۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

تو کیستی؟

یکی از بودن دل شاد است و دیگری در انتظار به دست آوردن. من آن پسر بچه ای هستم که هنوز منتظر است تا بشنود کلاغ قصه ها به خانه رسید یا خیر. در جای ایستاده ام که هیچ چیز نیست حتی آینه و در حالی که به تاریکی خیره شده ام به اعماق این فکر فرو رفته ام، من انتظار چه چیزی را می کشم؟!

- باید عرض کنم هیچ چیز!

+ هیچ چیز؟

- آره

+ امیدوارم همه چی بهتر شود. 

- وقتی تاریکی میاد دیگر در انتظار شب نیستی!

+ اما! نوشته هات میگن در انتظار من هستی.

- تو، تو کیستی؟

+ من! نمی دونم. من کی هستم؟

- تو، من هستی. من تو رو در خیالم ساختم و سعی می کنم بهت برسم! ولی...

+ من هیچی نیستم، جز خودت

- در دل شب به دنبال تاریکی  گشتم!


نشانه خوشبختی

من امید به رودی داشتم که هیچوقت مقصدش به سمت رودخانه ام نبود. در چاه نمناک زندگی در انتظار پرتو نوری بودم تا بیاید و راه درست را تقدیم من کند! من آن قطره بارانی هستم که در رویای دریا شدن بود اما در حالی که در خیالش غوطه می زد در مرداب تنها اسیر شد. گاهی وقت ها سرنوشت می تواند درد آور باشد اگر احمق نباشید. پس اگر می دانستیم با احمق بودن چقد خوشحال می شدیم هیچوقت بخاطر قدرت تفکر احساس افتخار نمی کردیم. اگر لبخند را نشانه خوشبختی بنامیم. نشانه خوشبختی شما می تواند به چه دلیلی باشد؟ لبخند در مقابل سلام خردسالی؟ این میتواند زیبا باشد اما زندگی سختی های بیشتری هم دارد! چه سختی بزرگتر از اینکه کودکی را بزرگ کنی که بیاموزد سلام کند؟! 

----------------

* به نظر من در این زندگی ما در دو جبهه هستیم، یک جبهه ایست که می توانیم نشانه ای برای خوشبختی باشیم و جبهه دوم زمانیست که نشانه خوشبختی داریم. با تفکری که من دارم پس خداوند کجاست. آیا خداوند نمی تواند به من احساس خوشبختی دهد؟ زاویه دید من زاویه دیگریست. وگرنه تشنه ای در بیابان با خوردن جرئه ای آب احساس خوشبختی می کند.


انسان یا ...

اگر از همان ابتدا خداوند از خودمان می پرسید: می خواهید در دنیا چه چیزی باشید؟ فکر نکنم جواب من انسان بودن باشد! ترجیح می دادم کاکتوسی در دل شن های داغ باشم که با آمدن ابرها در دلم قند آب می شد که باران خواهد بارید و معشوقه ام را در آغوش خواهم کشید. اگه هم می خواستم سخت تر باشد، سنگی می شدم در میانه رود تا هم قدرت خویش را وقتی آب را به دو نیم تقسیم می کنم جلوه کند و هم عبور از رود را تسهیل ببخشم. اگر دنبال زیبایی هم بودم شاخه چناری می شدم تا بلبلی از سر گم کردن راه بر شاخه ام بنشیند و از غم غصه ندای کند. البته چیزی که گذشت دیگه نمیشه کاریش کرد و بهتره بپرسم: می خواهید در دنیا چه انسانی باشید؟


بلاگر ناتوان از قلم

اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی ‌خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست...




بایگانی