۲۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رهایی بخش» ثبت شده است

فریادی مدفون

در شهر ما خونها از میانه چشم های بهم خیره شده جاری است. در شب های ما فریادی مدفون از بدن های به خاک سپرده شده به مشام عاشق های رهگذر می رسد. در خانه های ما یک اطاعت از قبل ثابت شده و تغییر نیافته نهفته است. در اتاق من یک خاطره از یاد رفته از دوران بچگی سر گردان است. دختری با لباس آبی در حال بافندگی تمام آنچه که می خواهم متصور شوم است. دنیا او اندازه یه کاموا است و خوشبختی او به گذشتن از هر روی از زیر است. دختری به زیبایی تو که به پنجره خیره نمی شود. او در انتظار کسی به پنجره آفتاب دریده چشم نمی دوزد. دنیا او جز تمام شدن این نخ ها پایانی ندارد. بهم بگو پایان قصه من چیست؟ 

slow down"
And now I understand
Why facing a friend
Is so hard, sometimes
But gess what
You’re not the only one
The door is shot
But so is your mind
And now I understand
Why facing a friend
Is so hard, sometimes
But gess what
You’re not the only one
The door is shot
But so is your mind
Slow down
Take your time
"It will be all right

Slow Down |  Iman

 

Sunshine in the Blue Room 1891

Sunshine in the Blue Room 1891 | Anna Ancher


خود واقعی

شاید ما هنوز زندگی را درک نکرده ایم. شاید ما سایه ای از زندگی، لبخند و حتی دوست داشتن دیده ایم و ابراز می کنیم. در میان کلمات غرق می شویم و هیچگاه خود واقعی را نمایان نکرده ایم. شاید ترسیده ایم که خود واقعی مان شایسته بودن در این دنیا را نداشته باشد برای همین سعی در تلقینی چیزی را داریم که می انگاریم لایق تر هست. ما واقعیت صبح را درک نکرده ایم اما با لبخند به صبح بخیر گفتن ادامه می دهیم. وقتی از زندگیمان دور شویم خواهیم فهمید که دیگران به اندازه ما دروغ می گویند نسبت به چیزی که نیستند! چرا خود واقعی اینقدر نامطلوب است؟! آیا واقعیت دارد یا یک تلقین نادرست پیش نیست؟ انگار هر چه بزرگتر می شویم از خود واقعی دورتر می شویم و در چهل سالگی در خلال زندگی می ایستیم و آنگاه خود را از همیشه گمراه تر می یابیم. در حالی که باید در آن سن به پختگی کاملی از زندگی و دنیا دست پیدا کرده باشیم حتی خود را به صورت درست نمی شناسیم! بیشتر اینکه انسان ها ناراضی هستند بخاطر این است که در زمان درست زندگی نمی کنند. کودکی که از زندگی ناراضی است این عدم خشنودی را به نوجوانی و جوانی با خود حمل می کند. در جوانی سعی در کودکی کردن دارد و از دوره مهم زندگی غافل می شود و وقتی جوانی را از دست می دهد. پیر و کدر نسبت به زندگی و دنیا خواهد شد. باید به فرد آموخته شود که برای هر مسیری زمان درست و خاصی هست که اگر از دست برود شاید دوباره در زمان نادرست بشود به آن قدم برداشت اما قطعا لذت زمان درست خود را نخواهد داشت. شاید به دلیلی مشکلاتی یک دوره از زندگی را از دست بدهیم اما نباید دوره های دیگر را قربانی اش کنیم. باید آن را بپذیرم و سعی کنیم تا دیگر برای دوره های آینده تکرار نشود. 

اتفاق ها قابل پیشبینی نیستند و هر لحظه ممکن هست اتفاق بیفتند، آن ها را بپذیریم و سعی کنیم دیگر چنین یا مشابه آن را تجربه نکنیم.


آرزو دوچرخه

در حال عبور از همان خیابان همیشگی بودم که عشق کودکی ام‌ را در چند قدمی دیدم. هنوز برایم زیبایی و جلوه شکوهمند را داشت. و از روی لبخند به روی لبم فهمیدم که هنوز عاشقانه می توانم بهش خیره بمانم. نزدیکتر شدم و پرسیدم: ببخشید این دوچرخه چند؟! :)

با دلی بی تاب اما بی اختیار خداحافظی کردم و تا برسم به خانه این متن را در ذهنم برای عشق های ناکام دوچرخه نوشتم:

من خسته ام از خدایی

که باید در آرزو دوچرخه بخوابم

ولی پسر همسایه در شکم مادرش

زنگ دوچرخه اش را

که پدرش به صدا در می آورد میشنود.


فرا رسیدن پاییز

من در انزوا امروز می خواستم به آرامی یک برگ که می داند با فرا رسیدن پاییز مرگش نزدیک می شود و در خلوت خود به خشک شدن و در شبی ناطلاطم به رها شدن از این شاخه دربند فرو رفته است، هم سان شوم. او از اعماق وجودش معنایی رهایی را می چشد با اینکه از دیدگاه ما یک سقوط پیش نیست اما برای او لمس کردن خاکی‌ست که رفتگانش جز نیکی از او یاد نکردند.

برگ ما مشتاقانه مرگ را فریاد می زند و انگار برای او به معنی پایان نیست! پایان آن در چیست؟!

شاید تنها یک چیز در این دنیا پایان ندارد و برای آن باید عاشق باشیم.


زندان بان

دیگر بر روی شاخه های ترنج پشت پنجره بلبلی نمی خواند! به کجا رفته اند این پرندگان آزاد؟! نکند آزادی را ازشان گرفته اید و در قفس های بی نفس حبس کرده اید و به آنها چشم دوخته اید! به دنیاتان بنگرید، کافی نیست؟! این هجم از دروغ و خیانت؟! چرا می خواهید زندان بان هم باشید؟! آزاد کنید این پرنده یتیم را، که گر صاحب داشت این چنین بی دفاع نمی ماند. ای انسان ها، بلبل را رها کنید که بدون او در شهر ما صدای به حقانیت شنیده نمی شود. در کوچه های تاریک ما دیگر انسانیتی نیست آنقدر وضع مخرب هست که گربه های آواره بی خانمان قصد کوچ کرده‌اند. دیگر حیوانی در شهر نمانده است جز جانداری که خود را بالاتر می بیند. بگذارید در خیال اشرف مخلوقات تنها بماند. شاید روزی در حالی که خورشید از بالای کوه خاموش بالا آمد، از این خواب نفرت‌انگیز بیدار شود. شاید هم مدتهاست بیدار شده‌ است اما چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین تلقین به پلک های بسته می کند.

 

بلبل


می دانم تنها نیستم

طلوع آغاز شده است اما چه قدرتی می تواند مرا از تخت خواب جدا کند؟! بوسه ای از عشق؟ یا امیدی برای فردا بهتر؟ دراز کشیدم و چشمهایم به سقف هست. نه بوسه ای از عشق دریافت خواهم کرد و نه امیدی برای آینده باقی مانده است. تا حالا تنهایی را چشیده‌اید؟ تا حالا در انبوه آغوش ها تنها بوده‌اید؟ گاهی وقتها از مهربانی که می شود ناراحت می شویم زیرا خود را سزاوار این توجه نمی دانیم! بر لبِ تخت می نشینم و اتاق هنوز سکوت همیشگی اش را همراه دارد. خیلی وقت هست که آفتابی بر پنجره هایش نمی تابد و در انحنای دیوارهایش صدای به چرخش نمی افتد. به نظرم تنهایی تنها کلمه ‌ای هست که می تواند حال مرا بیان کند. اما می دانم تنها نیستم. می دانم که باید تلاش کرد و از روزها عبور کرد اما دیگر در شب ها امیدی برای ستاره چیدن ندارم. وقتی صدایم گرفته شد درد غیرقابل تحملی داشت اما ازش عبور کردم. ولی درد دوری الهه خوشگلی غیرقابل تحمل هست. دوست داشتم در خیابانی در حالی که انگشت هایمان در هم آمیخته هست قدم بزنیم اما خداوند این رشته کوه طولانی را در میانمان انداخته است! همیشه برایم یک زخم داشت اما زخم نبودنت بر دلم طاقت فرسا است. البته بهم گفته بود وقتی بزرگ شوم باید مرد باشم تا گریه نکنم. همه دنبال چیزی هستند که لیاقتش را دارند اما به مسافت کیلومترها با آن فاصله دارند. این می تواند برای دختربچه‌ای یک عروسک در اسباب فروشی یا برای من بوسه ای از لب های الهه خوشگلی باشد. هر چه قدر دور باشند. نه من بدون خیال عشقم می خوابم و نه دختربچه، موهای طلایی عروسک را فراموش خواهد کرد. انسان ها از پایان تلخ می ترسند برای همین آغازگر چیزی نیستند. دوست دارند چیزی را آغاز نکنند تا مجبور نباشند بگویند اشتباه کرده اند. حتی اگر تو اشتباه من باشی، بازم این اشتباه رو تکرار خواهم کرد.

 

تنهایی


گناهکار

امروز سپری می شود و فردا خواهد رسید اما چه سود؟! وقتی من و تو هنوز در رخت خواب هستیم! دیگر کدام جمله الهام بخش می تواند این جامعه خواب آلود را بیدار کند؟! دیگر کدام جنبشی می تواند یک مسیر امیدبخش نشان دهد؟! ما خسته ایم از راه های که فریاد زده می شوند. دوست داریم دوباره به رخت خواب بر گردیم وقتی در این دنیا چیزی ارزش بیدار ماندن ندارد. تنها خبر خوب این هست که زمستان در راه هست و این یعنی رویاهای طولانی! آرامتر پستم را بخوانید می خواهم بخوابم وقتی گناهکار به دنیا آمدم. وقتی خداوند فرشته های که خویش هم از دنیا خسته شده‌اند بر دوشهای من گذاشته هست. دیگر چه کسی مرا گمراه کند یا به سمت بهشت سوق دهد! عبادت، عبادت. از سمت دل هست یا یک ریا نزد پروردگارم؟! عبادتی تا بخشیده شوم و به بهشت راه یابم و گناهی که زندگی کردن در این دنیا را تحمل پذیر می کند. انسان ها بیشتر از اینکه به دنبال عبادت باشند به دنبال گناه های هستند که برای بخشیده شدن عبادت کمتری می خواهند! آیا فکر می کنید پروردگارتان متوجه نمی شود؟!

بخوابیم؟!

گناه کار

+ عکس از خودم هست و ربطش به جمله « من گناهکار به دنیا امدم» هست. اشاره داره به گناهی که اول خلقت آدم و حوا انجام دادند و میوه ممنوعه رو خوردند در برخی از گرایشهای مسحیت به خصوص کاتولیک ها اعتقاد دارن به خاطر اون گناهی که پدرانمون انجام دادن ما گناهکار به دنیا میایم و باید طلب بخشش بکنیم.


قاب دلخواهِ خانه من

زمین به دور خورشید می چرخد و زمانِ عمرمان بدون توقفی در حال عبور کردن است. حال قاب دلخواهِ خانه مان چه چیزی هست؟! به اتاق خیره می شوم اما می پندارم آن را باید در جایی دیگر پیدا کنم. بیرون از اتاق می روم و با لبخند مادرم مواجهه می شوم، من هم لبخند می زنم و به حیاط می رسم. به جاندارهای سبز نگاه می کنم اما هیچکدام توجه ام را جلب نمی کنند. باز می گردم و این بار در گوشه گوشه خانه به دنبالش می گردم. پدرم با تعجب می پرسد دنبال چه چیزی هستی؟! و من می گویم: قاب دلخواه زندگی ام. اما هر چه گشتم، ندیدمش. ناامید و همراه با یأس به اتاق برگشتم. حال به کتاب های که هم سان ستون سپاهی پشت سرهم چیده شدند خیره شده ام اما هر اندازه دوستشون داشته باشم نمی توانند که قاب دلخواهِ خانه من باشند. مادرم برای ناهار صدایم می کند و من گشتن را رها می کنم و سر سفره می نشینم. در حال خوردن بودم که سرم را بالا کشیدم و قاب دلخواه خانه را پیدا کردم. با افتخار اعلام می کنم قاب دلخواه خانه من، خانوادم هستند. خانواده ای که به من معنی کلمه اش را یاد دادن تا خودم روزی داشته باشم.

 

 

+ با تشکر از احسان جان بخاطر دعوتش

+ به جای اینکه عکس بزارم. امروز یا هر وقت که شد موقع غذا خوردن یه لحظه سرتون بالا بکشید و به قاب نگاه کنید :)

امیدوارم همه تو قاب باشند ولی اگه عزیزی نیست، صمیمانه متاسفم. 




بایگانی