معجون جوانی

امروز گل رز زیبایی را دیدم. بهش خیره شدم ولی ناراحت شد وقتی ذهنم را خواند و فهمید که در درون من تو زیباترین هستی. امروز ظهر وقتی باران می بارید دستم را دراز کردم تا قطره های تصاحب کنم ولی هر قطره که می خورد به کف دستم حس می کرد که این دستها انتظار گرفتن کسی دیگری را می کشند. عصر که شد خورشید خبرم نکرد تا رفتنش را نگاه کنم زیرا طاقت دیدن چشم های انتظارم را نداشت. و شب ماه به هر سیاهی خیره می شد جز به من، تا از او سراغ تو را نگیرم. وقتی وارد اتاق میشم کتابِ امشب کنار غزل های من بخواب در هر سوراخی قایم می شود تا هوس خواندن نکنم و بغضم نگیرد. پنجره هر شب می داند که میهمانی بر لبه اش دارد، پس صبح زود بیدار می شود و تا شب آماده شنیدن حرفهایم می شود. 
دلتنگتم، دلتنگی که با هر نفس جانم را می‌گیرد و سپس با دوستت دارم گفتنت معجون جوانی در درون قلبم ریخته می شود. ای کیمیاگر دل من، در شب بارانی که ماه در لا به لای ابرها سرک می کشد و گل رز از  لبه پنجره نگاهمان می کند، تو را در آغوش میگیرم و می گویم: دوستت دارم...

رز کنار پنجره


نقطه عطف

در حال کتاب خواندن بودم که خیالت آمد به سرم. تو در من هم سان وسعتی هست که از آسمان گرفته نمی شود. مرا فریاد بزن ای صخرهِ دوردست، که من آن پسر جوانی هستم که در بالای تو معنی زندگی را خواهم یافت. بگذار برای لحظه ای کوتاهی لبخندت را ببینم. لبخندی که در میان دندانهایت آمیخته می شود. دنیا زیبایی های زیادی دارد اما چشم های تو نقطه عطف آنهاست. 
در روزگار ما دوست داشتن معنی خاصی ندارد! و من برای بدست آوردن تو باید شاخصه های دیگری هم داشته باشم. شاخصه های که نیاز به صبر دارند. من چهار سال صبر کردم تا اولین جمله ام را در این دنیا بگویم. من نه از صبر کردن برای تو خسته ام و نه خسته از دوست داشتنت هستم. از همان روزی که دیدمت عاشقت هستم و صدای پروردگارم شده صدای سلام کردن تو...

 

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما

مولانا
گروه دایره


ماشین های چمن زنی

نوشته ها با خوشحالی تا مطلب جدید وبلاگ قدم بر می دارند ولی از بد رورگاز در پیش نویس حبس می شوند. گاهی نیاز هست سکوت کرد و منتظر باشی تا کسی بیاید و سکوتت را بشکند. اما به هر سکوت شکنی نباید نگاه مثبت داشت. بعضی ها می آیند تا از آنچه که خوانده اند ولی نمی فهمند را بروز کنند و عده ای دیگر در زنجیر چند اصطلاح حبس شده اند و آنگاه وقتی می گویی فارسی صحبت کن. ناراحت می شوند زیرا می دانند بدون آنها هیچ چیز دیگری نیستند! در سرزمین ما افرادی هستند که کتاب می خوانند و در میان آنها عده ای هستند که فقط کتاب می خوانند! منظورم این هست مثل ماشین چمن زنی فقط می خورند و نمی دانند  (نمی فهمند) علف هرز هست که می خورند یا یه شاخه گل صد تومانی. ما باید مراقب باشیم کجا می روییم چون این ماشین های چمن زنی همه جا هستند! آنها آنقدر علف هرز خورده اند که دیگر مزه گل پامچال را درک نمی کنند. متاسفانه «درک» دادنی نیست و این ماشین های چمن زنی والدینی نداشتند تا به آنها قبل از اینکه در باغچه رها شوند تربیتشان کنند، حال دیگر کمی دیر شده است زیرا این ماشین های نادان دهانی دارند که از مغزشان بزرگتر است.

سعی کنیم ماشین چمن زنی نباشیم...


از خدات بخواه

جمعه می خواهد برسد و من از تقویم خواستم این هفته جمعه نداشته باشد. اما تقویم با ناامیدی گفت نمی توان کاریش کرد. جمعه ها همیشه می رسند. و همیشه غروب های دلگیری دارند مخصوصا برای بچه های که شنبه زنگ اول سر کلاس ریاضی باید بروند و عاشقی که معشوقه اش را در عصر جمعه ای از دست داده است.

_ اما من نه بچه ای مدرسه ای هستم که بخاطر مشق نه نوشتند از تَرکه معلم بترسد و نه عاشقی که بخاطر یک قدم کم گذاشتند، عشقش رفته باشد!

_ پس چرا می خواهی جمعه نرسد؟!

_ نگران کسی هستم. کسی که از این کلمه بزرگتر است. کسی که دلیل نخوابیدن امشبم هست.

تقویم داشت روزهای گذشته اش را می شمرد که گفت؛ از خدات بخواه. 
_ بنظرت الان بیداره؟! 
_ نگاه به آسمان کرد و گفت؛ ساعت سه نیمه شبه! بخواب، سر نماز صبح بهش بگو.
_ باشه، خوب بخوابی.
_ امیدوارم دوشنبه خوبی در پیش داشته باشی، شبت بخیر.

 

روز ها قاتلمن ، غیر از جمعه که خون ریز تره
حال و روزم جمعه ها ، از خودِ جمعه غم انگیز تره

چاوشی


یک بود، یک نمود

 بعضی ها معتقد هستند عشق و عاشقی وجود ندارد و اگر هم باشد بخاطر رفتن تو رخت خواب و لذت است. اینکه عده ای چنین تصوری دارند دردناک و ترسناک است چون آنها در اطراف ما زندگی می کنند. بنظرم عشق حقیقت یک انسان است و با عشق ورزیدن در حال زندگی کردن است. خودِ عشق اشتباه نیست اما گاهی انتخاب اشتباهی می کنیم که آن را بر گردن عشق و دوست داشتن می گذاریم. عده ای را می شناسم که هنوز اصرار به این انتخاب اشتباه دارند و هم خود و هم طرف مقابل را ناراحت می کنند. ما مجبوریم به دیگران حق انتخاب بدهیم. و همین حق هست که دوست داشتن را زیبا می کند. وقتی فردی انتخاب می کند شما را دوست داشته باشد، شبیه یه معجزه می ماند برای فرد مقابل و این آغازی برای زندگی کردن و عاشق شدن است. تعجب می کنم که نگاه ها به دوست داشتن متفاوت است. اما می دانم چرا. انسان ها یک بود و یک نمود دارند. وقتی به نمودهای آنها بیشتر از بودهایشان ارزش می گذاریم. واقعیت تفاوت پیدا می کند و حتی برای خود فرد ضرر دارد که دیگران بخاطر نمایشش ستایشش کنند. عده ای دیگر تمایل به میل جنسی را از عشق بالاتر می دانند و حتی تصور می کنند دلیل خوبی برای ازدواج است! متاسفانه میل جنسی نمی تواند موجب مستحکم شدن ازدواج و زندگی مشترک شود برای همین زود به اتمام می رسد. بحث وقتی جالب می شود که هر دو عنوان به شکست عشقی می کنند! در حالی که عشقی در کار نبود. زیرا یکی از آنها لذت از نمایش دادن می برد و دیگری از نمایش دیدن. پس عشق کلمه ای است که در اینجا به یغما می رود. بد نیست در مورد خیانت هم حرف بزنم. خیانت یا می تواند انتخاب اشتباهی باشد که به آن نمی خواهیم اعتراف کنیم یا دوست داشتن فرد یک نمود برای گذر عمر بود. اما هر چه هست برای طرف مقابل که با بود می آید، با بود عاشق می شود، زجر آور است.  در همین زجر باید بپذیرد که باور اشتباهی داشته و فریب خورده است. اما بیشتر وقت ها به سادگی حرف من نیست. موضوع مهم این هست که شما صادق بوده اید و دنیا تمام نشده است. گاهی عده ای می خواهند ضربه بزنند بخاطر اینکه ضربه خورده اند. این اصلا منطقی نیست که بخاطر یک بد، بد شویم و به شما اطمینان می دهم حالتون بعد از انجام بدتر می شود زیرا بعدش هم از دیگران و هم از خودتان که شبیه دیگران شده است بهم می خورد.
 با تمام این حرف ها، عشق واقعی وجود دارد؟! یا عشق برای افسانه ها و قصه هاست؟! بنظرم زندگی ما یک قصه است و وقتی عاشق شویم یک افسانه می شود. من قبولش دارم چون خودم بعد از عاشق شدن به زندگی ام می بالم. به اینکه او کنارم است و خواهد بود. وقتی می آید رنجها را می شورد و می برد. وقتی می آید زیبایی به وجود می آید، وقتی می آید زندگیم به جریان می افتد. 

 

من خودم میگفتم به همه عاشقی جهنمه
عاشقی با قصه ها مُرد
این چه حسیه اومده ای خدا حالم بده
یه نفر دلمو برد
دیدی دنیارو یکی اومد
دیدی دنیارو غصه هام مُرد
دیدی دنیارو قصه چی شد
دیدی دنیارو عاشقی بُرد
روزا آسمونارو شبا کهکشونارو
بی تو نمیخوام دنیارو نه نه نه نه نه
نم نم بارونو گنجای قارونو
تو نباشی نمیخوام نه نه نه نه نه
دنیا یه دمه تو نباشی غمه
دنیا قفسه تو که باشی بسه

سینا حجازی


سطر اول

عاشقی در میان این کلمات نفس می کشد تا معشوقه اش بیاید و با چشمهایش آنها را دنبال کند تا در انتها به دوستت دارم برسد. پس عاشق، دلبرش را در انتظار نمی گذارد و در همان سطر اول می گوید: عشق من، دوستت دارم. حال او در انتظاری هم سان‌ طلوع خورشید می نشیند تا بر لبهای معشوقه اش جمله دوستت دارم نواخته شود. منتظر می ماند تا لبخند معشوقه اش را هر چند از این راه دور اما با قلبی که برایش می تپد به تماشا بنشیند. این کلمات فقط یک مخاطب دارند، مخاطبی که خودکار از خود می گذرد تا بخاطر عشق مالکش، قطره های خونش را فدا کند. هم سان چشمهای من که در انتظار روز دیدارت پلک نمی زنند. انگشتهایم بر روی تقویم روزهای گذشته را خط می زنند، تا به روزی که تو را در آغوش دارند برسند. هم سان ساعتی که در خیال تو می گذرد.  گوشی رو بر می دارم و به عکسی که برای پروفایل تماس گذاشتم، نگاه می کنم. تصمیم به زنگ زدن دارم اما ساعت اشاره می کند که دیر وقت است. اما من برای ادامه این زندگی نیازمند صدایت هستم.
 سلام، عشق من، دلم برایت تنگ شده. خوب هستی؟!

 

۰۵:۰۴  |  ۹۹/۰۳/۳۱

 


درست به مانند خودش

پدر هر روز مشغول کار بود. می کوشید تا با هر زحمتی مخارج زندگی را تهیه کند. تا ببیند ما چیزی برای خوردن داریم. تا کفشی برای به پا کردن داشته باشیم. پدرم هر شب مرا بغل می کرد و به رخت خوابم می برد. پیشانیم را می بوسید. بعد از آنکه من دعاهایم را می خواندم.  و این سال ها، سالهای پر از اشک و درد بودند. در تمام این مدت،  ما با کمک یکدیگر  قوی بودیم. دوران سختی بود.  اما پدرم سر سخت بود.  در تمام این مدت مادرم در کنار او بود.  بزرگ شدن در کنار آنها راحت بود. زمان ها گذشتند و سالها پر کشیدند و رفتند. پدر و مادرم پیر شدند. و باید بگویم، حال مادرم خوب نبود.  پدرم این را می دانست.  و همواره در حال آب شدن بود، به مانند مادرم.  هنگامی که مادرم مُرد. پدرم از درون شکست و گریست. و فقط توانست که بگوید؛ خدایا چرا مرا جای او نبردی؟! او هر روز در صندلی گهواره ای خود می نشست و همانجا خوابش می برد. او دیگه هیچوقت به طبقه بالا نرفت. زیرا دیگر مادرم در آنجا نبود. تا اینکه یه روز پدرم به من گفت؛  پسرم، چقدر افتخار می کنم که بزرگ شده ای. حالا برو و روی پاهای خودت بایست. و نگران من نباش. من می توانم با تنهایی خودم کنار بیام. چیزهای هست که تو باید انجام بدی. جاهای هست که باید ببینی. در حالیکه چشمهایش غمگین بودند. درست به مانند خودش او از من خداحافظی کرد. اینک هرگاه که فرزندانم را می بوسم. حرف های پدرم در گوشم نواخته می شود که گفت؛ فرزندانت به همراه تو زندگی می کنند. بگذار رشد کنند، آنها هم روزی تو را ترک خواهند کرد. به خاطر می آورم هر آنچه که پدرم به من می گفت. من فرزندانم را می بوسم و دعا می کنم. که آنان نیز  مرا روزی به یاد آورند. همانگونه یک روز...

Song: papa


واژه ها در انتظار دیدار

کتاب بخوانید! کتاب بخوانیم! کتاب بخوانم تا تصور کنم در این دنیا نیستم؟! یا در ذهن فردی که ممکن هست مرده باشد غوطه بخورم. کتاب ها می خواهند با من حرف بزنند، به آرامی مرا صدا می زنند و نگاهی به اطراف سپس شروع به ورق زدن می کنند. کتاب ها همیشه حرفی برای گفتن دارند اگر چشمی برای دیدن باشد. اما انسان ها بر روی قفسه ها کتاب می گذارند تا خوشگل باشند. همیشه مشغول هستند اما هیچوقت برای یه صحفه وقت ندارند. کتاب می خوانید؟ کتاب می خوانیم؟ کتاب می خوانم تا زندگی دیگری را تجربه کنم. کتاب می خوانم تا امروز پیرمردی نود ساله در واپسین روزهای عمرم باشم و فردا کودکی خردسال در میان لبخندهای بی دلیلم روز را به انتها برسانم. واژه ها در انتظار دیدار، خشک شدند اما خبری نیست. انسان ها حتی در مورد کتاب ها تبعیض قائل می شوند و عده ای را زرد می نامند. کتابی در آن گوشه خانه انتظار چشمهایت را می کشد ولی تو به واژه های من چشم بسته ای. بهتره تمام کنم و هر کدام به این انتظارها خاتمه دهیم. 
محدثه من، امشب چه بخوانیم؟!




بایگانی