۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

یعنی دیگر....

به خویش می نگرم بی آنکه آینه ای را در مقابلم نگاه کنم. زمان رفت و جایش را به مرگ داد.

یعنی دیگر امیدی نیست؟مرگم فرا رسید، زودتر از آنکه قلبم به ایستد.

امشب باید بروم، بی آنکه کسی باشد که بر روی قدم های گذشته ام آب بریزد.

یعنی دیگر چاره ای نیست؟من تمام شدم، بی آنکه بدانم کی آغاز شده بودم.

امشب باید بروم، با اینکه می دانم کسی مرا در خاطر نخواهد سپرد.

یعنی دیگر تولدی نخواهم داشت؟ دیگر کتابی را لمس نخواهم کرد. دیگر نیازی به نوازش ندارم.

امشب باید بروم و راه دیگری نیست. می روم با تن سرد با خیالی خفته.

یعنی دیگر آوازی نیست؟ چشمهایت را نشنیده ام. چرا تو را دیدار نکردم؟

"نبینم این دم رفتن تو چشمات غصه می شینه/همه اشکهاتو می بوسم، می دونم قسمتم اینه"

---------------------------

"                              " ترانه: نوازش، اثر:ابی


خواب شب

خورشید بی آنکه نگاهی را جلب کند می میرد. تپه به خواب می رود و در خواب می بیند که خانواده ای بر رویش می دوند. خودکار آنقدر خسته بود که روی دفتر خوابش برد. گنجشکی بر روی پنجرهِ بازم فرود می آید و مرا می نگرد. او هم تنهاست؟ صدای میشنویم  او بر می گردد به سمت درخت سرو و بعد برای دومین بار مرا می نگرد. لبخندی می زنیم و پر می زند به سمت سرو. به سمت پنجره می روم و بر روی لبه می نشینم. ماه با تنها ستاره اش شب را سپری می کند. کمی بعد تاریکی مرا فرا می گیرد و به خواب می برد.


بخارِ یه نفس سرد

فقط برای لحظه ای، به مرگ سلام کن. بدون ریختنِ خونی در وان. بدون تحریم کردن ریه از اکسیژن.

برگرد و دستی به سمتش تکان بده.

فقط یه نگاه، آنگاه خودت را خواهی یافت، آنگاه دیگر نیازی به شیشه های پاشیده شده از جیوه نخواهی داشت.

فقط برای لحظه ای در مقابلش بنشین، تا بخارِ یه نفس سرد را بچشی.

به سانِ ستاره ای دنباله دار نیست که آروزی برایت برآورده کند. او فقط گوش می دهد به گفتاری که نمی خواهی کسی بشنود. بی آنکه بخواهد نتیجه ای بگیرد در پایان.

مرگ تمثیلی از حقانیت است که بدون اغراق دیده می شود. او بدون خواسته ای در چشمانت فرو می رود.

فقط برای لحظه ای. دراز بکش، چشمان را ببند و درِ مرگ را بگشا. بدون ترسی از بیدار نشدن.

کافیست، در آغوش نگیریش چون با خود تو را خواهد برد.

فقط برای لحظه ای، مرگ را دریاب و آنگاه به زندگی باز گرد.


مرگ بی نشان

من همیشه در کنارتان هستم و آنگاه که خطا می کنید مرا صدا می زنید. و من بی آنکه هراسی از کارم داشته باشم می آیم، بی آنکه ناله ای کنم از کوچک شدنم.

من در پیشگاه ماه تنها آرزوهای کردم ولی ستاره ای نبود که آنها را بروارده کند.

آیا می خواهید من نباشم؟

من کوچکتر از هر وقتِ دیگری هستم. ای کاش اثری داشتم. ای کاش فقط بخاطر اشتباه نبودم.

چرا من چنین سرنوشتی دارم؟

جوابی بهم نمی رسه. جز دستی که مرا چپ و راست می کند.

من آرزوی پرواز ندارم. من در خیالم هیچگاه زیر درخت کلبه نساختم.

من ناتوان تر از آنم که بخواهم جوهری را پاک کنم. می دانم چه هستم، اما آیا سزاوار چنین مرگ بی نشانی هستم؟

روزی یک کتاب خواهم نوشت.

-----------------------

از زبان پاک کن.


قدم می زنم

قدم بر می دارم در جایی که هیچ نشانی از تو نیست. در جای که حتی برای خورشید هم ناشناخته مانده. هنوز ناامیدی بر من چیره نشده و قدم بر می دارم. تو به من گفتی منتظر خواهی ماند و همین برایم کافیست. اندکی نمی گذرد که آسمان اشکانش را جاری می کند و کفشهای مرا همچون حوضچه ای پر آب می کند. می ایستم و بند بند کفشم را باز می کنم چون دیگر به آنها احتیاج ندارم و قدم بر می دارم. صخره جلویم را سد می کند و من ازش بالا می روم و بعد با روی برگرداندن و با چاشنی لبخند از آن خداحافظی می کنم. درختان جابه جا شده اند تا راه را گم کنم. اما نمی دانند من برای دیدنت به چشم نیاز ندارم و مدت ها پیش آنها را به تو بخشیدم. تپه می گوید به ایست تا رازی شرح دهم از روزی که معشوقت اینجا تنها نبود. و من فقط معشوقش را شنیدم و قدم بر می دارم. به دو راهی رسیدم. رنگین کمان به من چشمک می زند و من دستم را به نشانه خداحافظی تکان می دهم......

من قدم می زنم به امید قدم زدن با هم

من قدم می زنم به امید دویدن در ساحل تنهای خودمان

من می آیم و از هر وقت دیگر نزدیکترم. من قدم می زنم


بی تو

در کرانه ای حوایی را دیدم. اندکی گذشت و در آن آمیختم. اندکی بیشتر گذشت و دیگر هوایم او شد. زمان می گذرد و او بزرگانی چون خورشید را از دیدگانم محو می کند. او تمامی ندارد و هر چه در آن می نگرم، چیز تازه ای می یابم بی آنکه قبل تمام شده باشد.

روزها در امتدا شب ها می روند و من به او نمی رسم.....

دیگر کافیست.

با خرسندی امید به سمت چهارچوب امید می روم ولی امیدی نیست، بسته است.

خودکار صدایم می کند و به سمتش می چرخم، می گوید: خوشبختی یک لبخنده و مرگ یه چشم بستنه، کدام را انجام می دهی؟

با پوزخندی می گویم: مرگ.

بر روی تختم دراز می کشم و چشم ها را می بندم. بی تو، مرگم هم چرته.

---------------------------

ادامه پست روزی دیگر


من چه می خواهم؟

گاهی دوست داری باشی و گاهی دوست داری نباشی.

بالاتر از این دو گاهی هست که نمی دانی باشی یا نباشی.

بعضی ها چیزی که دوست دارند، دارند و اکثر نمی دانند چه چیزی را دوست دارند. این تعداد بیشتر به آنچه دوست دارند، قانع اند؟

خوب شناختن قدم بلندی به سمت خوب بودن است و خوب اثبات می کند که دانستنش کافی نیست.

بدنبال چه می گردید؟ زمانی که هنوز خود را ننوشته اید.

حرف نزنید با من، شما حفظ کرده اید از همان کلمه اول که سلام است. شماها حتی از کلمات فراتر رفته اید و لبخند را هم حفظ کرده اید.

نگاهم نکنید، در چشمانتان می یابم چه می گویید.

صدایم نکنید، صدای بی انتهای آغوش را نمی خواهم.

من از شما چیزی نمی خواهم و ای کاش شما هم نمی خواستید.

با این که دلتنگتان می شوم اما بعد از هر دیدار، غمناک تر قلم را در دست می گیرم.

ای کاش جزء دسته شماها بودم تا این سوال را از خود نمی پرسیدم: من چه می خواهم؟




بایگانی