۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

مرا فریاد کن

او از تردیدهای های من استفاده کرده و خود را در میان واژگانم قایم می کند. همچون دختری معصوم که می ترسد بار دیگر دلش را فدا کسی کند که خواهد رفت. با آرامی بعد از سلام من، سلام می کند. من کلام زندگی را بر زبانم جاری می کنم، من درد مشترکم، مرا فریاد کن.

 

 


انتظار پرستیدن

ماه می خواند، آسمان می داند و ابر می بارد. در میان ستارگان همهمه است. فریادی از ماه که سکوت را شکسته، سکوت آسمان که سنگین است و زجه ابرها که بی پایان کشیده می شوند. ماه انتظار تنهایی را می خواند، آسمان انتظار تنهایی را می کشد و ابرها انتظار رفته را می گریند.

کیستی؟

ماه در انحنای سکوت شب کوچه؟

آسمانی نشسته بر لب پنجره پرده کشیده؟

یا ابری در تاریکی اتاق چمبره زده؟

و اما پایان نمی دهم بدون تو، زمین. تو در انتظار چیستی؟ نمی دانی؟ ترسم از همین است. پرستیده می شوی بی آنکه خلق کنی! بی آنکه معجزه کنی! اما در چشم های ابرها مجنون می شوی، در بزرگی آسمان گم می شوی و از حنجره ماه مست می شوی.

زمین، آیا سزاوار این ستایش هستی؟

 


شکر گزار

خداوند به صورتم سیلی می زند تا سختی زندگی را نشانم دهد اما برای پسر همسایه یک دوچرخه جدید می خرد تا آن را در امتحان الهی قرار دهد! چه کسی می تواند اثبات کند اگر سهم من به جای سیلی یک دوچرخه نبود، شکر گذار نبودم؟! کسی که هیچگاه در وضعیت نداشتن مطلق نبود چگونه می تواند برای دزدی قانون تنظیم کند! باید باور کرد خداوند در بین مخلوقانش تبعیض قائل می شود. آنگاه از همه انتظار شکر گذاری دارد! ای کاش خداوند نعمت سپاس گذاری را در همین دنیا به آدم میداد، اینجوری دیگر ریا جایگاهی نداشت. نمی دانم خداوند چگونه هر شب اشک ریختن مادرم را تحمل می کند، مگر خودش دل ندارد؟! کفر نمادیست در مقابل عبادت. آیا من کافرم که نمی گویم دوستت دارم یا پسربچه ای که تو را نمی شناسد؟! من ادعای ندارم زیرا سرشار از نیازم. ای پروردگار من، می دانی دوست نداشتن هم فکر میخواهد. من به تو فکر می کنم قبل از دزدیدن قرص نانی اما کمی بعد چشمهایم را می بندم. می دانم نظاره گر هستی همانطور که خواهر کوچک گرسنه ام نظارگر در خانه است.


به سوی زندگی

دختری در انتظار پایان یافتن ناآرامی رود بود تا بتواند خود را در آن ببیند. اما غروب طلوع کرد و رود از طلاتم دست بر نداشت. دخترک با ناامیدی پیش به سوی دهکده گرفت تا امیدوار از فردای باشد که بزرگان دهکده وعده داده اند. مدتی هست که خورشید تخت آسمان را از ماه پس گرفت و دختر منتظر ما به سوی مکان دیدار پیش می رود اما دیگر آن آنجا نیست. تمام برف ها آب شد و دیگر قطره ای نماند تا در شاهراه رود به سوی زندگی ‌‌‌‌‌پیش برود. دختر قصه ما بر روی تکه سنگ نشست و شروع به زجه زدن کرد. برای نگاهی که هیچگاه ممکن نشد.

 


سزاوارتر

دیگر خسته کننده شده است که بگویم: خورشید از زندگی من غروب می کرد و من لب پنجره در انتظار طلوع تو بودم.با اطمینان به شما می گویم، او نمی آید. شاید از خودش می پرسد: چرا بیام؟! من هم درجواب بگویم: من بی کس و تنها در اتاق تاریکی نشسته ام و با دستهای بلند تو را محتاج می کنم اما خداوند تو را به من نمی بخشد.  تکراری نیست؟ از تکرار کردن چیزی متنفرم. و شاید اکنون از دوست داشتن تو، شکسته ام زمانی که می خواستم تو را در افکارم بسازم. ولی یک عاشق که از عشقش درمونده نمی شود فقط: سوختم وقتی خواستم تو را در وجودم روشن نگه دارم. نه آمدنت را پای تقدیر نمی نویسم، خداوند ما را در عشق رها کرده چون خویش را سزاوارتر از هر کس دیگری می پندارد. پس بهتر است اتمام دهم به خاکسترهایم که به باد رفتند وقتیکه در انتظار دیدنت بر روی پشت بام ایستادم. 

من تو را فریاد زدم اما تو شنونده من نبودی.


باید بگویم

و 

چه چیزی بگویم؟

من عاشق او نشدم

عاشق نوشته هایش شدم

در حالی که او، نوشته هایش بود

و

اکنون او مرا ترک کرده است

شاید می خواهد فراموشش کنم

شاید هم از دستم ناراحت است

و

باید بگویم رفتنت عذاب دیگریست


وقتی میاد

چکه چکه قطرات باران از سوراخ سایبان راهی برای خودنمایی یافته اند. آسمان شلاق های قدرت را بر زمین ناتوان می زند. دیروز ابر های خسته از وعده باریدن فردا شب شلوغ را داده بودند. می دانی وقتی خورشید برود چه چیزی پدید خواهد آمد؟ ماه! خیر تاریکی، تاریکی می آید. انسان ها از تاریکی می ترسند چون وقتی میاد تنهایی را از هر لحظه ای دیگری بیشتر لمس می کنند.


نه، ادامه بده

در میانه شب ابرها بر اساس ارزش دوست داشتن می باریدن. برای همین زمین من همیشه خشک می ماند. مدتی گذشت و ماه تمرین شب بخیر می کرد. به من؟ نه او بر اساس بلندی، صدا می کرد. داشت صبح می شد که بدنم شروع به لرزیدن کرد. ترسی از شکست، شکست قلبی که تقاضای دوست داشتن داشت. تصمیم گرفتم معبودی برگزینم تا نیازهای دست نیافرینم را از او طلب کنم. اما کسی را ندیدم که خداوند را بپرستد و از او بیاموزم. آنها بتی از فرستاده خداوند ساخته اند و از او طلب آمرزش می کنند! با اینکه خورشید به اواسط زمین رسیده ولی هنوز بدنم می لرزد. دوست داشتن، یک جمله است ولی در خودش یک زندگی را شکل می دهد. آدمی که تقاضای زندگی کردن دارد باید شهامت دوست داشتن گفتن هم داشته باشد. می دانم با مکثم ممکن است تو را از دست بدهم اما آن را پذیرفته ام. اگر می خواهی بری؟ برو مطمئن باش وقتی داری دور میشی با صدای بلند فریاد می زنم: دلم برایت تنگ می شود. می خواهم این نوشتن را خاتمه بدم اما در درونم چیزی میگه: نه، ادامه بده. آیا تو منتظری می مانی؟




بایگانی