی، چیزی برای دیدن نیست! به قول محدثه من، مرگ راه نجات نیست. در جاده اشتباه هستی و می گویی دنیا فقط همین یک جاده را دارد! به سقف خیره شده و می گوید؛ محمد میشه تنهایم بگذاری؟! لبخند می زنم و او با البوم کودکی اش را تنها می گذارم.

 


لحظه موعود

الان شنبه است و عده ای اهدافی دارند که در گذشته برچسب انجام دادنش را شنبه گذاشته اند! حال فرا رسیده است لحظه موعود. برخیز و به خود با صدای رسا بگو چه تغییری خواهی کرد و به افکارت نشان بده. با اینکه نیازی به رسیدن شنبه نبود اما عیبی ندارد. به خود نشان بده تو می توانی، در آینه بگو: من می توانم؟ جواب آینه لبخند بود یا اخم؟ هر چه بود فقط انجامش بده. 

من از حسرت ها می ترسم. نگذاریم حسرت بخوریم.

 

 


لبخند ستاره

دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغوش می گیرد و می گوید: گاهی باید فرصت داد، هم به خودت و هم به او. اگر واقعا دوستش داشته باشی و فردا شب هم در انتظارش بشینی، شاید نبینیش ولی او می فهمه و به وقتش میاد پیشت. دختر میگه: اگه نه اومد چی؟ مادر: پس انتخاب اشتباهی داشتی. دختر: نه، من خیلی دوسش دارم و مطمعنم او هم منو دوست داره. شاید نشنوم ولی درون قلبم حسش می کنم. مادر: پس بهش فرصت بده و منتظر باش.

 

ترانه: پرنده/ خواننده: سینا درخشنده

 

دیدگاه شما در مورد مطلب چیه؟




بایگانی