۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

تبریک با تمام احساس

۲۶ در حال آمدن است و من نمی دانم چگونه بهت تبریک بگویم که تمام احساسم را در آن خلاصه کنم.

۲۶ در حال آمدن است و من می خواهم در آمدنش کنارت باشم اما مقابل روزگار ناتوانم.

۲۶ در حال آمدن است و من نارحتم که نمی توانم در آن روز تو را در آغوش بگیرم و تبریک بگویم.

۲۶ در حال آمدن است و من هنوز کادو نگرفتم، گشتم ولی هنوز چیزی نیافتم که بتواند تمام دوست داشتن مرا بیان کند.

۲۶ در حال آمدن است و من هنوز در انتظار شنیدن دوستت دارم هستم.


من بگویم او بشنود

بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم‌ در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش را خواهد شکست. ولی چه چیزی خواهد گفت؟ شاید بگوید: دوستت دارم. شاهم هم...  یعنی الان غصه آینده را بخورم! سکوت اش که سخت هست اما بهتر از نبودنش هست. بگذارید تا آن روز در خیال تابیدن نور دوست داشتنش باشم  و برای اشک ریختن همیشه وقت هست.
آسمان دلم ابریست
اما گرم است با وجود تو
چه کسی می داند؟
یخبندان نزدیک است
یا
نور دوست داشتنت خواهد تابید


لحظه موعود

الان شنبه است و عده ای اهدافی دارند که در گذشته برچسب انجام دادنش را شنبه گذاشته اند! حال فرا رسیده است لحظه موعود. برخیز و به خود با صدای رسا بگو چه تغییری خواهی کرد و به افکارت نشان بده. با اینکه نیازی به رسیدن شنبه نبود اما عیبی ندارد. به خود نشان بده تو می توانی، در آینه بگو: من می توانم؟ جواب آینه لبخند بود یا اخم؟ هر چه بود فقط انجامش بده. 

من از حسرت ها می ترسم. نگذاریم حسرت بخوریم.

 

 


نمی دانم


بوی ناب ادمیزاد

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ

ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ،
ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ
ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ.

 

دکتر الهی قمشه ای


نمی تونی از عشق متنفر باشی

در گذشته تصوری از عشق نداشتم ولی الان می توانم حسش کنم. می توانم سعی در فهمیدن عشق کنم، هنگامی که عکست را نظاره گر هستم. شبی که به من گفتی عشق تو به من بخاطر ظاهرم است. حس کردم به قلبم خنجر فرو رفته است اما نه از دست تو از دست خودم. که چرا طوری رفتار می کنم که با باورم هم خوان نیست که اینگونه تو را به این نتیجه رسانده است. مرا داری بزرگ می کنی و من در انتظار تولدی دوباره هستم. مرا به دنیا می آوری؟
 شاید عشق زمانیست که به من میگی برم درس بخونم، شاید زمانیست که دعوام می کنی، شاید زمانیست که دلتنگ گفتن دوستت دارم هستم، شاید زمانیست که ترس از دست دادنت را دارم.

 

چاووشی میگه؛ تو با این زیبایی، نمی تونی از عشق متنفر باشی...

 


نیازمند

کلمات نواخته می شوند، اما توانایی آرام کردن مرا ندارند.  من نیازمند آغوش مادرم هستم. آغوشی که می دانی هیچگاه مهربانی اش کاهش نمی یابد حتی وقتی بد دهنی می کنی، حتی وقتی نامهربانی می کنی. فقط کافیست دستهایت را بگشایی و آنگاه در جایی آرامیده می شوی که خداوند هم غبطه می خورد. 
آسمان به خواب رفته است، اما قدرت به خواب بردن مرا ندارد. من نیازمند نوازش مادرم هستم. نوازشی که هیچگاه اتمامی ندارد. نوازشی با نهایت دوست داشتن، دستهای مادرت در خرامن های موهایت وقتی روی زانو اش سر گذاشتی. آخرین بار کی حسش کردی؟ 
خورشید انتظار بیدار شدنم را می کشد اما انتظار های مادر جان سوز است. نگذار در دلتنگی بماند که هر چقدر شکر گذاری کنی، گناهت شسته نخواهد شد. نگذار بر صورتش اخم بنشیند که دنیا را آشفته خواهد کرد.

-----------------------

+ دلیل نوشتن متن، محدثه که خیلی دوستش دارم، امشب در حالی که آنها را تجربه کرده است، می تواند تاییدشان کند.


برای مرگم، گریه می کنی؟

نمی دانم چرا غروب؟! شاید انسان ها دوست دارند با مرگ خورشید، خودشان هم بمیرند. دره از همین حالا بوی تعفن می دهد. مرد بالای آن ایستاده بود و محدود افرادی بود که جذب زیبایی دره نشده بود. بود! مرد همچون من مدام خاطراتی را مرور می کرد که آخرش به فعل بود، می رسید. مرد در خاطرات در حال غرق شدن است، پس از این فرصت استفاده می کنم و من از زیبایی دره می گویم. دره آرامی بود همچون پسر بچه ای که یک روز تمام بازیگوشی کرد و حال به آرامی در آغوش مادرش خوابیده است. در آن رودی روان نبود. فقط در گوشه ای تنها آبی از باران دیشب در زمان متوقف شده بود. انگار دره هم امیدی به زندگی نداشت!
مرد قدمی به سمت جلو برداشت. زمان لحظه زندگی کردن را تداعی نمی بخشید و مرگ یک تاز آرامش بود. مرد زیر لب زمزمه می کرد؛ باید مرد، وقتی بودن دلیلی ندارد.
با اینکه همه از خودکشی می گفتن ولی من در اعماق چشمانش دلتنگی می دیدم. دلتنگی رفتن به دنیایی دیگر.
قدمی دیگر و پایان زندگی کردن. البته از نظر خودش رها شدن از دنیایی نکبتها، بی احساس ها،... آدمها وقتی در حال مردن هستند، هر چیزی دوست دارند می گویند. فکر نمی کنند شاید در آینده از آنها نقل قول شود، البته شاید اهمیت نمی دهند. 
به نظرم مرد تنهایی بود و در تنهایی مرد. ای کاش دوستی داشت تا وصیت کند، روی سنگ قبرم بنویس؛
برای بودنم، لبخند نمی زدی
برای مرگم،گریه میکنی؟

------------------------

دولت مخفی | گرشا رضایی

------------------------

ای دل که بی گدار 
به آب ها نمیزدی

بی قایقت میانه دریا
چه میکنی...؟؟

معین دهاز




بایگانی