حالم...

حالم...

امروز برایم روز "خنثی بد" بود. خوب نیست. فردا شاید خبری خوب بهم برسد شاید خبری بد. نمی دانم کدامش خوب هست، کدامش بد.

من نیاز دارم تا به آیندم نگاه کنم که برای اینکار به نظرم به یه یار نیاز دارم! ولی این فقط شعاری است از جانب من. یک عمر از دخترها فراری بودم. می ترسیدم یکی را دوست داشته باشم و او بگه: زشتی، احمقی، گمشو. این حقیقت تلخی است.

چند روز وبلاگ های بچه ها رو می خونم و می بینم چقد بد می نویسم.برای همین می خواهم به نوشتنم فکر کنم و تا بهتر نشه چیزی نگم.

نمی دانم به کجا خواهم رسید در این زندگانی، همین الان که دارم تایپ می کنم به انتشار یا حذف یا ذخیره در پیش نویس این مطلب فکر می کنم.

شاید آنگونه که فکر می کنم نباشم.من دوست دارم بهتر بشم ولی این گفتاری پیش نیست.

متن در ابتدا عامیانه بود ولی الان ادبیش کردم. خوب نشده ولی می خوام بد جلوه بده. این دروغی است از جانب من. فکر می کردم خوب میشه ولی نشد.

شاید دوست دارم عاشقی کنم. شاید دوست دارم دلربایی کنم.

در اینکه راه رو اشتباهی آمدم شکی نیست ولی انگیزه ای برای برگشت نیست. پس منِ بی حال چرا از حالم می نالم. خسته ام از حرفهای بی عملم.

الان به شماره مطلب نگام افتاد 97 در سال 97. ادم های مثل من حتما دیده اید. گاهی وقتها حالمون از خودم بهم می خوره و بدی اینکار اینه که بالا نمی آیم. فقط حالت تهوع دارم.

شاید راه رو درست پیموده ام و فقط بخاطر اینکه به چند چیز نرسیدم. می نالم.

سردردگمم ولی خوب می دانم به یه همصحبتی نیاز دارم. ولی بزرگتر نباید باشه و آشنا.

یه غریبه دوست داشتنی، که نیست.

آشفته هستم. پیش از انکه نشان می دهم از فردا از اینده از خودم از همه چیز این دنیا که به من ربط داره.

دوست دارم جمجمه رو بشکافم. مغزم را بکنم و بزارم کنار بعد جمجمه ام را ببندم. احساس سبکی خواهم کرد.

هنوز تو انتشار یا پاک کردنش در تردیدم. می ترسم. بخوانید و از من بدتون بیاد و برید دیگه. مخصوصا...

دوست دارم بنویسم و عمق تر برم. در حالی دیگر دوست دارم تمام کنم یا اصلا حذفش کنم.

من به کجا می رسم با این دوگانگی درد آور...

الان تصمیم گرفتم مطلب رو در ساعت 04:44 بامداد منتشر کنم.

زمانی که خوابم و دلیل این زمان اینه که عدد"4" رو دوست دارم. فکر کنم عدد بدبیاری کره جنوبی همین باشه. اسانسورهاشون این عددو نداره.

همین

خوب در خواب باشید. همین

بدرود


دیدگاه‌ها (۲)

رندوم باز کردم اینجا رو 
و چقدر همه چی همونیه که تو سر منه 
ماجرا اینه که همه مون مثل همیم چار تا هورمون بالا پایین میره فقط 
هیچ چی شخصی و منحصر به فرد و عمیق نیست 
همه چی همینقدر سطحی و نا امید کننده ست 
اره آدم چیز با ارزش و خاصی نیست 

این چه حرفیه
اونقدری خوب می‌نویسید که من حس می‌کنم فقط شما می‌دونید توی دنیای من چی می‌گذره! دنیای من رو کسی درک نمی‌کنه :) جز شما...



بایگانی