در حال کتاب خواندن بودم که خیالت آمد به سرم. تو در من هم سان وسعتی هست که از آسمان گرفته نمی شود. مرا فریاد بزن ای صخرهِ دوردست، که من آن پسر جوانی هستم که در بالای تو معنی زندگی را خواهم یافت. بگذار برای لحظه ای کوتاهی لبخندت را ببینم. لبخندی که در میان دندانهایت آمیخته می شود. دنیا زیبایی های زیادی دارد اما چشم های تو نقطه عطف آنهاست.
در روزگار ما دوست داشتن معنی خاصی ندارد! و من برای بدست آوردن تو باید شاخصه های دیگری هم داشته باشم. شاخصه های که نیاز به صبر دارند. من چهار سال صبر کردم تا اولین جمله ام را در این دنیا بگویم. من نه از صبر کردن برای تو خسته ام و نه خسته از دوست داشتنت هستم. از همان روزی که دیدمت عاشقت هستم و صدای پروردگارم شده صدای سلام کردن تو...
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریاتو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذراتویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنهاعذابست این جهان بیتو مبادا یک زمان بیتو
به جان تو که جان بیتو شکنجهست و بلا بر مامولانا
گروه دایره
دیدگاهها (۱)
کامیار ...
۰۹ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۸
عشق خیلی عجیب و گنگه برام
یه سوال و یه مشاوره اگه عاشق کسی باشی ولی فاصله فرهنگی و نوع زندگی ها اجازه ندن بین عقل و عشق راه کدوم رو میری؟
پاسخ:
۹ مرداد ۹۹، ۱۴:۱۶