هیچی نیستم

هیچی نیستم

به روز هایم می نگرم، آنگاه به شبهایم.اما نیست در آن. باید مکثی کنم اما بارها کرده ام. باید راه بروم اما آموزش ندیده ام. خسته ام از این حرف های بیهوده.نیست کسی با او در میان بگذارم.که فهمیده ام چیزی را، از خودم، من، هیچی نیستم، در این دنیایی بی گناهان.

فریاد نمی زنم اما دیگر سکوت را دوست ندارم.افسرده ام. 

بار ها فکر کرده ام، اینجا مکان من نیست اما زمان را از دست داده ام. نمی دانستم می شود هر وقت به مکانی رسید اما نمی شود به زمان بازگشت.

می دانستم جاودانگی سخت است، ولی زیادم بهش امید نداشته ام. فقط کلمه ای بود برای شروع دوباره ولی اشتباه کردم چون کیمیا نیستم تا اکسیری را بسازم.




بایگانی