۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

از مردم ایران می ترسم!

از مردم ایران می ترسم!

چند سال پیش که استان گیلان و شهررشت برف سنگینی بارید و شهر چند روزی دچار بحران شده بود ، از دوستی شنیدم که نان لواش هر بسته تا بیست هزارتومان فروخته شد .

قبل از زلزله کرمانشاه ، قیمت کانکس حدود یک و نیم تا دو میلیون بود و پس از زلزله قیمت کانکس به حدود هفت میلیون رسید.

با یک برف که شهر تهران به بحران رسیده ، قیمت کرایه تاکسی از فرودگاه امام تا شهر تهران به یک میلیون رسیده است . 

اینکه مسئولین مدیریت بحران بلد نیستند ، عجیب نیست ، چون مدیریت یک تخصص آموختنی است که این عزیزان نیاموخته اند.

اما چه بلایی بر سر انسانیت آمده است . خیلی دوست دارم کسانی که در شهر رشت نان لواش را بسته ای بیست هزارتومان به مردم فروخته اند از نزدیک ببینم  ، برایم جالب است فروشنده کانکس هفت میلیونی خانواده دارد یا نه ؟ راننده تاکسی که کرایه یک میلیونی از مسافرش طلب می کند ، به کدام خدا اعتقاد دارد ؟

حتما فیلم دوربین مخفی ایرانی که اخیرا منتشر شد دیده اید که مردم عادی کوچه و خیابان چگونه پولهای یک نابینا را با وقاحت تمام می دزدند !

ادامه مطلب

رودخانه

آنها زندگی مرا در دست دارند در حالی که نمی دانند، کجا باید بگذارند.

در این خلوتگه سنگی مرا با زنجیر بسته اند. خویش را مقتدر و قابل ستایش می خوانند، آنگاه مرا در این برزخ راکد گذاشته اند. 

شکارچیان از آسمان و زمین من را می خورند و چه بهتر از طمعی بدون تکان.

نالهِ آنها حتی از پشت این بت انسان پرست هویدا می شود. آنها مرا می خوانند و من جز اشک ندارم پاسخی.

روزگاری برای خویش طوغیانی بودم. می شستم،می بردم، می شکستم.

اما حال در این خرابهِ دشت پنهانم.

مرا در این وحشت نیست بامی تا بر سرش بجستم.

مرا گر خود بود این بند شاید آغوش مرگ را می فشاردم.

جرمم چیست؟

جرمم چیست؟


سه ضلع فردا

به روزگارتان می نگرید؟آیا روزگار را با خودتان وفق می دهید یا با روزگار وفق می پذیرید. سوال این روز های من از خودم همین روزگار است. الان به راحتی دلیل مطلب های گذشته ام را می فهمم در مورد آینده، من ازش می ترسم. ترس از رسیدنش ولی حال یافته ام او هیچگاه هویدا نمی شود. فقط باید انتظار کشید ولی من تصمیم دارم به سمتش بروم.

1) علاقه

2)استعداد

3)آینده

سه ضلع فردا من هستند. ضلع های که می خواهم بر اساشان از فردا خوشنود باشم. مشکلم از همین ابتدا شروع شده و بین دوراهی رسیدم.

1) تجربی

2) هنر

هر چه شوم. بین این دوتاست. حداقل این را مطمعنم ولی کدام یک؟

ما خیال پرداز ها یه مشکل بزرگ داریم اینکه در هر چیزی می رویم و به خوبی در ذهنمان خودمان بر برترین شخص در آن چیز جا می دهیم. به طوریکه در واقعیت درست از خودمان اطلاع نداریم. حال من می خوام انتخابی در واقعیت کنم و این شده آشفتگی این روز های من.

در طول سال نمی توانم هر دو را بخوانم. چون ما به دانشگاه می رویم ولی کدام دانشگاه؟ در طول این دو سال یافته ام که باید یکی را انتخاب کنم.

بچه های منطقه محرم بدترین چیزی که دارن اینه که هیچ چیز نمی دانن( در مورد رشته ها و شغل) و فقط در خیالمان آنگونه می شود که دوست داریم. در واقع لمسشان نمی کنیم و در خیالمان هر طور که دوست داریم می کشیم.

من دنبال چیزی هستم که با گوش و خونم آمیخته باشد.

مشکل بعدی این است که من به هیچ چیز درک درستی ندارم حتی استعدادم. وقتی شما می بازید، باختن را به هر چیزی نسبت می دهید و دوست دارید به آینده امیدوار باشید.( دو بار کنکور در تجربی)

بیایید ببینیم من چه دارم و چه ندارم. از راهنمایی شروع می کنم و انشاء هایم که معلم می گفت من این جمله ها رو تو کتاب داستان شنیده ام. ضد حال بدی بود برام ولی معلم خوبی بود ولی ای کاش باورم می کرد. شاید باعث نمی شودکه نوشتن را رها کنم. در درس های نظری هم بد نبودم. تلاشم خوب بود اما هیچگاه در امتحان های پایانی نمره ام خوب نمی شد.( برای همین میگم در تجربی استعداد ندارم) از این هم بگذرم عاشق این بودم که عکس های علوم رو روی مقوایی بزرگ بکشم. لاقل معلم علوم تشویقم می کرد. در تجربی علاقه هست ولی همان طور گفتم فکر کنم استعدادی ندارم و از این می ترسم اینده ام را نابود کنم.

ولی هنر، اگر از نوشتن، عاشق عکاسی، فیلم ساختن در 8 سالگی و آرزوی نوازندگی ستار در کنسرت همایون شجریان بگذرم. به پارسال می رسم که کنکور هنر دادم. شدم دوازده هزار، نمی دانم برای کسی اصلا نه خوانده خوبه یا نه( نمی دونم کدوم اختصاصی تو هنر بود که 20 درصد زدم) ولی می دونم داوطلب در هنر خیلی خیلی کمه برای همین زیاد به رتبه پارسال دل نمی بندم.

هدف من به خوندن در یک داشنگاه معتبره برای همین سردرگمم. که در چه چیزی تلاش خستگی ناپذیرم را انجام دهم؟


*اگر در خانواده تان، دوستانتان یا حتی خودتان مثل من بوده یا هست بگویید:

  

خواهش می کنم :((


آسمان بیدار است!

آسمان را دوست دارم.

آسمان ارزش دوست داشتن را دارد؟ من راست می گویم: دوستش دارم؟

شاید با دل بستن به آسمان مرتکب گناه می شوم. شاید او دل بسته ای داشته باشد. آن دوست ندارد، دلبندش(آسمان) را من دوست بدارم.

روز و شب در چرخش اند. اما آسمان همیشه هست!

او چه کسی را دوست دارد؟ که حتی نمی خواد پلک بزند.

از مادرم پرسیده ام، می گوید: شب ها که من خوابیده ام، آسمان هنوز بیدار است.

شاید با ستارگان جشنی گرفته باشد، اما بعید است. با چنین وسعتی با ستارگان کوچولو هم بازی باشد.

مایلم بدانم،  او دوست دار چه کسی است، تا بیابم آن چه ویژگی های دارد. که این گونه ستایش می شود از طرف معشوقش.




بایگانی