معجون جوانی

معجون جوانی

امروز گل رز زیبایی را دیدم. بهش خیره شدم ولی ناراحت شد وقتی ذهنم را خواند و فهمید که در درون من تو زیباترین هستی. امروز ظهر وقتی باران می بارید دستم را دراز کردم تا قطره های تصاحب کنم ولی هر قطره که می خورد به کف دستم حس می کرد که این دستها انتظار گرفتن کسی دیگری را می کشند. عصر که شد خورشید خبرم نکرد تا رفتنش را نگاه کنم زیرا طاقت دیدن چشم های انتظارم را نداشت. و شب ماه به هر سیاهی خیره می شد جز به من، تا از او سراغ تو را نگیرم. وقتی وارد اتاق میشم کتابِ امشب کنار غزل های من بخواب در هر سوراخی قایم می شود تا هوس خواندن نکنم و بغضم نگیرد. پنجره هر شب می داند که میهمانی بر لبه اش دارد، پس صبح زود بیدار می شود و تا شب آماده شنیدن حرفهایم می شود. 
دلتنگتم، دلتنگی که با هر نفس جانم را می‌گیرد و سپس با دوستت دارم گفتنت معجون جوانی در درون قلبم ریخته می شود. ای کیمیاگر دل من، در شب بارانی که ماه در لا به لای ابرها سرک می کشد و گل رز از  لبه پنجره نگاهمان می کند، تو را در آغوش میگیرم و می گویم: دوستت دارم...

رز کنار پنجره


دیدگاه‌ها (۱)

حس خوبیه وقتی کیمیاگر صدات می‌کنه :)

پاسخ:

۱۲ مرداد ۹۹، ۰۱:۱۴
واسه زنگارِ تنِ ثانیه ها، مثلِ اکســیرِ یه کیمیاگره :)



بایگانی