۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

در خویشم

دیگر نه ابر و نه خورشید نیست در این ورای مبهم٬ آن چیزی که می خواهم یافته ام و مزه اش کرده ام. اما نمی توانم نگهش دارم. عیب از من است که از خویش غافلم. آنگاه که باید خود را ببینم٬ نمی بینم و آنگاه که باید از نگاه به خویش بگریزم٬ نمی گذرم.

در خویشم و در خویشم٬ یاری نمی خواهم                      با می نیا پیشم٬ هم راز نمی خواهم


فردا دیگر خوش نیست

برای پرواز می خواهم دلی از غمها، نیستم از این آشنایان خوشحال. نیست زندگی ام برای خنده، نیست خودم برای تکرار. آری، من عبوسم.آری، من ملولم از این حرف های بی انتها. از این کار های با شتاب. می ایستم و درنگی می کنم. حتی اگر نمانند در این کویر های بی آب. می گذرم از ناله های بی غصه، نگاه نمی نکنم به حرف های شسته. من می روم، بی آنکه بدانم کسی هست در این فریاد های بی صدا.


آواز زندگی

معجونی می خواهم تا از این سروهای کهنسال بالا تر روم. آن قدر نه، که خدا به پندارد به جایگاهش رسیده ام و نه تا حدی که خود را هنوز حقیر بنامم.باز بزرگترین منتقدم می گوید: نمی فهمم. نمی دانم از این دارالمومنین کی خارج می شوم. چرا من تنهایم؟ چرا هیچکسی در همسایه گی سرو نمی نشیند و حرف هایم را تماشا نمی کند؟ چرا این قد دورم از رویاهایی که می پرورانم؟ چرا این قد ار آن چیزی که می خواهم باشم، دیرم؟ جوابی نیست در اطرافم، جز منتقد که می گوید: نمی فهمم. در زیر پیر ترین سرو نشسته ام و می نوازم.آواز آزادگی من از این شهر را. می آید و من با صدایش او را لمس می کنم. او می خواند در گوشم، خبر های از پشت این دیوار. از آسمان های قرمز و درختانی که جای خود را به ساقه های  طلا داده اند.درختان باغ در خود می لرزند به این سخنش. دوباره در رویا می روم و درختانی می کشم که از انبوهشان می ترسم. با این که دیگر واقعیت ندارد...


پ ن: شخصیت و زبان داستان: دختر. مکان داستان: باغ فین.کاشان معروف به دارالمومنین. بزگترین منتقد:عقل دختر. با صدایش،لمس کردن: نسیم. ساقه های طلا: گندم. 


من می گذرم

عاشقی به رفتن است و من خواهم رفت از سیلاب نادانن که خویش را در رودخانه ای شیب دار خیال کرده اند و آنچه را که خراب می کنند تقدیر الهی می نامند. من راه می افتم و قدم به قدم می روم تا دیگر صدایی از شکستگی های زندگی را نشنوم. من می گذرم و می روم تا فراموش شوم. 



ایستگاه متروکه

روزگار دارد مرا با خود می برد، بدون هیچ اختیاری سوار قطاری هستم که خیلی سال است دارد بدون توقف دود در آسمان سرفه می کند.سوختش تمامی ندارد.اما از پنجره پشت مه می بینم، ایستگاهی است. قطار می ایستد و روزگار می پرسد:ایستگاه، پیاده می شوی. نگاهی به روزگار بعد قطار و انتهای حرکت چشمانم روی به ایستگاه هست. قطار حرکت می کند در حالی که دودش من را برای اندک زمانی محو می کند. رفتنش را می بینم که دورتر و دورتر می شود. ایستگاه.ایستگاه متروکه  هست. بعد از ناپدید شدن قطار انگار در بیرون جو هستم، هیچ صدای نمی آید.


ابتدا و انتهای من

من آمده ام بی آنکه تو بگویی/من میشنوم بی آنکه تو بخوانی/دردت حس می کنم بی آنکه تو بچشی/نگاهت را می بینم بی آنکه پلک باز کنی/از کوه ها و دشت ها گذشته ام بی آنکه تو بخواهی/به آسمان نگاه کرده ام و ستاره ام را بهت نشان داده ام بی آنکه تو ببینی/حال نیست اهمیتی برایم از امتناعی که می ورزی/نیست در درونم دردی از اینکه مرا رد می کنی/تاریخ دانان همیشه ایتدا و انتها را می نویسند/در حالی که تو ابتدا بوده ای ولی انتهای من نیستی.


هیچی نیستم

به روز هایم می نگرم، آنگاه به شبهایم.اما نیست در آن. باید مکثی کنم اما بارها کرده ام. باید راه بروم اما آموزش ندیده ام. خسته ام از این حرف های بیهوده.نیست کسی با او در میان بگذارم.که فهمیده ام چیزی را، از خودم، من، هیچی نیستم، در این دنیایی بی گناهان.

فریاد نمی زنم اما دیگر سکوت را دوست ندارم.افسرده ام. 

بار ها فکر کرده ام، اینجا مکان من نیست اما زمان را از دست داده ام. نمی دانستم می شود هر وقت به مکانی رسید اما نمی شود به زمان بازگشت.

می دانستم جاودانگی سخت است، ولی زیادم بهش امید نداشته ام. فقط کلمه ای بود برای شروع دوباره ولی اشتباه کردم چون کیمیا نیستم تا اکسیری را بسازم.


میل به جاودانگی

من در جهانی زندگی می کنم که در ان خوش نیستم، حال چه می شود، خود را بکشم، نه شماری به راستین و افرادی زیادی به دروغ میگن خدا رحمتش کند.خدای رو میگن که دیروز بهش کفر گفتن. نه، من خودکشی نمی کنم. ولی در بار اول خویش را جاودانه می کنم...



بایگانی