چیزی کم بود در این میانِ بودن ها

چیزی کم بود در این میانِ بودن ها

در میان انزوایم در فکر درختِ شنزار بودم

او در انفرادی شنزار به حبسِ ابد محکوم شد

و دیر زمانی بود که رویایش را به فراموشی می سپرد

به رفتن، گذشتن و رسیدن

آنقدر ساقه اش ترک داشت که بتوان در لایه هر کدام یک سال خاطره را طی کرد

بعد از او به کنارش می رفتم

 دراز می کشیدم و وقتی از لا به لایه شاخه هایش خیره به آسمان بودم

برایم از آرزوهایش می گفت

از پشت تپه ای می گفت

که باد بهش رسانده بود خانواده اش آنجا هستند

از اینکه مدت هاس شاخه هایش را به سمت آسمان گرفته بود

تا دو پای رفتن

برای گذشتن از این شنزارِ عبوس و تهی بودن

اعطا کند

اما هر بار دریغ از رسیدنِ جوابی

تا اینکه آن شب فرا رسید

باران هم سان شلاقی بر زمین می زد و باد خودش را به هر سمتی می کوفت

آن شب تار سپری شد و صبح آمد

همان خورشید، همان شنزار، همان من

اما چیزی کم بود در این میانِ بودن ها

 مادرم را خیره به شنزار دیدم

و متوجه شدم دیگر سایه ای بر روی آن علف های کوتاه قامت نیست

آنگاه که ما در خواب فرو رفته بودیم

صاعقه ای در میان غروش های ابر سیاه بیرون آمده بود

 و از تک درخت شنزار جز خاطره ای سیاه بر جا نگذاشت

و باد با خودش خاکسترهایش را به پشت تپه رسانده بود... .




بایگانی