۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

آوای خودسرانه

مغز آوای گنگی را از انتهای حلقم، بدون دلیل و انتهای سر بر می کشد. این آوا می گوید: دلیلی است برای زندگی و نمی خواهد باشد فقط یه اثر. او صدایش را بلند تر و بلند تر می کند. اما هیچکس صداش را نمی شنود. یه مکث طولانی برای فکر، کافیست تا بیابد راه را اشتباه رفته ام. در یه لحظه یه چرخش کامل. ما را می رساند به مکان اول.ما نشسته ایم و در حالی که رودخانه را دید می زنیم به دنبال راه چاره ای هستیم. جغدی سپیدی خود را در مقابل انتظارمان نشان می دهد و روی کاج می نشیند. رو در روی ما.

بعد از مدتی جغد بالهایش را باز می کند و صعود. در حالی که به هم نگاه می کنیم تا یکیمان بگوید: یافتم. اما فقط صدای ماهیانی می آید که از آب سر می کشند. نمی دانیم مشکل از ماست یا جغد؟

تصمیم را می گیرند و آن خودکشی من است. ولی نه طناب دارند و نه وسیله ای تیزی و نه دره ای. پس دوباره می گویند بنشینم: اما اینبار رو در روی جنگل.

جنگل بهتر است. موجودات زندهِ بیشتر و بهتری می شود در نگاه چشم ها نقش بست. نگاهمان را جمع می کنیم و هر حرکتی را دنبال. در نگاه با دقتمان، سموری بالغ با موهای سیاه و لکه ای خاکستری در دم هویدا می شود. اما پیام در سموری که نه دنبال غذاست و نه یار و فقط پرسه می زند در چیست؟

مدتی ملولی گذشته است و هوا، هوای تفکرگرانانه ای نیست. تصمیم جمع بندی گرفته ایم.

مغز می گوید: آن کس که ناله کرده است جوابگوست.من صدا را دنبال کرده و بحر کمک اگر در دست براید، آمده ام.

روح می گوید: آوا از من است، قبول. اما من از بزرگانم شنیده ام. که با یه آوای کوچک، صاحبت از این رو و آن رو می شود. عیب از من نیست.

من می مانم بدهکار. ای زندگی. تو خویش می دانی. چقد در نزد من بزرگی. کاری به حرف این دوستان نیست. زندگی ام خوش است در هر لحظه ای. اما سوگند یاد می کنم که در جایگاه هیچ زمانی نخواهم باد، راضی.


انتخابِ محمد

جسم: نفرت مرا گرفته و طناب دار را آماده می کنم. او تقاص باید پس دهد. تعدیلی نیست. او گناهکار است. او خیلی وقت است که دروغ می گوید. او خیانت کار است. او باید بمیرد.
روح: محمد
      تو قول های دادی ولی هیچکدام اجرا نشده اند. تو گفتی می توانم ولی حالا که خیلی دیر شده میگی کار من نیست؟
جسم: او ما را به سخره گرفته. او را اعدام کنید.
روح: محمد
     حرف بزن. با گریه چیزی گفته نمیشه. ما پرونده ات را دیده ام حتی خداوند هم ازت راضی نیست.
جسم: او خالق را هم دور زده است. او منفورترین مخلوق است. این همه فکر نمی خواهد. او گناه کار  است.
روح: محمد
      تو شایسته اش را داشتی که جاودانه شوی. اما خودت انتخاب کردی.
جسم: همه چیز برای پایان آماده است. عزرائیل هم رسیده.
روح: اما باید دفاع کند.
جسم: او چیزی ندارد بگوید.
روح: محمد

پسر قوی

یه عشق یه طرفه در کنار پل، مدت هاست که بویش را حس می کنم و باران تازه اش می کند. حال آمده ام تا با چشمهای خویش نظاره گر واقعیت باشم. 

او نمی آید، بدون هیچ نشانه ای. از این که مرا رها کرده گریه نمی کنم، بخاطر اون شب های که در فکرش بوده ام، افسوس می خورم. ولی دیگر کافیست.

اشک هایم را جمع می کنم و راهم را با قدم های محکم بر می دارم. این اشتباه از طرف اوست، چرا من غمش را بخورم. باران باریدنش را شتاب زده می کند اما این بار او حس غمگینی ندارد، او بخاطر خنده اش می بارد. در صحفهِ خاطراتم می نویسم: دیروز نبود، امروز بود، فردا نخواهد بود.

به این میگن: یه پسر قوی. قابل تقدیر است. روزی همدمم را می یابم ولی کی گفته: اگر نیابم خواهم مُرد؟ من که هنوز زنده ام.




Big change

در طی این سال ها، بارها سعی کردم که طبق برنامه  پیش برم. گاهی عالی، گاهی متوسط و گاهی ضعیف. مدت هاست که در سمت ضعیف دارم حرکت می کنم و این خوب نیست. برای همین امروز جلسه ای خواهم داشت که بر روی آن نوشته: تغییر بزرگ(Big change).

تصمیمی که گرفته می شود. در زندگی ام تاثیر بزرگی خواهد داشت. نمی دانم چه می شود ولی حتی شاید اجازه بودن در فضای مجازی را از دست بدهم.

خواستار این جلسه مغز است. خیلی می ترسم، شاید باورش سخت باشد ولی خوب می دانم با من شوخی ندارن.

بیشتر از این می ترسم که تخیلم را ازم بگیرن و دیگر اجازه رفتن به خیال را ندهند.

آنها دیگر تنها: خوب بودن، لبخند زدن، کمک کردن به دیگران و...... را نمی خواهند. آنها می خواهند من بزرگ شوم، چیزی که دوست ندارم. شاید همین را فهمیده اند، چیزی که ازش وحشت دارم.

ساعت جلسه رو نمی دانم ولی فکر کنم در شب باشه. مغزم عاشق: تاریکی، سکوت و تنهایی است.


غریبه پسند

غریبه گان قابل ستایش اند برایمان. در طول عمرمان به دنبال الگو می گردیم. دیگران برایمان زیباترند. در مورد دیگری حرف می زنیم و کارهایش را می دانیم، او را ستایش می کنیم.

آنان محبوب اند می دانی چرا؟ چون زندگی شخصیشان را نمی دانیم. چون با آن ها هم اتاق نبوده ایم. از ما درخواستی نداشتن و ما از آنها نداشته ایم. چون آنان مدام به ما لبخند می زنن.

سرگردانیم زیرا نمی خواهیم قبول کنیم که دیگران اشغال شده اند و ما باید شخصیت خودمان باشیم. نمی خواهیم چیزی جدیدی باشیم، می خواهیم همان چیزی باشیم که دیگران می پسندند. دیگر خویش برایمان اهمیتی ندارد. حال دیگران بر ما حکمفرمانی می کنند بی آنکه بدانند ارباب اند. بدون تختی، بی آنکه انگشترِ روی انگشتشان را بوسیده باشیم.

به دنبال نام ها می گردیم، چون نام خودمان قهرمانِ نیست! به دنبال مدل لباس می گردیم چون پوششمان شیوه قهرمانان نیست. طرز صحبت عوض می کنیم چون نحوه گفتن واژه هایمان شیوه قهرمانان نیست. ما دیگر با خودمان صحبت نمی کنیم و به جای آن حرف های قهرمانانمان را لایک می زنیم.

ما دیگر انسان نیستیم. ما شبه انسانیم.


13 دلیل بعد از بیداری

امروز دیدم بچه ها چالشی دارن به نام 13 دلیل برای اینکه( البته نام سریالی هست که من از شخصیت هانا بیکر  متنفرم)  که هر کدوم از 13 آرزو در آینده نام بردند. که این کار برام سخته و با احترام فکر می کنم بیهوده است. برای همین تصمیم گرفتم 13 کار در یک روز رو نام ببرم. که منو بیشتر هیجان زده می کند.

-------------------------------------------------------------------------------------

1-ساعت 6 صبح از خواب بیدار بشم

2-ساعت 7 تا 12 سر کلاس یا محل کار

3-ساعت12 تا1 نهار

4-ساعت 2 تا 4 خواندن رمان

5-ساعت 4 تا 4:30 میان وعده

6-ساعت4:30 تا 6 گشتن پیاده روی یا دوچرخه

7- ساعت 6 تا 9 خواندن مطالب درسی یا مربوط به کار

8-ساعت 9 تا 11 بحث نویسندگی ام

9- ساعت 11 تا 12 خودکاوی و دیگرکاوی

10- دیدن بازی چلسی

11- دیدن فیلم

12-مهمانی رفتن

13-

-------------------------------------------------------------------------

*مورد 10 تا  12 هر روز اتفاق نمی افتن، برای همین گاهی چیز ها تغییر می کنن که فکر می کنم برای زندگی چیزی خوبی هست.

*از خانواده حرفی نزدم چون باور دارم هنوز برام زوده.

*این برنامه انجام میشه؟ وقتی شد بدونید من خیلی خوشبختم.

*مورد 13 خالی هست چون چیزی به ذهنم نه اومد نمی خواستم یه چیزی همینجوری بنویسم.


-برای این که دوست دارم زندگی رو، عارفه خانم

- برای دیدن 13 دلیل برای اینکه مریم خانم

- حوا خانم  هم معمولا اشتیاقی برای این کارها ندارن، آخه چرا؟

"در پایان اگر پسری میشناسید که بلاگر هست لطفا به من معرفی کنید. برای من جز آقای دچار دیگر کسی نیست.البته احساس تنهایی نمی کنم ولی یه خورده کنجکاوم بدونم همنوعانم چطوری می نویسند. با تشکر"


عاشق شوید

عاشق شوید

برادر ها، خواهر ها عاشق شوید. زندگی به عشق است.

عقل به آدم زندگی نمیده،عقل به آدم حساب میده چطور بهتر بخوره، چطور بهتر بخوابه، چطور بهتر پلاسیده بشه، چطور بهتر دل مرده باشه

عشق است که درون انسان آتش زندگی و شعله زندگی را بر می سُروداند.

آیت الله سید محمد بهشتی


مرگ صدا می زند

مرگی آرام مرد جوانی که بر روی لبه برج ایستاده است صدا می زند.او احساسی ندارد. او قصدش را کرده است و برای انجام هدفش راسخ است.

پیرزنی که بر روی صندلی راحتی نشسته و از پنجره مرد را می بیند، می گوید:دوست دخترش، ترکش کرده. او زنده می ماند. مردی که پالتویی بلند پوشیده و روزنامه ای در بغل دارد، سریع در حال عبور است، که در ذهنش زمزمه می کند: پول هایش را باخته است، او می میرد. دختر بچه ای که دست چپش در دست راست مادرش هست، با صدای ترسان:مامی، او آقا می خواهد به پرد پایین؟ مادر به آرامی: بله. دختر با اضافه کردن چاشنهِ تعجب می پرسد:چرا؟ مادر بدون هیچ حسی: دیوانه است.

همه انسان ها منتظر یه پرتاب بدون چتراند. او یه سرگرمی است برای این روز بدون حادثه. عکاس ها هر لحظه را ثبت می کنند اما مرد نه ژست گریه دارد و نه خنده.

او دست هایش را بالا می کشد تا با شانه هایش برابر شوند و بر می گردد.آنگاه نگاهی به سقف سپس به آسمان. او آماده است.

هیاهوی بخاطر جانوری که قصد پرش دارد ولی بال ندارد بلند می شود.

دختری که باران اشک هایش را پوشانده است به آنجا می رسد، او را می بیند، می ایستد و بدون پلک زدن می پرسد:چرا؟

چشم ها همه به او دوخته شده اند. چشم ها به دنبال دلیل نیستند آنها عاشق پروازاند.

او چشم هایش را می بندد و قدم به عقب بر می دارد با همان یک قدم کافیست تا مردم بدانند او پرواز بلد نیست. 

قطره های باران به پلک هایش می خورد اما چشم هایش را باز می کند و به ابر های سیاه لبخند می زند.

برخورد فقط چند ثانیه است ولی او در چیزی غوطه ور می شود. هیچکدام هم تمامی ندارند.




بایگانی