در حال عبور از همان خیابان همیشگی بودم که عشق کودکی ام را در چند قدمی دیدم. هنوز برایم زیبایی و جلوه شکوهمند را داشت. و از روی لبخند به روی لبم فهمیدم که هنوز عاشقانه می توانم بهش خیره بمانم. نزدیکتر شدم و پرسیدم: ببخشید این دوچرخه چند؟! :)
با دلی بی تاب اما بی اختیار خداحافظی کردم و تا برسم به خانه این متن را در ذهنم برای عشق های ناکام دوچرخه نوشتم:
من خسته ام از خدایی
که باید در آرزو دوچرخه بخوابم
ولی پسر همسایه در شکم مادرش
زنگ دوچرخه اش را
که پدرش به صدا در می آورد میشنود.