۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

بی چتر

دوست بدارم و دوست داشته شوم. برای یک مرد بیشتر پیش می آید که با کسی که دوست می دارد، دوست داشته شود. اینک من مرد جوانی هستم که در مرز دوست داشتن و عاشق شدنم. در حالی که نمی دانم دوست داشته می شوم یا خیر. یا باید گام بردارم و عاشق شوم یا راه آمده را بر گردم.

فردی که به گام برداشتن فکر می کند یه جای کارش می لنگد و من انکاری برای این حقیقت ندارم.

من تصمیم را می گیرم و باز می گردم. من در عاشق شدن تردید کردم و باز می گردم به خلوتم تا جای که می لنگد را بیابم و آنگاه چشم ها را به بیرون پنجره بگشایم.

به راحتی نمی شود باران شب گذشته را از یاد برد اما اگر بی چتر ترسیدی زیرش باشی، بهتر است فراموشش کنی.

-------------------

مطلب های اینگونه ام، بی مخاطب اند.

کجای ای مخاطب تا عشق ورزیدن را به این خسته شدگان بیاموزم :)


مناظره ناتمام

گفتم:

دور شده اند از این خاک پلید.

رفته اند تا نگویند ماندندو شکست خوردند.

گفتند: عاشقان می مانند ولی رفته است هر کی که داشت معشوقی.

در روزها پی شب هایید و شب ها در غمِ روزها.

ثانیه ها می روند و صدایشان نمی ایستد و این عمر نخواهد بازگشت.

نیایید، نگویید، نخوانید، که من آشفتهِ زمانم.

گفت:

دیوار می سازید، شما ها فقط دیوار می سازید.  دیوار های گذشتتان به روی پاهایم1 آوار شده اند و باز هم می سازید؟!

من نمی توانم جلوی باران را بگیرم. من نمی توانم پلی شوم برای موفقیت.

من فقط نگاه مقابلت را می زدایم.

من فقط حسرت های رو به رویت را پنهان می کنم.

ساختنم یعنی ایستادنت و ایستادن یعنی نرسیدن.

در ابتدا شرینم ولی آنگاه که فرو ریزم. می بینی که هیچ کسی نمانده.

باز آجر حمل می کنی محمد؟

گفتم:

آری، من الان هم تنهایم و آنقد بدم که حتی تو مرا دور می کنی از خودت 

نمی دانم این سرنوشت شوم، چرا بالین مرا گرفته است؟

نمی دانم آبنوس2 چه زمانی ریشه اش را در پیرامونم دوانده.

امیدی نیست بر من. دیوارم بر رویم آوار خواهد شد. زودتر از هر دیواری.

------------------------

1-زمین

2-درختی با چوب سیاه رنگ و سخت و سنگین


حال من

حال من آنقدرها هم بد نیست، نباید اغراق کرد.

نشسته ام در بیمارستان و حالم خوب است. در این همهمه ها گمشده ام و سردرد در مغزم موج می زند. سردرد ، سردرد

سری که درد می کند یا پتکی خورده و یا مشغول است. اما من نه دغدغهِ فرداها را دارم و نه پتکی دیده ام. من نه عاشقم که در خیالم چهره ای را بیابم و نه گرفتار که راه حلی بجویم.

من هنوز هم نشسته ام. در این جا نه بیمارم و نه همراه.

به سانِ گنجشکی هستم که برادرانی قوی تر از خود دارم. همه می دانند من خواهم مُرد، چون همیشه ضعیف ها می میرند. از مرگ هراسی نیست، اما مگر خالق مرا ضعیف خلق کرده است؟ اگر جواب منفی است پس چرا من فقط ضعیفم؟!

تنها دلیلی که برای نشستنم خواهم یافت این است که دیگری نگوید این مکان خالیست.


اما تنهایم

آوار شده است، آنچه می پنداشتم سقف است بالای سرم.

به من تیغهای اهدا شده و خشنود بودم که دشمنانم را خواهم زدایید اما نمی دانستم دوستان را خواهد شست.

خالقم مرا تنبیه می کند، سیلی ای که نمی دانم بحر چه شکستنی است!!

در این بیابان جان دارم،

                               نفس می کشم،

                                                       اما تنهایم.

زیبای بر من نیست که بگوییم:بیایید و در کنارم خود را ثبت کنید.

مدام خاک می نالد که تشنه است. و بارانی هم نیست.

من سبز شدم بی آنکه کسی شکوفه هایم را ببوید.

و باز می نالم و بر زبان می آورم: سرنوشت من چیست؟

------------------------------

از زبان کاکتوس.


صَباح

ابتدا همیشه خدا دشوار است. چه فرزند ارشد باشد، چه کتابی دست نخورده.

همه می دانیم که آغاز سخترین گام است. چه خاستگاری باشد، چه جوجهِ بال دراورده.

با اینکه من سخت کوشم و بسیار تلاش می کنم تا در بهترین رخ باشم ولی باز مورد دشنام قرار می گیرم، بدون درجه سنی مشخص.

اما دیگری بسیار سزاور نیک است؟!

همانی که شما را خواب آلود می کند و چه بسا گناهی هم کرده اید.

ولی غروب، نه سزاوارش است. کتمان نمی کنم که عاشق غروب های تابستانم.

اما ناعادلانه است که من اینقد منفور باشم در این جمع.

حتی آنانکه بیدارند برای سجده در مقابل خالقشان چشم گشوده اند و چه بسا در دلشان نفرین می کنن مرا.

سخنی نرانم که فردا دیگری جایگاش را از دست دهد اما ظلم را نخواهم تاب.

ما همچون مادرانیم که پس از اوقات تلخی فرزندان، باز آغوش بازیم.

پروردگار می داند که ما نمی نشینیم ولی لبخند ملیلِ می تواند انرژی به ما بدهد تا هیچ جانداری خواب نماند.


ساحل

شن ها می ترسند از خیس شدن اما چاره ای نیست. با اینکه می دانند با تر شدم انعکاسی زیبای خواهند داشت اما آن را نمی خواهند.

مرغ ماهی خوار مدتی هست که بالهایش را به امید طعمه ای نادان باز کرده است. او خواهد یافت زیرا نادانان کم نیستند.

دیگر خروشی از دریا نمی بینم، دیگر حرکتی از او نیست. خسته است؟ آری. او دیگر امیدی ندارد برای خواستن. دیگر نگاهی ندارد برای دیدن توانش. او حال خوابیده است.

به روی پل چوبی قدم بر می دارم تا برسم به انتهایش، هیچکدامشان اهمیتی به من نمی دهند. خوب می دانند من یکی از آنها هستم. یکی مثل خودشان.

قایقی می آید و این سکوت را می شکند برای لحظه ای. او گوش خراش است اما همه مان به او گوش می دهیم چون تنها او صدا دارد.

صخره هنوز اندهگین است از مرگ دوست با وقارش درخت. می نالد به خدای خود که چرا از این همه درخت در طوفان او را انداخته ای.

ابر های تیره بخت می آیند و آنها آژیر می دهند یا خیس شوید و یا پناهگاهی بیابید و من به عقب باز می گردم به سمت کلبه چون خوب می دانم کسی نیست مرا خشک کند.


خیال می کنم انسانم

نفس زنان به قلعه نزدیک تر می شوم و نگاهم را برف های سپید که دیگران را فراگرفته اند، جلب می کند. راه می روم، نفس می زنم و جان دارم. دیگر آرزوی نیست بر من.

کلاهی دارم و جامه ای بر تن، این ها برای دیگری از شما نیاز اند اما نه برای من.

من نمی خواهم شباهتی با شما داشته باشم، من فقط جان می خواهم.

زندگی شما مدت هاست که بی دلیل است، پس بیایید با هم مبادله ای کنیم. من به شما چیزی خواهم داد که راضی باشید. مطمعن باشید که خرسند خواهید شد چون اینک دغدغه تان لحظه ای ایستادن است.

بیایید من به شما منظره ای می دهم بدون ترس از خورشید.

بیایید من به شما نگاهی می دهم بدون انتظار کشیدنی.

این خوب نیست؟

نه آب می خواهید و نه نان. نه از مرگ هراس دارید و نه ترسی از بدی های دنیا.

به شما می دهم آن چیزی که یک عمر می دوید و حتی نمی دانید آن چیز و در پایان می گوید: تقدیر!!

نه از جنگ خواهید ترسید و نه از باران.

نه از شب خواهید ترسید و نه از کافران.

معشوق خواهید داشت. او می آید بعداز ظهر با سبدی در دست. شما او را می نگرید بی آنکه حس کند.قدم هایش را می شمارید تا بیاید لب رود و بشوید زیبای آشکارش را. و بعد لبخندی به شما و اگه ازتان خوشش بیاید. دست های که طوفان خم کرده است، راست خواهد کرد.

دوستدانی خواهید داشت که با هم می خندید و اگه مثل من باشید، قار قار خواهند خندید، زمانی که می گویید: خیال می کنم انسانم.




بایگانی