۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

رز آبی

دیروز عاشق شدم. عشق برای پسربچه غریب است و تازه. دیروز عاشق گل رز آبی شدم که بزغاله بابا از سر حواس پرتی در راه طویله لگد مالش کرده بود. دیگر کسی امید نداشت اما من دیروز عصر برای آخرین بار بهش آب دادم و شب زمان خواب فکر می کردم که فردا چطور بدون گل رز آبی زندگی کنم! فردا صبح رسید و من کوله بار کاغذ را بر دوش گذاشتم، کفش هایم را بستم و از در ایوان عبور کردم که نرسیده به حیاط متوقف شدم. باور کردنی نبود، رو به رویم گل رز آبی را دیدم که بهم صبح بخیر گفت و گفت مدرسه ات دیر نشه. این یعنی من هنوز می توانم روزهای زیادی را با او به شب برسانم. در مدرسه نمی دانم آقای براتی در مورد چه چیزی صحبت می کرد، چندبار صدایم کرد ولی من حتی متوجه صدا کردنش هم نشدم. من در فکر گل رز آبی بودم. در فکر او نفس می کشیدم و در فکر او زندگی می کردم. زنگ آخر خورد از رحنا خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. حتی یک لحظه نه ایستادم تا وقتی در آغوش گل رز آبی در حیاط آرام گرفتم. هم سان بچه آهویی که در جنگل مادرش را گم کرده بود و حال او را یافته است. شب که فرا رسید و من هم سان تبعید شده ای حیاط را به سمت شام ترک‌ کردم. با خانواده ام‌ در مورد عاشق شدنم گفتم، پدرم گفت: بهتره تمامش کنی. گفتم: چرا؟! هم من او را دوست دارم و هم او مرا. گفت: زمستان که برسد، برف هر چیزی که روی زمین باشد می بلعد. بعد از حرف پدرم چشم به پنجره دوختم و گفتم: هنوز که زمستان نرسیده. وقت خواب مثل همیشه گرگ ها در حال زوزه کشیدن بودن ولی حواس من پرت گل رز  بود. یعنی می شود امسال زمستان نرسد؟! 

 

+ ادامه مطلب همه کس من      

 

 


روزی که دی به پایان رسید

هوا هنوز سرد بود و کمتر گنجشکی در آن هوا هوس پرواز می کرد. در آن هوا وقتی از خیابان ها، وقتی از درخت های که در خواب بودن رد می شدم فقط از زنده بودن یک چیز مطمعن بودم. قلبم، قلبی که برای تو می تپید. در فکر تو قدم بر می داشت و در کنار تو به خیال می رفت. می دانم قلبم مرا به فراموشی سپرده و حتی اگر با رفتن از سینه من هنوز می تپید، سینه ام را می شکافت و به سمت تو می آمد. من از این موضوع ناراحت نیستم و حتی برایش خوشحالم که قلبی دارم که اینقد زیبایی را دوست دارد. روزی که دی به پایان رسید پرسیدی: خوبی؟ گفتم: یک زمانی خوب بودنم به چیزهای زیادی بستگی داشت ولی الان فقط به تو بستگی دارد. جواب دادی: دوست دارم خوب باشی. قلبم مدام می خواهد بگویم دوست دارم. مدام می گوید محمد بد نباش او دوست دارد خوب باشی. می گویم: نیستم، می گوید: ولی برای اینکه بدونی نیستی بهش فکر کردی، بهش فکر هم نکن چون او دوست دارد. 


بهایی عشق

امروز صبح آسمان مثل همیشه آبی نبود، ابرهای خشمگین آن را احاطه کرده بودن و گه گاهی می باریدن. از قطره ای از آسمان پرسیدم، نشانه ای به من داد و من رهسپار شدم. زیر درخت کِنار برای خودش آتشی روشن کرده بود و به آتش می نگریست. گفتم: سلام. گفت: محمد تو هستی، بیا و نزدیک زندگی بشین. منظورش آتش بود. نشستم. گفتم: خورشید را رها کردی و تختت را به ابرها داده ای! گفت: به آتش نگاه کن که چگونه ولع برای روشن بودن و زندگی کردن دارد. گفتم: هر کسی برای چیزی زندگی می کند، آسمان او برای چه چیزی؟! گفت: بخاطر آب. گفتم: آب؟! گفت: آری، او می خواهد آنقد بزرگ شود تا آب را متوجه خود کند آنگاه او را در آغوش بگیرد. گفتم: اما خودش که خاکستر می شود! گفت: آتش می خواهد نشان دهد عاشق است و قبول کرده بهایش چیست.
به فکر رفتم، من که می گویم عاشقم، بهایی عاشقیم چیست؟


خدا کوچولوی من

می گویی شبیه هم نیستیم. به من بگو چگونه باشم؟ من همان می شوم. بگویی شبنم باش، صبح ها با پرتو خورشید به آسمان پرواز خواهم کرد و نزدیک های صبح باز خواهم گشت. بگویی برگ باش، بهاران متولد خواهم شد و زمستان به ارامی بر روی شاخه خواهم مُرد تا بهاری دیگر. بگویی کاکتوس باش، به کویر خواهم رفت و آنجا سکنا خواهم گزید. بگویی سنگ باش، ماگما می شوم تا بر اثر فشار صحفه ای بالا بیایم و سرد شوم. بگویی جسد باش، قبری را می خٓرم و منتظر میشم تا نزدیکانم بر سرم فاتحه بخوانند. بگویی...
اگر خودم را نمی پسندی انتخاب کن، هر آنچه خواهی خواهم شد. خدا کوچولوی من، مرا خلق کن و خالقم باش تا بپرستمت.


دیدن

دیشب وقتی آسمان داشت ستاره هایش را شمارش می کرد. چشمش به من خورد که در آن تنهایی نشسته ام. سمت من آمد و گفت: سلام محمد، خوبی؟! گفتم: آسمانم نه ماه دارد و نه ابری که با من اشک بریزد. در حالی که لبخند نرمی می زد گفت: آسمان محمد، آنم تنها! گفتم: آری، تنهایی تنها. کنارم نشست و شروع به گفتن کرد از دختری می گفت که پسری تا صبح ادعا دوست داشتنش داشت اما امشب از لبخندهای دختر دیگری می نویسد! از پسری می گفت که در زیر باران آسمانش قدم می زد تا صدای عروسی عشق اش را نشنود! گفتم: حالم خوب نیست دیگر اشکی نمانده تا برای شخصیت های داستانهایت بریزم. گفت: من برای ریختن اشک نگفتم، گفتم تا بدانی این دنیا بزرگ است، هر روز در پایین من دل هایست که به هم می پیوندن و دلهایست که از هم می شکنن. گفتم: دلم نشکسته از کسی، فقط نوازش می خواهد که او هم می گوید: حسی ندارد. گفت: حسی ندارد یا دوستت ندارد؟ گفتم: ازش پرسیدم گفت حسی ندارم. گفت: دوستش داری؟ گفتم: چندبار مرا دیده ای که اینطور بغض کنم؟! گفت: راست میگی. حالا می خواهی چکار کنی؟! گفتم: نمی دانم. زمین یواشکی در حال گوش دادن حرف های ما بود که ناگهانی گفت: دیدن، هیچ چیز جای دیدن را نمی گیرد. در دیدن می توان هر چیزی را بیابی. حتی نیازی به گفتن ندارد، فقط به چشم هایش نگاه کنی، کافیست. گفتم: نمی خواهد. آسمان گفت: باید می خواست! گفتم: اگر ناراحت شود؟ زمین گفت: محمد گاهی نخواستن در خواستن است. گفتم: یعنی دوست دارد؟ ادامه داد: گفتم گاهی ولی چیز دیگه ای که هم هست، اینکه یک عاشق نباید دنبال دلیل باشد، عشق کافیست. به عشق دلت باور داری؟ گفتم: آره. گفت: از چیزی نترس، برای چیزی مکث نکن. برای مرد شدن باید بی پروا و بی باک باشی در راه عشقت. گفتم اگر بروم و بگوید: دوستم ندارد؟ گفت: پس بگو مرگته چیه، ترس از دوست نداشتن. شاید حسی بهت ندارد چون هنوز باورت ندارد. حق هم دارد چگونه به پسری که فقط پشت کلمات هست برای زندگیش بهش دل ببندد! خود را از این بند آزاد کن. در پایان این آزادی زنده ماندن یا مردن است. اما هر چه باشد بهتر از دوزخ الان است. 

 

 


دنیا قشنگ

آیا گذشتن از عشق جایز است؟! باشد من نمی توانم. مگر فرهاد گذشت که من بگذرم. مرا به قلعه قدمگاه بفرست اما امیدی از من نٓبُر. می دانم دیروز گفتم دیگر برایت نمی نویسم، بگذار یک گناهکار باشم اما می نویسم. سوختن یا ساختن؟ من ساختم، عشقت را در قلبم و حال از آن می سوزم. می سوزم که گفتی: اگر منم همین اندازه دوستت داشتم چقدر دنیا قشنگ می‌شد. 
درون خود جستجو کن مرا، به هر بیتوته ای، به هر گوشه ای از دلت که تاکنون سر نزده ای، سر بزن. شاید بیابی دل مرا و عاشقش شوی. که گذشتنی از من نیست...


حال هیچم

نغمه هایم به سوی توست، ناله هایم برای توست اما تو نمی بینی، اما تو نمی شنوی. چه عاشقانه تو را می پرستم و چه بی رحمانه مرا پست می زنی.
آه خدا من توانایی نیست که تو را بپرستم. هر چه داشتم برد و حال هیچم. تنها یک دل باقی مانده بود برایم. که او برد و حالا شکسته اش را پس فرستاده. 
آه ای دنیا چرا مرا نمی کشی؟ دیگر چیزی از من نمانده، دیگر چیزی از من نیست که نشکنی
آه ای خالق من در آن دنیا آمرزشی هست؟ بعید بدانم، مگر از این دختر با ایمانتر، مهربان‌تر و با سخاوت‌تر داشته ای؟! او مرا نمی بخشد پس بعید بدانم تو هم مرا ببخشی.
وای بر من، وای بر تو محمد، دیگر چیزی نداری، عشقی داشتی که آن هم رفته است. چرا زنده هستی؟! چرا زنده مانده ای؟! تمامش کن، تمامش کن

-------------

عشق ناباخته بد نام شدی 
دل نپرداخته ناکام شدی 
کس ندیدیم به ناکامی تو 
عاشقی نیست به بدنامی تو 

سایه

 


بخت سیاه

برای پسری که پایان عشق را فقط در مرگ می بیند حال اگر بگویی می روم. سزاوار مُردن نیست؟! من از دوست داشتنت می گویم اما تو از بی حس بودن فریاد می زنی! من از ماندن می نالم تو از تمام شدن دم می زنی! قبل از تو من شکسته بودم حال اگر تو بگذری با خاکستر قلبم چکار کنم؟!  می پرسم چرا چمدان بسته ای؟ می گویی: نمی دانم. می پرسم چرا نمی مانی؟! می گویی: نمی دانم. جواب دل را چه دهم؟! بگویم برای چه دلیلی تنها مانده ای؟ اشک می ریزم از این بخت سیاهم، اشک می ریزم نه برای ماندنت، گر می خواهی بگذر. اشک من از سرنوشتی هست که پروردگارم برای من نوشته است.اگر می خواهی بروی قبل از آن بگو دوستت ندارم. بگو دلبندم تا در شبهای سیاهم وقتی دل پرسید: چرا رفت؟ بگویم: دوستمان نداشت.

 




بایگانی