۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خود تنهایی» ثبت شده است

فریادی مدفون

در شهر ما خونها از میانه چشم های بهم خیره شده جاری است. در شب های ما فریادی مدفون از بدن های به خاک سپرده شده به مشام عاشق های رهگذر می رسد. در خانه های ما یک اطاعت از قبل ثابت شده و تغییر نیافته نهفته است. در اتاق من یک خاطره از یاد رفته از دوران بچگی سر گردان است. دختری با لباس آبی در حال بافندگی تمام آنچه که می خواهم متصور شوم است. دنیا او اندازه یه کاموا است و خوشبختی او به گذشتن از هر روی از زیر است. دختری به زیبایی تو که به پنجره خیره نمی شود. او در انتظار کسی به پنجره آفتاب دریده چشم نمی دوزد. دنیا او جز تمام شدن این نخ ها پایانی ندارد. بهم بگو پایان قصه من چیست؟ 

slow down"
And now I understand
Why facing a friend
Is so hard, sometimes
But gess what
You’re not the only one
The door is shot
But so is your mind
And now I understand
Why facing a friend
Is so hard, sometimes
But gess what
You’re not the only one
The door is shot
But so is your mind
Slow down
Take your time
"It will be all right

Slow Down |  Iman

 

Sunshine in the Blue Room 1891

Sunshine in the Blue Room 1891 | Anna Ancher


به پیش

آرزوهایم در مشتم هستن
و رو به جلو در حال دویدنم
دیگر مقصدی برای توقف ندارم
دیگر دلیلی برای نگرانی پل های پشت سر ندارم
اهمیتی ندارد آسمان در خیال خود چه در سر دارد
من به پیش می روم
هم سان ماهی ای که تصوری از آب نداشت... .


 


چه رنگی

در شهر ما عاشقی وجود نداشت

جز کوچه ای که دلتنگ چمشهایش شد

در شهر ما دلتنگی معنایی نداشت

وقتی آه غلیظ کوچه برای نفس هایش بیرون می ریخت

به یاد می آورم یک بعداز ظهر سوزان را

که داشتم از خیابان های شلوغ بر می گشتم

اما کوچه همان کوچه نبود

تو سایه انزوا را در آغوش می کشید

دیگر نه حال رهسپار کردن داشت

و نه حال خوش آمد گویی

متوجه ام شد

سعی کرد اشک هایش را پاک کند

اما بغض گلویش را می درید

ازش پرسیدم دلیل ریختن آن اشکها را

از تو می گفت که دیگر نیستی

و انگار به خاطره پیوستی

رفتم کنارش نشستم

با تعجب پرسید تو هم عاشقش بودی؟!

گفتم نه، ولی زندگی دری به روت می بنده تا در دیگری باز بشه

با تندی و اخمی گفت من در دیگه نمیخام من اونو میخام

انتخاب خودته، پشت در بسته بمونی و سمت در باز شده نری

اما اون گذشت و بنظرم بهتره بگذاری به راهش ادامه بده

گاهی در رابطه قرار نیست با هم به مقصد برسیم

گاهی ما فقط یاد می دهیم که می توان عاشق شد و عشق واقعی چه رنگی است

ولی هیچکس باز تکمیل نیست

بلند شو، ما ماندیم و تنهایی خودمان... .


آرزو دوچرخه

در حال عبور از همان خیابان همیشگی بودم که عشق کودکی ام‌ را در چند قدمی دیدم. هنوز برایم زیبایی و جلوه شکوهمند را داشت. و از روی لبخند به روی لبم فهمیدم که هنوز عاشقانه می توانم بهش خیره بمانم. نزدیکتر شدم و پرسیدم: ببخشید این دوچرخه چند؟! :)

با دلی بی تاب اما بی اختیار خداحافظی کردم و تا برسم به خانه این متن را در ذهنم برای عشق های ناکام دوچرخه نوشتم:

من خسته ام از خدایی

که باید در آرزو دوچرخه بخوابم

ولی پسر همسایه در شکم مادرش

زنگ دوچرخه اش را

که پدرش به صدا در می آورد میشنود.


یک سال دیگر

اسفند هم آمد ولی روز تولدم همراهش نیست! مانده ام با تولدی که روزی ندارد! ای اسفند بگو کجا روز تولدم را جا گذاشته ای تا به سمتش رهسپار شوم. ای اسفند، نشانی از روز تولدم بده. نگو باید یک سال دیگر به انتظار آمدنش بنشینم. ابراز ناراحتیت این دل پر خون را آرام نمی کند، سه سال شده و هر سال قول سال بعدی را می دهی! اسفند، نگاه کن، سال دارد به اتمام می رسد و من دلیلی برای جشن گرفتن ندارم. محدثه از من می پرسد؛ تولدت کی هست؟! جوابش را چه بدهم؟! بگویم: اسفند آخرین روزش را فراموش کرده با خود بیاورد! من روز تولدم را می خواهم، دلتنگشم...


چند کلمه

وقتی بچه دار بشم. وقت خواب موقع قصه خوندن میرم رو تختش می شینم و به فرزندم میگم چندتا کلمه بهم بده. بعد باهاشون یه قصه براش تعریف می کنم. 

دلم گرفته...

اگه دوست داشتید چند کلمه بهم بدید. براتون یه متن می نویسم...


نیازمند

کلمات نواخته می شوند، اما توانایی آرام کردن مرا ندارند.  من نیازمند آغوش مادرم هستم. آغوشی که می دانی هیچگاه مهربانی اش کاهش نمی یابد حتی وقتی بد دهنی می کنی، حتی وقتی نامهربانی می کنی. فقط کافیست دستهایت را بگشایی و آنگاه در جایی آرامیده می شوی که خداوند هم غبطه می خورد. 
آسمان به خواب رفته است، اما قدرت به خواب بردن مرا ندارد. من نیازمند نوازش مادرم هستم. نوازشی که هیچگاه اتمامی ندارد. نوازشی با نهایت دوست داشتن، دستهای مادرت در خرامن های موهایت وقتی روی زانو اش سر گذاشتی. آخرین بار کی حسش کردی؟ 
خورشید انتظار بیدار شدنم را می کشد اما انتظار های مادر جان سوز است. نگذار در دلتنگی بماند که هر چقدر شکر گذاری کنی، گناهت شسته نخواهد شد. نگذار بر صورتش اخم بنشیند که دنیا را آشفته خواهد کرد.

-----------------------

+ دلیل نوشتن متن، محدثه که خیلی دوستش دارم، امشب در حالی که آنها را تجربه کرده است، می تواند تاییدشان کند.


انتظار پرستیدن

ماه می خواند، آسمان می داند و ابر می بارد. در میان ستارگان همهمه است. فریادی از ماه که سکوت را شکسته، سکوت آسمان که سنگین است و زجه ابرها که بی پایان کشیده می شوند. ماه انتظار تنهایی را می خواند، آسمان انتظار تنهایی را می کشد و ابرها انتظار رفته را می گریند.

کیستی؟

ماه در انحنای سکوت شب کوچه؟

آسمانی نشسته بر لب پنجره پرده کشیده؟

یا ابری در تاریکی اتاق چمبره زده؟

و اما پایان نمی دهم بدون تو، زمین. تو در انتظار چیستی؟ نمی دانی؟ ترسم از همین است. پرستیده می شوی بی آنکه خلق کنی! بی آنکه معجزه کنی! اما در چشم های ابرها مجنون می شوی، در بزرگی آسمان گم می شوی و از حنجره ماه مست می شوی.

زمین، آیا سزاوار این ستایش هستی؟

 




بایگانی