۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

چه بگویم؟

از چه کسی بازدم دهم؟ شاید خسته ام که واژه ها بر ذهنم عبور نمی کنند، نه خودکار ایستاده است برای نوشتن. شاید خفته ام که سخنی نمی رانم، نه تنهای را می بینم. شاید مرده ام که نگاهی را جذب نمی کنم، نه گرمی اشکهایم را می چشم.

چه روزگاریست، نه ابر می بارد و نه تاریکی خانه را ترک می کند.

چه زمانیست، نه نامه ای با اشک می نویسم و نه ثانیه از رفتنش پشیمان می شود.

شاید تمام شدم؟! شاید....

۵ ۰ ۲ دیدگاه

آخرین دادگر

به نام خداوندِ دهشکار، به نام خداوندِ کردگار
دیر زمانی است که سعی می کنم خوب را از بد و شر از نیک بیابم.
دیر زمانی است که نگاه می کنم به آنچه در اطرافم رخ می دهد.
متاسفم، هر چه به پیرامون رخ می دهم. کار پسندیده ای نیست که بر لبم لبخند نقش ببندد.
پرسه جو کرده ام و دیدم نگاه من با نگاه دیگری یکیست و آنها هم نمی بندند تبسم ای.
روزگاریست که فریادها فریاد حق نیستند. عیب از کیست؟
از من است؟ که فریادم به کس نمی رسد. یا از؟
من جوانم. خونِ چکیده از اثابت خمپاره ای بو نکرده ام. آوار سقف ها از برخورد موشک ندیده ام.
اما از من تقاص چه چیزی می خواهید؟ اینکه نبودم؟
مرا می خواهید محصور کنید! نمی خواهم آقا. این بهشت اجباری را.
اگر این نیست.پس بگو با من درد چیست؟
درد هست و درمانی نیست.
به من آموخته اند بزرگانم که به بزرگان احترام بگذارم. اما وقتی به ناموسم احترام نگذارند، افرادی که ذکرشان نام توست، اعمالشان به گفته خودشان سخن توست.....
پس به چه کسی امید ببندم، جز به آخرین دادگر، امید داشتن.            
------------------------------------------
برسد به دست محمد ابن الحسن العسکری

یک روز

در انتظار تو بودم، در انتظار لغزش زنگ در، تا باز کنم و بدهد از تو به من پیامی، کجایی ای پستچی خبر رسان.یک روز در انتظار تو بودم. تا با نگاه سردت چشمان ترِ مرا گرم کنی. یک روز در انتظار تو بودم تا باز دلیل زنده ماندنم را در چشمانت ببینم. می روند، روزها می روند و این روز باز تداوم دارد. می گویند: "مردانی که تخیل قوی دارند نمی توانند زنان زیبا بدست آورند"1. یا من این مغز را بگذارم در گوشه ای یا بر رخسار نقابی بگذار. "سکوت می کنی و فریاد زمانم را نمی شنوی، یک روز من سکوت خواهم کرد و تو آن روز برای اولین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید"2

--------------------------------------------

1-منبع

2-حسین پناهی


چه هستم

به نظرم اگر می خواهم نویسنده خوبی باشم باید نگاه خوبی داشته باشم. نگاهِ در پیرامون و نگاه در ذهن و بعد بتوانم گواریدن کنم. اما الان میل ندارم در مورد چه باشم بنویسم. می خواهم شما بخوانید چه هستم. می خواهم هر چه دارم بریزم وسط. اول از هر چیزی من یه خانواده دارم و هر چه به سخت ترین دوره زندگیم نزدیک می شوم، می یابم، نه پا به پام بلکه چند گام جلوتر از من قدم بر می دارند. من یه بدن سالم دارم، وقتی چیزی را از دست بدید اهمیتشو می فهمید ولی خیلی حس خوبی هست که باشه و قدردان باشید. عقل سالم، در اینکه کامل نیست، شکی نیست ولی مطمعنم سالم هست. چند جلد کتاب، به نظرم ممکن هست از یه فرد شناختی بدست آورد، وقتی یه نگاه ساده به کتابخانه اش انداخته شود. خودکار، مداد، پاک کن، مدادتراش، ماژیک ( به مقدار لازم). تعداد نا محدودی برگ خام. رایانه، شاید دلیل اینکه عاشق خانم محترمی نشدم همین رایانه ام باشد. آخه با نگاه اول تو 7/6 سالگی عاشقش شدم و حالا بعد از چندین سال هنوز پیوندمان پا برجاست. عزیزان دیگه ای هم هستن ولی اگه اینا نباشند اونوقته که میگم یه جای زندگیم می لنگه. 

زندگی از آن چیزی که در ذهنم می گذرد زیباتر است. من در ابتدا سعی در تداوم این زیبای دارم و بعد اندک اندک زیباترش خواهم کرد.


ایستادهِ سرد

مثل آوازِ درون نواری هستم که ظبط خوردش و بعد پاره شدم. مثل حدسیم که با اینکه می دانند اشتباهم باز مرا حدس می زنند. دیگر مرگ هم نمی تواند به دادم برسد. می خواستم گریه کنم که ناگهان باران گرفت و اشکهایم را شست. آرزو کلمه ای بی معنیست. رها واژه ای تهی است. من دیگه به هیچ جا تعلق ندارم. مرا می بینی؟ به چشمهایم خیره شو. می بینی؟ هیچ چیز دیگه نیست. دیگر نمی خواهم یه ایستادهِ سرد باشم. یا دراز بکشم و یا گرم باشم. باز می بینی؟ امید تنم را تسخیر کرده. اما دیگه نه. هیچکس نشانی مرا نمی داند حتی سگی که از زیر باران به سایبان خانه امد و بهش تکه گوشتی دادم. می گویند: دستهایم را باز کنم و به نجوا بپردازم ولی مگر او مرا نمی بیند؟! دیگر از باران نمی ترسم چون چتری ندارم. دیگر از نگاه نمی ترسم چون خواسته ای ندارم. من تعلق به اینجا ندارم. من یه اشتباهم. من مال جهان شما نیستم یا هستم زمانم درست نیست. پس خالق را صدا زنید به جای این نگاه ها. ای مردان با خدا صدا زنید آنکه می پرورید. بپرسید: مرا نمی خواهد؟


تو راه می روی

قدم بر می دارم بدون دلیل پیش بینی شده ای. بدون اینکه محاسبه کنم چقد بر می دارم. من تنها قدم بر می دارم بی آنکه مبدا را بدانم. می روم و کسی نمی پرسد به کجا. می روم و کسی نمی پرسد چرا. به تکه ابری برخورد می کنم. می پرسم: راهت را گم کرده ای؟ می گوید:خیر، من منتظر باد شمالم. لحظه ای سایه اش مرا فرا می گیرد و بعد رها می کند. کم کم عصر فرا می رسد که به نهالی می رسم. از بالای تپه تا به پاینش بیایم مرا نگاه می کرد. می گویم: چرا مرا می نگری؟ جواب می دهد: تو راه می روی. به پاهایم نگاه می کنم. وقتی سرم را بالا می آورم. با لبخندی می گوید:من ندارم. نمی دانم چه باید بگویم. خورشید کم کم دستهایش را تکان می دهد و تاریکی فرا می رسد. شکافی پایین تخته سنگی می یابم. در جلوی شکاف اتش روشن می کنم و همینطور بهش زل می زنم. می گوید: کجا می روی؟ با کمی مکث می گویم: کجا می روم؟


نزدیکتر

یه چیز های را دوست داریم فراموش کنیم. هر کسی میل دارد رویدادی را از یاد ببرد، فقط زمان، مکان و نوع حادثه متفاوت است. ما دنبال چه هستیم؟ چه می خواهیم؟ ما خویش را گم کرده ایم در حالی که می نشینیم رو در روی هم و نگاه مقابل را استنتاج می کنیم. ما هیچ چیز نمی دانیم. باور هم داریم که نمی دانیم اما چون مخاطب ما نیستیم، مهم نیست. ما فقط مقصد را می بینیم و در خیال مبدا. هیچگاه، ما هیچگاه راه را دوست نداریم. ما خودمان را هم دوست نداریم و حتی دیگران را. دیگر چیزی نیست که ما دوست بداریم. فرصت های کمی هست برای نزدیکتر شدن و ما قدرنشناس هستیم. اما با این همه هنوز امیدی هست. دوست داشتن در ذات ماست. فقط کافیست یه بار بچشید.

---------------------------

*نوشته ای تحت تاثیر فیلم نزدیکتر به کارگردانی مصطفی احمدی.


سند حقانیت

اصلا آرزو دلیلی بر استعداد است. وقتی آدم آرزو می کند که ای کاش، من چنین و چنان باشم. بدانید که حتما می تواند انجامش دهد. وگرنه آرزو نمی کرد. هیچ بره ای که به دنیا می آید، آرزو نمی کند که ریئس دانشگاه هاوارد شود. اصلا به ذهنش خطور نمی کند. هر کی در دلش هر آرزوی هست، برآورده خواهد شد. شک نکنید. برای اینکه اصلا، آرزو سند حقانیت ماست.

 مولانا میگه: این طلب در تو گروگان خداست/ زانک هر طالب به مطلوبی سزاست.

     دکتر حسین الهی قمشه ای




بایگانی