۴ مطلب با موضوع «خود خیالی :: پسرک دهاتی» ثبت شده است

کپر

آسمان شلاق اش را بر تن خشکیده زمین زد. بخاطر صدا و نور رعد و برق از خواب پریدم. نگاهی به پنجره کردم وحشت آور بود، قطره های باران یکی پس از دیگری فرود می آمدن. فقط می دانم دویدم و سطل را برداشتم و به دویدنم ادامه دادم. به گل رز آبی رسیدم. سطل را بر رویش قرار دادم. دلم کمی آرام گرفت ولی باران اتمامی نداشت. برادرم متوجه ام شد با اوقات تلخی آمد، مرا بلند کرد و به خانه برد. پدر گفت: باران، آغاز زندگی. من در دلم گفتم: باران، جنایتکار همیشگی. قطره های رها شده شدت یافتند و من از پنجره نظاره گر بودم. نظاره گر فریاد های گل سرخ. فریادهایش مزه تنهایی، درد و کمک می دادند. صدای مادرم برای رفتن و دوشیدن شیر بیدارم کرد،صبح بود و من فهمیدم کنار پنجره خوابم برد. با دلهره قدم بر می داشتم به سمت سطلی که در خود گل رز آبی را داشت. سطل را برداشتم، گل رز آبی به جز ریختن دوتا گل برگ حالش خوب بود. لبخند زدم و گفتم: خوبی؟ به چشمانم نگاه کرد و بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم. بعد از صبحونه بلند شدم، لباسهایم را پوشیدم و به سمت دشت که در خود درختانی داشت قدم بر داشتم. تکه های کوتاه و راست چوب را که افتاده بودن بر می داشتم. به خانه برگشتم و در کنار گل رز آبی چوب ها را گذاشتم. کمی فکر کردم و شروع کردم، نزدیک های ناهار بود که کٓپٓر تمام شد. یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم: چطوره؟ گل رز آبی هم به نشان خوب بودن، لبخند زد. آن شب دوباره باران بارید اما دیگر جای نگرانی نبود. 


مرد جوان

مرا صدا زد. مرد جوان، بیا جلوتر نترس. به چهره اش نگاه کردم، چهره ترسناکی نداشت. حتی لبخندی مهربانی داشت اما ناشناس بود. نمی دانم ناشناس بودن دلیلی می شود که سلام نکنم یا نه ولی من سلام کردم. لبخند خود را بیشتر کشید و گفت سلام. متوجه تردیدم از نزدیک نشدن شد و دوباره تکرارش نکرد. گفت: کسی را می شناسی شیشک برای فروش داشته باشد. گفتم: پدرم. گفت: چه خوب، کجا می توانم او را ببینم؟ نگاهم را از ناشناس بودن به خریدار ناشناس بودن تغییر دادم و گفتم: لطفا دنبالم بیا. من جلوتر می رفتم و او پشت سرم می آمد. هر چند وقت یک بار نگاهی به پشتم می کردم تا فاصله اش با من نه زیاد شود که گمم کند و نه کم. به خانه رسیدیم از در وارد حیاط شدم. مرد می خواست بیاید با تعجب بهش نگاه کردم. متوجه شد و عقب کشید. پدر را دو بار صدا زدم و آمد. خریدار ناشناس با پدرم به سمت گله رفتن. و وقت رفتن رو به من کرد و گفت: ممنون مرد جوان. منم گفتم خواهش می کنم. بعد از مدتی پدرم تنها برگشت، مادرم پرسید: فروختی؟ پدرم گفت: آره، چهار تا. من کنار گل رز آبی نشسته بودم و در مورد خریدار ناشناس می گفتم و در مورد خطاب کردن من به مرد جوان! مگر آدم بعد از سربازی مرد نمی شود؟! گل رز آبی جوابی نداشت. نزدیک حوض شدم در آب انعکاس خودم را دیدم. خوب نگاه کردم ولی دلیلی ندیدم برای مرد بودن. پدرم در حال وضو گرفتن بود. با خودم گفتم، پدرم یک مرد هست. پدرم برای مرد بودن نشانه های دارد که من ندارم. من مطعنم الان مرد نیستم. یادم هست یک روز پدرم به برادرم گفت مرد شدن هم سنگینه و هم مسئولیت دارد. مرد یعنی برای خانواده نفس کشیدن، برای خانواده بیدار شدن، برای خانواده راه رفتن. 


رز آبی

دیروز عاشق شدم. عشق برای پسربچه غریب است و تازه. دیروز عاشق گل رز آبی شدم که بزغاله بابا از سر حواس پرتی در راه طویله لگد مالش کرده بود. دیگر کسی امید نداشت اما من دیروز عصر برای آخرین بار بهش آب دادم و شب زمان خواب فکر می کردم که فردا چطور بدون گل رز آبی زندگی کنم! فردا صبح رسید و من کوله بار کاغذ را بر دوش گذاشتم، کفش هایم را بستم و از در ایوان عبور کردم که نرسیده به حیاط متوقف شدم. باور کردنی نبود، رو به رویم گل رز آبی را دیدم که بهم صبح بخیر گفت و گفت مدرسه ات دیر نشه. این یعنی من هنوز می توانم روزهای زیادی را با او به شب برسانم. در مدرسه نمی دانم آقای براتی در مورد چه چیزی صحبت می کرد، چندبار صدایم کرد ولی من حتی متوجه صدا کردنش هم نشدم. من در فکر گل رز آبی بودم. در فکر او نفس می کشیدم و در فکر او زندگی می کردم. زنگ آخر خورد از رحنا خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. حتی یک لحظه نه ایستادم تا وقتی در آغوش گل رز آبی در حیاط آرام گرفتم. هم سان بچه آهویی که در جنگل مادرش را گم کرده بود و حال او را یافته است. شب که فرا رسید و من هم سان تبعید شده ای حیاط را به سمت شام ترک‌ کردم. با خانواده ام‌ در مورد عاشق شدنم گفتم، پدرم گفت: بهتره تمامش کنی. گفتم: چرا؟! هم من او را دوست دارم و هم او مرا. گفت: زمستان که برسد، برف هر چیزی که روی زمین باشد می بلعد. بعد از حرف پدرم چشم به پنجره دوختم و گفتم: هنوز که زمستان نرسیده. وقت خواب مثل همیشه گرگ ها در حال زوزه کشیدن بودن ولی حواس من پرت گل رز  بود. یعنی می شود امسال زمستان نرسد؟! 

 

+ ادامه مطلب همه کس من      

 

 


همه کس من

پدرم از گرگ ها نفرت دارد حتی بیشتر از برادرش که ارث پدرش را بالا کشیده است. زیرا گرگ ها هر چند وقت، یک یا دوتا از گوسفندانش را به عنوان طعام انتخاب می کنند. همیشه نیمه های شب کنار پنجره منتظر می مانم تا فریاد دلنشین گرگ ها را بشنوم. فریادی که نه خوشحالم می کند و نه ناراحت. دوست دارم بدانم زوزه گرگ ها چه معنی می دهد. مادرم دیگر عادت کرده از این حرفهایم و دیگر کمتر دیوانه خطابم می کند. برادر بزرگترم دلباخته دختری شده است. خواهرم می‌گوید: دلش گیر کرده. من فقط امیدوارم مثل توپ من که داخل لوله شیروانی گیر کرده، نباشه، وگرنه می فهمم چه عذابی می کشد. خواهرم هم اینروزها از آینده و نبودن تنهایی حرف میزند! چند بار پسره رو دیدم، مثل خواهرم داخل قالی بافی کار می کند. گاهی با خواهرم به قالی بافی می روم و با مراقبت قالی می بافم. به نظرم هر نخی که گره می زنم مثل روزی هست که انسان ها به شب رسانده ان.  در روستاها تبعیض جنسیتی در کلاسها نیست. روی نمیکتی که من میشینم رحنا هم میشیند. من نمی دانم داخل شهر چه خطری می تواند ایجاد کند که نمیذارن! ولی خب درسش از من بهتره، البته من خوشحالم ولی شاید پسرهای شهر وقتی دختر داخل کلاسشان باهوش تر باشد از غبطه بمیرند. من شنیدم از بچه های شهرنشین هر چیزی بر میاد. عده زیادی از مردم دِه دارن میرن شهر، مرتضی عصری ازم خداخافظی کرد. وقتی همدیگر را در آغوش داشتیم اشک ریختم با اینکه همیشه تو مدرسه تغذیه های منو هم میخورد. نمی دونم آیا راهی جز رفتن نیست؟! پدرم می گوید؛ درس بخون تا بری شهر برای خودت کسی بشی. من بهش گفتم: خانواده ام همه کس من هستند و من پیششون می مونم. مادرم از این حرفهایم خوشش می آید و به جای دیونه می گوید؛ پسر منی :)   

+ این داستان را برای شما ( دوستان دنبال کننده) نوشتم و امیدوارم دوست داشته باشید. وگرنه برای خودم جز محدثه نه فکری هست، نه آرزویی و نه دست به قلمی...




بایگانی