رز آبی

رز آبی

دیروز عاشق شدم. عشق برای پسربچه غریب است و تازه. دیروز عاشق گل رز آبی شدم که بزغاله بابا از سر حواس پرتی در راه طویله لگد مالش کرده بود. دیگر کسی امید نداشت اما من دیروز عصر برای آخرین بار بهش آب دادم و شب زمان خواب فکر می کردم که فردا چطور بدون گل رز آبی زندگی کنم! فردا صبح رسید و من کوله بار کاغذ را بر دوش گذاشتم، کفش هایم را بستم و از در ایوان عبور کردم که نرسیده به حیاط متوقف شدم. باور کردنی نبود، رو به رویم گل رز آبی را دیدم که بهم صبح بخیر گفت و گفت مدرسه ات دیر نشه. این یعنی من هنوز می توانم روزهای زیادی را با او به شب برسانم. در مدرسه نمی دانم آقای براتی در مورد چه چیزی صحبت می کرد، چندبار صدایم کرد ولی من حتی متوجه صدا کردنش هم نشدم. من در فکر گل رز آبی بودم. در فکر او نفس می کشیدم و در فکر او زندگی می کردم. زنگ آخر خورد از رحنا خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. حتی یک لحظه نه ایستادم تا وقتی در آغوش گل رز آبی در حیاط آرام گرفتم. هم سان بچه آهویی که در جنگل مادرش را گم کرده بود و حال او را یافته است. شب که فرا رسید و من هم سان تبعید شده ای حیاط را به سمت شام ترک‌ کردم. با خانواده ام‌ در مورد عاشق شدنم گفتم، پدرم گفت: بهتره تمامش کنی. گفتم: چرا؟! هم من او را دوست دارم و هم او مرا. گفت: زمستان که برسد، برف هر چیزی که روی زمین باشد می بلعد. بعد از حرف پدرم چشم به پنجره دوختم و گفتم: هنوز که زمستان نرسیده. وقت خواب مثل همیشه گرگ ها در حال زوزه کشیدن بودن ولی حواس من پرت گل رز  بود. یعنی می شود امسال زمستان نرسد؟! 

 

+ ادامه مطلب همه کس من      

 

 




بایگانی