۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سطر اول

عاشقی در میان این کلمات نفس می کشد تا معشوقه اش بیاید و با چشمهایش آنها را دنبال کند تا در انتها به دوستت دارم برسد. پس عاشق، دلبرش را در انتظار نمی گذارد و در همان سطر اول می گوید: عشق من، دوستت دارم. حال او در انتظاری هم سان‌ طلوع خورشید می نشیند تا بر لبهای معشوقه اش جمله دوستت دارم نواخته شود. منتظر می ماند تا لبخند معشوقه اش را هر چند از این راه دور اما با قلبی که برایش می تپد به تماشا بنشیند. این کلمات فقط یک مخاطب دارند، مخاطبی که خودکار از خود می گذرد تا بخاطر عشق مالکش، قطره های خونش را فدا کند. هم سان چشمهای من که در انتظار روز دیدارت پلک نمی زنند. انگشتهایم بر روی تقویم روزهای گذشته را خط می زنند، تا به روزی که تو را در آغوش دارند برسند. هم سان ساعتی که در خیال تو می گذرد.  گوشی رو بر می دارم و به عکسی که برای پروفایل تماس گذاشتم، نگاه می کنم. تصمیم به زنگ زدن دارم اما ساعت اشاره می کند که دیر وقت است. اما من برای ادامه این زندگی نیازمند صدایت هستم.
 سلام، عشق من، دلم برایت تنگ شده. خوب هستی؟!

 

۰۵:۰۴  |  ۹۹/۰۳/۳۱

 


درست به مانند خودش

پدر هر روز مشغول کار بود. می کوشید تا با هر زحمتی مخارج زندگی را تهیه کند. تا ببیند ما چیزی برای خوردن داریم. تا کفشی برای به پا کردن داشته باشیم. پدرم هر شب مرا بغل می کرد و به رخت خوابم می برد. پیشانیم را می بوسید. بعد از آنکه من دعاهایم را می خواندم.  و این سال ها، سالهای پر از اشک و درد بودند. در تمام این مدت،  ما با کمک یکدیگر  قوی بودیم. دوران سختی بود.  اما پدرم سر سخت بود.  در تمام این مدت مادرم در کنار او بود.  بزرگ شدن در کنار آنها راحت بود. زمان ها گذشتند و سالها پر کشیدند و رفتند. پدر و مادرم پیر شدند. و باید بگویم، حال مادرم خوب نبود.  پدرم این را می دانست.  و همواره در حال آب شدن بود، به مانند مادرم.  هنگامی که مادرم مُرد. پدرم از درون شکست و گریست. و فقط توانست که بگوید؛ خدایا چرا مرا جای او نبردی؟! او هر روز در صندلی گهواره ای خود می نشست و همانجا خوابش می برد. او دیگه هیچوقت به طبقه بالا نرفت. زیرا دیگر مادرم در آنجا نبود. تا اینکه یه روز پدرم به من گفت؛  پسرم، چقدر افتخار می کنم که بزرگ شده ای. حالا برو و روی پاهای خودت بایست. و نگران من نباش. من می توانم با تنهایی خودم کنار بیام. چیزهای هست که تو باید انجام بدی. جاهای هست که باید ببینی. در حالیکه چشمهایش غمگین بودند. درست به مانند خودش او از من خداحافظی کرد. اینک هرگاه که فرزندانم را می بوسم. حرف های پدرم در گوشم نواخته می شود که گفت؛ فرزندانت به همراه تو زندگی می کنند. بگذار رشد کنند، آنها هم روزی تو را ترک خواهند کرد. به خاطر می آورم هر آنچه که پدرم به من می گفت. من فرزندانم را می بوسم و دعا می کنم. که آنان نیز  مرا روزی به یاد آورند. همانگونه یک روز...

Song: papa


واژه ها در انتظار دیدار

کتاب بخوانید! کتاب بخوانیم! کتاب بخوانم تا تصور کنم در این دنیا نیستم؟! یا در ذهن فردی که ممکن هست مرده باشد غوطه بخورم. کتاب ها می خواهند با من حرف بزنند، به آرامی مرا صدا می زنند و نگاهی به اطراف سپس شروع به ورق زدن می کنند. کتاب ها همیشه حرفی برای گفتن دارند اگر چشمی برای دیدن باشد. اما انسان ها بر روی قفسه ها کتاب می گذارند تا خوشگل باشند. همیشه مشغول هستند اما هیچوقت برای یه صحفه وقت ندارند. کتاب می خوانید؟ کتاب می خوانیم؟ کتاب می خوانم تا زندگی دیگری را تجربه کنم. کتاب می خوانم تا امروز پیرمردی نود ساله در واپسین روزهای عمرم باشم و فردا کودکی خردسال در میان لبخندهای بی دلیلم روز را به انتها برسانم. واژه ها در انتظار دیدار، خشک شدند اما خبری نیست. انسان ها حتی در مورد کتاب ها تبعیض قائل می شوند و عده ای را زرد می نامند. کتابی در آن گوشه خانه انتظار چشمهایت را می کشد ولی تو به واژه های من چشم بسته ای. بهتره تمام کنم و هر کدام به این انتظارها خاتمه دهیم. 
محدثه من، امشب چه بخوانیم؟!


بی بهانه فدا شدن

هر آدمی داستانی دارد برای شنیدن. اما آدمها معمولا داستان های تعریف می کنند که حقیقت ندارند! آنها از حقیقت گذشته دوری می کنند و حتی به دنبال واقعیت آینده هم نیستند. دوست داشتن براشون یک حس نیست، یک نماد هست که انگار باید به سینه شون بچسبونند تا دیگران ببینند! تا کجا می تونیم از واقعیت زندگیمون فرار کنیم؟! من فکر می کنم باید آن را بپذیرم و بعد اصلاحش کنیم و با مراقبت بیشتر رشدش بدیم. ولی خودم هم به حرفم عمل می کنم؟! باید قبول کنم در گذشته انتخاب های بدی داشتم و الان با حسرت و فکر کردن به گذشته هم دوباره دارم مرتکب اشتباه میشم. اما من هیچوقت از حقیقتم دوری نکردم، فقط فکر می کنم می تونستم‌ حقیقتی بهتری بودم و داشته باشم. چه کسی جلو من رو میگیره که نداشته باشم؟! جز خودم هیچکس نیست. در زندگی انتخاب های خوب هم داشتم و آخریش یکی از بهترین ها بود و هست. آدم عاشق با آدم معمولی خیلی فرق می کنه. شما عاشق هستید؟! صنم میگه عشق یعنی بی بهانه دوست داشتن و من میگم دوست داشتن یعنی بی بهانه خودت رو‌ فدای عشقت کنی. 
امروز سر آخرین سفره افطار بعد از بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِیمِ و وقتی دارید آب می نوشید چشمهاتون رو ببندید تا جریان حرکتشو حس کنید. خیلی لذت پخش هست. و دعا کنید تا همه عاشق باشند. عشق تنها چیزی هست که هر کسی برای زندگی کردن نیاز دارد. پس زندگی کنیم.
طاعات و عبادتون قبول درگاه حق و عیدتون مبارک... .

دلارام من، عشق من، تنها تفاوت من و فرهاد این هست که اگر من ترانه سرا بودم، می گفتم بانوی گیسو آبیم

دوستت دارم، چون غوغای لرزش و دست و دل در آستانه دیداری...




بایگانی