۵۶ مطلب با موضوع «خود شیفتگی» ثبت شده است

یک علت

برایم از خوشبختی هایت بگو. از خدایی که بعد از من به سمت تقدیرت لبخند بر لب داشته است. بگذار باور کنم هنوز خدایی هست. باور کن من به امید نیازمندم. امید برای این باور که من یا آن درخت برای چیزی خلق شده ایم. درخت که قرن هاست وظیفه اش را می داند و فقط من مانده ام!

دیگر برای ما گریه سودی ندارد. یک عمر اشک ها ریخته ایم ولی در نهایت شد یک شب دیگر! برای ما خیلی چیزها دیگر ارزشی ندارد مثل وقتی که همدیگر را صدا می زنیم. مثل وقتی که از همدیگر خبری نداریم و زمانی یا زندگی ای که به گذشتنش ادامه می داد! این یک حادثه نبود یک علت بود!

تو که رفته بودی پس باید بگویم با خیال راحت بمان! اینجا فلاکتش فرقی نکرده. تفاوت ها آشکار می شوند آنگاه که دیگر رنگ رخسار برایت تفاوتی ندارد. و با گذشت و گذشتن تو را تغییر می دهند. هم سان آبی گِل آلود این هم ناپیداست و برای فهمیدنش باید صبر کرد. اما مگر ارزشی دارد، من!

عشق را نباید مخفی کرد اما دوست داشتن را چرا! و من بارها این دو را به اشتباه می گیرم. خبر این هست که دیگر هیچ کدام را ندارم. و به آخر رمان که برسیم می نویسند، پایان


صبحی بدون تو |

مثل بازیچه یه نامرد شدن برای تداعی افکارش و تو را کشتن
مثل بوی باران شدن در پهلو پنجره اتوبوس تا به رویایی تو رسیدن
مثل آواز حلالم کن چاوشی و سراغ جز تو رفتن
همه این چیزها گفتن و در آخر به تو رسیدن
مگر می توان همه این عشق را کتمان کرد برای صبحی بدون تو طلوع کردن
بارز حس گفتن در روزی که می دانم دست یافتنی نیستی
خویش را به قتلگاه بردن با اینکه سوگواری نخواستن
متنی هم قافیه با وجود شعر نگفتن
هم سان دوست داشتنی برای برنگشتن

Jozef Chelmonski — Moonrise, n.d.


کرختی |

نگاه کن

هنوز اینجا چراغی افروخته مانده

برای دیدن چشم های تو ثانیه ها عمر خرج می کنند

و بعد از تمام این مدت هنوز به سیاهی وعده روشنایی تو را می دهم

هر فردی به امیدی زنده است

اما می دانی دلکم

هیچ امیدی از ناامیدی اشتیاق آورتر نیست

تو کرختی و به فراموشی سپرده شد

اما هنوز از کتاب پاره سخن در میان است

هر روز جانداری برگه ای از آن را می یابد و در کوچه زمزمه می کند

بعد از این همه مدت آبی ها را با تو متصور می شوم

چاوشی ها را با خیال تو گوش می گیرم

اما بر این در نکوب

بگذر

برو آنجا که می خواهی سکنا گزینی

آنگاه ما را باخبر کن تا لبخند بازت را متصور شویم و با خیال آسوده چشمانمان را ببندیم


20:04

آدمها نیازمند آوازی برای پرواز هستن

آوازی که بدانند در انتهایی این زندگی که هیچی نیست جز تهی بودن

باز به همان آواز دل خوش کنند

با اینکه از این داستان آگاه بودن و هستند.


دشت بی تو

مدتی هست که دیگر توان نوشتن ندارم. از این خاک های نشسته بر روی وبلاگم مشخص است. دورم از قلمی که حرف هایم را میزد. دورم از خودم.

تنها کسی که از دیگران و خودم نزدیکتر هست به من، تویی. 

مرا می شنوی وقتی در این دشت بی تو صدا به صدا نمی رسد.

 مرا می بینی وقتی تاریکی شهر را به یغما برده است.

ای اشتیاق نفس کشیدنم

ای افسار تپش های قلبم

تولدت مبارک💙


اما من

عید آمده هست
اما پروردگارم
عیدی مرا نداده است!
امروز هم می گوید صبوری کن
اما من
به حس با تو بودن نیازمندم.

 

دوان دوان به تو آیم مگرت نامدی
مردترین مرد جهان اسد سرمدی
خبر خبر خبری شد خبری عاقبت
بیا بیا که مریض است اینجانبت

محسن چاوشی |  علی

 

+ عیدتون مبارک.


اثر دارد

قدم به قدم، در راه تو بودم و با هر گامی خداوند وحی ای برای برگشتنم می فرستاد. او در هر لحظه به من اخطار می داد و من بی توجه هم سان آسمانی که چه سر پناهی داشته باشی، چه نه می بارد، پیش می رفتم. برای چشیدن معنای زندگی به بوسه ات احتیاج داشتم و خداوند هم سان پدری برای خلف کردن فرزندش می کوشید. می دانست که بی فایده است زیرا از یاد نبرده بود روح یه دنده ای در جسمم دمیده است. 
کافه در سکوت مطلق بود و در یک سمت من بودم و رو به رویم تو و در سمت دیگری عزرائیل که در مقابل آن ابلیس زیر چشمی نظاره گر بود. یکی نهی می کرد و دیگری مشتاقانه وصیت می کرد. در چشمان خوشگل تو هم عشق موج می زد و هم ترس روانه بود. قدم برداشتم تا جایی که گرمای نفس هایت را بر روی صورتم احساس می کردم. من می خواستم یک عمر پاکدامنی را دور بریزم. اینبار تو در چشمان من عشق و تردید دیدی. و زمزمه کردی اگر مرا برای یک بوسه می خواهی. ببوس لب های که برای تو هستند. چشمانت را بستی، سپس من هم چشمانم را بستم. 
از درون در میان آن تاریکی نوری دیدم که داشت دورتر می شد.خالقم را صدا زدم. نور ایستاد. گفتم: چکار کنم؟ 
فرمود: وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِینَ. ( اعراف، آیه ۱۷۲)
 پروردگارم را یاد کردم که متوجه شدم خیلی وقت هست چشمانت را باز کردی و به من خیره شدی. 
قاشق را از بستنی آغشته کردم و به لبهایت رساندم و گفتم: خانومی فعلا این بوسه را از عاشق  دلتنگت بپذیر.

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
[مولانا]
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
[حافظ]
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
[مولانا]
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
[حافظ]

شهرام ناظری


معجون جوانی

امروز گل رز زیبایی را دیدم. بهش خیره شدم ولی ناراحت شد وقتی ذهنم را خواند و فهمید که در درون من تو زیباترین هستی. امروز ظهر وقتی باران می بارید دستم را دراز کردم تا قطره های تصاحب کنم ولی هر قطره که می خورد به کف دستم حس می کرد که این دستها انتظار گرفتن کسی دیگری را می کشند. عصر که شد خورشید خبرم نکرد تا رفتنش را نگاه کنم زیرا طاقت دیدن چشم های انتظارم را نداشت. و شب ماه به هر سیاهی خیره می شد جز به من، تا از او سراغ تو را نگیرم. وقتی وارد اتاق میشم کتابِ امشب کنار غزل های من بخواب در هر سوراخی قایم می شود تا هوس خواندن نکنم و بغضم نگیرد. پنجره هر شب می داند که میهمانی بر لبه اش دارد، پس صبح زود بیدار می شود و تا شب آماده شنیدن حرفهایم می شود. 
دلتنگتم، دلتنگی که با هر نفس جانم را می‌گیرد و سپس با دوستت دارم گفتنت معجون جوانی در درون قلبم ریخته می شود. ای کیمیاگر دل من، در شب بارانی که ماه در لا به لای ابرها سرک می کشد و گل رز از  لبه پنجره نگاهمان می کند، تو را در آغوش میگیرم و می گویم: دوستت دارم...

رز کنار پنجره




بایگانی