20:04

آدمها نیازمند آوازی برای پرواز هستن

آوازی که بدانند در انتهایی این زندگی که هیچی نیست جز تهی بودن

باز به همان آواز دل خوش کنند

با اینکه از این داستان آگاه بودن و هستند.


چیزی کم بود در این میانِ بودن ها

در میان انزوایم در فکر درختِ شنزار بودم

او در انفرادی شنزار به حبسِ ابد محکوم شد

و دیر زمانی بود که رویایش را به فراموشی می سپرد

به رفتن، گذشتن و رسیدن

آنقدر ساقه اش ترک داشت که بتوان در لایه هر کدام یک سال خاطره را طی کرد

بعد از او به کنارش می رفتم

 دراز می کشیدم و وقتی از لا به لایه شاخه هایش خیره به آسمان بودم

برایم از آرزوهایش می گفت

از پشت تپه ای می گفت

که باد بهش رسانده بود خانواده اش آنجا هستند

از اینکه مدت هاس شاخه هایش را به سمت آسمان گرفته بود

تا دو پای رفتن

برای گذشتن از این شنزارِ عبوس و تهی بودن

اعطا کند

اما هر بار دریغ از رسیدنِ جوابی

تا اینکه آن شب فرا رسید

باران هم سان شلاقی بر زمین می زد و باد خودش را به هر سمتی می کوفت

آن شب تار سپری شد و صبح آمد

همان خورشید، همان شنزار، همان من

اما چیزی کم بود در این میانِ بودن ها

 مادرم را خیره به شنزار دیدم

و متوجه شدم دیگر سایه ای بر روی آن علف های کوتاه قامت نیست

آنگاه که ما در خواب فرو رفته بودیم

صاعقه ای در میان غروش های ابر سیاه بیرون آمده بود

 و از تک درخت شنزار جز خاطره ای سیاه بر جا نگذاشت

و باد با خودش خاکسترهایش را به پشت تپه رسانده بود... .


خود واقعی

شاید ما هنوز زندگی را درک نکرده ایم. شاید ما سایه ای از زندگی، لبخند و حتی دوست داشتن دیده ایم و ابراز می کنیم. در میان کلمات غرق می شویم و هیچگاه خود واقعی را نمایان نکرده ایم. شاید ترسیده ایم که خود واقعی مان شایسته بودن در این دنیا را نداشته باشد برای همین سعی در تلقینی چیزی را داریم که می انگاریم لایق تر هست. ما واقعیت صبح را درک نکرده ایم اما با لبخند به صبح بخیر گفتن ادامه می دهیم. وقتی از زندگیمان دور شویم خواهیم فهمید که دیگران به اندازه ما دروغ می گویند نسبت به چیزی که نیستند! چرا خود واقعی اینقدر نامطلوب است؟! آیا واقعیت دارد یا یک تلقین نادرست پیش نیست؟ انگار هر چه بزرگتر می شویم از خود واقعی دورتر می شویم و در چهل سالگی در خلال زندگی می ایستیم و آنگاه خود را از همیشه گمراه تر می یابیم. در حالی که باید در آن سن به پختگی کاملی از زندگی و دنیا دست پیدا کرده باشیم حتی خود را به صورت درست نمی شناسیم! بیشتر اینکه انسان ها ناراضی هستند بخاطر این است که در زمان درست زندگی نمی کنند. کودکی که از زندگی ناراضی است این عدم خشنودی را به نوجوانی و جوانی با خود حمل می کند. در جوانی سعی در کودکی کردن دارد و از دوره مهم زندگی غافل می شود و وقتی جوانی را از دست می دهد. پیر و کدر نسبت به زندگی و دنیا خواهد شد. باید به فرد آموخته شود که برای هر مسیری زمان درست و خاصی هست که اگر از دست برود شاید دوباره در زمان نادرست بشود به آن قدم برداشت اما قطعا لذت زمان درست خود را نخواهد داشت. شاید به دلیلی مشکلاتی یک دوره از زندگی را از دست بدهیم اما نباید دوره های دیگر را قربانی اش کنیم. باید آن را بپذیرم و سعی کنیم تا دیگر برای دوره های آینده تکرار نشود. 

اتفاق ها قابل پیشبینی نیستند و هر لحظه ممکن هست اتفاق بیفتند، آن ها را بپذیریم و سعی کنیم دیگر چنین یا مشابه آن را تجربه نکنیم.


دشت بی تو

مدتی هست که دیگر توان نوشتن ندارم. از این خاک های نشسته بر روی وبلاگم مشخص است. دورم از قلمی که حرف هایم را میزد. دورم از خودم.

تنها کسی که از دیگران و خودم نزدیکتر هست به من، تویی. 

مرا می شنوی وقتی در این دشت بی تو صدا به صدا نمی رسد.

 مرا می بینی وقتی تاریکی شهر را به یغما برده است.

ای اشتیاق نفس کشیدنم

ای افسار تپش های قلبم

تولدت مبارک💙


آرزو دوچرخه

در حال عبور از همان خیابان همیشگی بودم که عشق کودکی ام‌ را در چند قدمی دیدم. هنوز برایم زیبایی و جلوه شکوهمند را داشت. و از روی لبخند به روی لبم فهمیدم که هنوز عاشقانه می توانم بهش خیره بمانم. نزدیکتر شدم و پرسیدم: ببخشید این دوچرخه چند؟! :)

با دلی بی تاب اما بی اختیار خداحافظی کردم و تا برسم به خانه این متن را در ذهنم برای عشق های ناکام دوچرخه نوشتم:

من خسته ام از خدایی

که باید در آرزو دوچرخه بخوابم

ولی پسر همسایه در شکم مادرش

زنگ دوچرخه اش را

که پدرش به صدا در می آورد میشنود.


فرا رسیدن پاییز

من در انزوا امروز می خواستم به آرامی یک برگ که می داند با فرا رسیدن پاییز مرگش نزدیک می شود و در خلوت خود به خشک شدن و در شبی ناطلاطم به رها شدن از این شاخه دربند فرو رفته است، هم سان شوم. او از اعماق وجودش معنایی رهایی را می چشد با اینکه از دیدگاه ما یک سقوط پیش نیست اما برای او لمس کردن خاکی‌ست که رفتگانش جز نیکی از او یاد نکردند.

برگ ما مشتاقانه مرگ را فریاد می زند و انگار برای او به معنی پایان نیست! پایان آن در چیست؟!

شاید تنها یک چیز در این دنیا پایان ندارد و برای آن باید عاشق باشیم.


زندان بان

دیگر بر روی شاخه های ترنج پشت پنجره بلبلی نمی خواند! به کجا رفته اند این پرندگان آزاد؟! نکند آزادی را ازشان گرفته اید و در قفس های بی نفس حبس کرده اید و به آنها چشم دوخته اید! به دنیاتان بنگرید، کافی نیست؟! این هجم از دروغ و خیانت؟! چرا می خواهید زندان بان هم باشید؟! آزاد کنید این پرنده یتیم را، که گر صاحب داشت این چنین بی دفاع نمی ماند. ای انسان ها، بلبل را رها کنید که بدون او در شهر ما صدای به حقانیت شنیده نمی شود. در کوچه های تاریک ما دیگر انسانیتی نیست آنقدر وضع مخرب هست که گربه های آواره بی خانمان قصد کوچ کرده‌اند. دیگر حیوانی در شهر نمانده است جز جانداری که خود را بالاتر می بیند. بگذارید در خیال اشرف مخلوقات تنها بماند. شاید روزی در حالی که خورشید از بالای کوه خاموش بالا آمد، از این خواب نفرت‌انگیز بیدار شود. شاید هم مدتهاست بیدار شده‌ است اما چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین تلقین به پلک های بسته می کند.

 

بلبل


می دانم تنها نیستم

طلوع آغاز شده است اما چه قدرتی می تواند مرا از تخت خواب جدا کند؟! بوسه ای از عشق؟ یا امیدی برای فردا بهتر؟ دراز کشیدم و چشمهایم به سقف هست. نه بوسه ای از عشق دریافت خواهم کرد و نه امیدی برای آینده باقی مانده است. تا حالا تنهایی را چشیده‌اید؟ تا حالا در انبوه آغوش ها تنها بوده‌اید؟ گاهی وقتها از مهربانی که می شود ناراحت می شویم زیرا خود را سزاوار این توجه نمی دانیم! بر لبِ تخت می نشینم و اتاق هنوز سکوت همیشگی اش را همراه دارد. خیلی وقت هست که آفتابی بر پنجره هایش نمی تابد و در انحنای دیوارهایش صدای به چرخش نمی افتد. به نظرم تنهایی تنها کلمه ‌ای هست که می تواند حال مرا بیان کند. اما می دانم تنها نیستم. می دانم که باید تلاش کرد و از روزها عبور کرد اما دیگر در شب ها امیدی برای ستاره چیدن ندارم. وقتی صدایم گرفته شد درد غیرقابل تحملی داشت اما ازش عبور کردم. ولی درد دوری الهه خوشگلی غیرقابل تحمل هست. دوست داشتم در خیابانی در حالی که انگشت هایمان در هم آمیخته هست قدم بزنیم اما خداوند این رشته کوه طولانی را در میانمان انداخته است! همیشه برایم یک زخم داشت اما زخم نبودنت بر دلم طاقت فرسا است. البته بهم گفته بود وقتی بزرگ شوم باید مرد باشم تا گریه نکنم. همه دنبال چیزی هستند که لیاقتش را دارند اما به مسافت کیلومترها با آن فاصله دارند. این می تواند برای دختربچه‌ای یک عروسک در اسباب فروشی یا برای من بوسه ای از لب های الهه خوشگلی باشد. هر چه قدر دور باشند. نه من بدون خیال عشقم می خوابم و نه دختربچه، موهای طلایی عروسک را فراموش خواهد کرد. انسان ها از پایان تلخ می ترسند برای همین آغازگر چیزی نیستند. دوست دارند چیزی را آغاز نکنند تا مجبور نباشند بگویند اشتباه کرده اند. حتی اگر تو اشتباه من باشی، بازم این اشتباه رو تکرار خواهم کرد.

 

تنهایی




بایگانی