کرختی |

نگاه کن

هنوز اینجا چراغی افروخته مانده

برای دیدن چشم های تو ثانیه ها عمر خرج می کنند

و بعد از تمام این مدت هنوز به سیاهی وعده روشنایی تو را می دهم

هر فردی به امیدی زنده است

اما می دانی دلکم

هیچ امیدی از ناامیدی اشتیاق آورتر نیست

تو کرختی و به فراموشی سپرده شد

اما هنوز از کتاب پاره سخن در میان است

هر روز جانداری برگه ای از آن را می یابد و در کوچه زمزمه می کند

بعد از این همه مدت آبی ها را با تو متصور می شوم

چاوشی ها را با خیال تو گوش می گیرم

اما بر این در نکوب

بگذر

برو آنجا که می خواهی سکنا گزینی

آنگاه ما را باخبر کن تا لبخند بازت را متصور شویم و با خیال آسوده چشمانمان را ببندیم


سدّ سیاه

تف به اون ذات تباهی که نخواست
بگذرم با تو از این سدّ سیاه
اف به اون سق سیاهی که نذاشت
بگذری با من از این شهر تباه                 |  محسن چاوشی

 

Alberto Zamboni


Wake up 7

+ I love you

- You never loved me.

   you iust how mauch i loved you

 

3H9r2QD0-6y41rhi7-15rio64W

Subject: 一键连邮箱验证码

 

https://t.me/proxy?server=89.34.219.3&port=8085&secret=3QAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAA%3D

https://t.me/proxy?server=91.239.53.10&port=8085&secret=3QAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAA=


Wake up 6

یک پیچ روی میز سکنا گزیده. دلیلی برای بودن یا ماندن هم سان رفتن ندارد. سر خم کرده روی میز و هر شب قصهِ تکراری از آنچه بود برایم بازگو می کند. و منِ که حوصله کسی را ندارم اما هر بار به خاطره اش گوش می دهم. با اینکه هر شب یک داستان واحدی داریم اما او سخنور ماهری است و هر شب در بیانش روی دستی جدیدی روی می کند. امشب می خواهم بعد تمام شدن صحبتش روی بهش کنم و بگویم، راستش زندگی ای شبیه خاطره گفتن تو می خواهم که همان چیز واحدی است اما هر بار با شروع روز جدید در انجام دادنش تغییری ایجاد می کنیم.


Wake up 5

در مسیر برگشتن به خونه بودم و ماه هم مسیرم شد. در نزدیکی نیمه هایش بودیم، او می درخشید اما در چهره اش زیبایی با غم موج می زد! حالش را پرسیدم؟ مثل همه جواب ها گفت خوبم اما بعد از اینکه سکوتی آشنایی با حسرت به خرج داد. از نیمه تاریکش می گفت که هیچکس برایش مرهمی ندارد. رویایی رز آبی را برایم بازگو می کرد که در سرش می پروراند تا روزی که بر رویش غنچه اش خواهد شکفت. میگفت دلش را به آرزوهای گره زده بود که سری به سمتش نداشتن. میگفت غربت این شهر را با ناله های دل شکسته ها همراهی می کرد اما وقت خودش شونه ای برای سر گذاشتن نداشت. با چاله های متفاوتش گلایه می کرد که چرا همیشه اون باید طلوع شب باشد!

تا به درب خونه برسیم در میان تمام آن اخم ها به دنبال راه چاره ای بودم که ذره ای امید بر آن پیکر غضب آلود به پاشم. اما متاسفانه خودم از آن تهی بودم. لطفا اگر وقت داشتید امشب با ماه حرف بزنید.


Wake up 4

 

در یک روز سخت، تصمیم بر این شد که تغییر کردن برای تو بهترین است. صدایم را می شنوی؟! وقتی به پایان فصل رسیده بودیم به من می گفتی که برای زندگی کردن به انگیزه ای نیاز داری تا نهی خودکشی را انجام ندهی در حالی که تو اجتنابی برای امر آنها بودی. به من نگاه کن زمانی که در جاده ای به تنهایی عبور خواهی کرد برای یکی نشدن اما خوب می دانی در پایان این فصل جز غباری خاک آلود جلو علامت سوالت نتیجه ای در بر نخواهد داشت. ما برای گریستن زاده شده بودیم و تو این را به او نگفته بودی، خویش را آنگاه یافت که با سعی تهی می کرد تا جای خالی ات را پر کند. در آواری از باران خود را به من رسانده بود، کنارم می نشست و از تو می گفت و من بدون اینکه صحبتهایی روحش را قطع کنم قهوه ام را می نوشیدم. استکانم را روی میز می گذاشتم که پرسید نظر تو چیه؟ عشق هم سان گریستن یک نوزاد است که تصور می کند باهاش تمام مشکلاتش حل خواهد شد.


Wake up 3

در این سرزمین جز اندوه، اندیشه ای برای رهایی نبود
برای یکی شدن جز هیچ شدن رسمی نبود
و دیگر برای شب های پر ستاره آغوشی نبود
هر چه خدا نداد، آنها گرفتند
هر چه خودمان نخواستیم سهم دیگری شد
ای کاش در انتهایی اشکها دری برای لبخند بود
ولی نبود
چه شب های که آروزیی داشتیم اما صبح حلاجی نبود
چه درد های که بر دوشمان همراه شد آنقدر که مرهمی نبود
همه چیزمان در نبودن گذشت
و خدایی که نبود


Wake up 2

در شبی بدون ابر و باد و ستاره
شمع خیالم فانوس تمام حقایق من شده بود
نمی دانم
در روزی که سراغش کجا بود
دل خوشی هایم را در لا به لای کتابی که نامش به یادم نیست
جا گذاشتم




بایگانی