انتظار عاشق

لحظه ها می آیند و می روند. اما یه عاشق تا معشوقه اش برسد، از لحظه ای به لحظه ای دیگر، در انتظار می ایستد. لحظه ها می رسند اما نمی روند! بر دوش عاشق می نشینند و سنگینی می کنند تا عاشق را بیازمایند و او از دلتنگی می گرید و پرتوی برای شادمانی در دلش هنوز می تابد. کی می رسی؟! آغوش، گل ها آمده اند، بلبل ها نغمه می کنند. اما عاشق نه از دیدن گلبرگ ها به وجه می آید نه از شنیدن چلچله مست می شود. 
_چه باید کرد به حال تو؟! ای پسر. ای پسر، به حال تو چه باید کرد؟! 
_نمی دانم.
_نمی روی؟! 
_گذشتن و رفتن کار من نیست.

_خسته نمی شوی؟!

_اگر از ایستادن خسته شوم. می نشینم. اگر از نسشتن خسته شوم، دراز می کشم، اگر از دراز کشیدن خسته شوم، می خوابم.
_تا کی؟! 
_انتظار عاشق که به ساعت نیست.
_گر بخوابی و بیدار نشوی؟!
_آن وقت سر سنگ قبرم بنویس، خدای این دنیا را ندید ولی آن دنیا را چرا...

 

شنیدن

+ مدتی هست که گزینه درج مدیا برای موسیقی نیست! متاسفانه نمی توانم همین جا شما رو دعوت به شنیدن کنم.


پرواز بدون صعود

در آغازی برای نبودن، خویش را در میان مردمانی دیدم که به بودن ارزش می نهادند. در روزی از زندگانی، خویش را در آغوش مردگان یافتم. بدون اظطراب برای منصرف شدن، چشم به آنها دوختم. بدون دلیلی برای برگشتن، پل های جا مانده را آوار می کردم. من درخواست رهایی داشتم و حالا با یک پروازِ بدون صعود اجابت شده بود. برای اینکه در آن دنیا سخت محاکمه نشویم. یکی یکی روی لبِ صخره می ایستادیم و یک دیگر را با چشم های بسته هل می دادیم. شاید آن دنیا بخاطر مرگ محاکمه بشویم اما می توانیم اعتراف کنیم که مرگی با لبخند داشته ایم. 
_ محمد، محمد، بیدار شو محمد...
_ خواب بدی دیدم.
_ از فریادهات مشخص بود. انگار از صخره ای که داری پرت میشی پایین جیغ می زدی!
_ مامان؟!
_ بله
_ به نظرم ما دنبال خواستن ها هستیم در حالی که بودن ها برای زندگی کردن لازم هستند. بودنی که بتوانی عشق ورزی به کسی که دوستش داری، یعنی رهایی یافتن. می تونی عاشق باشی، عاشق دیدن غروب خورشید، عاشق شبنم ها بر روی برگ انجیر.

_ تو عاشق هستی؟!

_ عاشقِ خوشگلترین دختر دنیا ^_^

 

پرواز بدون صعود


دنیایی ماهی ها

دیگر خسته هستم از پرسیدن های تکرار بار، خسته از نصیحت های نااتمام. مدت ها بود که از خودم هم خسته شدم، خسته، نه ناامید. خسته از لبخند های که پشت خود احساسی نهفته ای ندارند. خسته از بودن های که معانی نبودن می دادند. در خودم حس می کردم که به دنیایی دیگری تعلق دارم، حس می کردم باید دنیایم را تغییر دهم. در پیش کسایی بنشینم که با نگاه مرا درک می کنند. روزهای ملال آورم را با چنین فکرهای به اغتشاش می بردم. تا در صبحی خسته کننده به تنگ ماهی روی اُپن خب نگریستم. ماهی های قرمز ایستاده بودن و مرا نگاه می کردند. شب شد و ما هنوز به همدیگر خیره شده بودیم. که متوجه شدم آنها مرا دعوت به دنیایشان کرده اند. به رخت خواب برگشتم ولی خوابم نمی برد، داشتم به پیشنهاد ماهی ها فکر می کردم. شاید این تنها فرصت من برای رهایی باشد. دم دم های صبح بود که تصمیم راسخم را گرفتم. کارهایم را در دنیایی کسل کننده انجام دادم. از انباری یه کپسول اکسیژن آوردم. ماهی ها را در ظرفی ریختم. پایین تنگ را به اندازه گردنم بریدم. کپسول را بهش وصل کردم. و سرم را به سختی داخلش گذاشتم. آب ریختم و سپس ماهی ها. و من در دنیایی دیگری بودم. دنیایی که کسی اشک هایم را نمی دید، بودن ها معنی بودن می دادند و فقط سه ثانیه چیزهای ناراحت یادم می ماند.

دنیایی ماهی ها

 

+ برادرم آیدی یه پیج در ایسنتا رو بهم داد. که نقاشی های فانتزی شبیه تصویر بالا منتشر می کنه. برام جالب بود و یه نقاشی انتخاب کردم تا متنی در موردش بنویسم.


نوشته خودمان

ما به دنبال چه هستیم؟! آرزوها کجا می روند؟! چرا فراموش می شوند؟! چرا به آنها نمی رسیم؟! شاید اگر به آرزوی نمی رسیم واقعا طالبش نیستیم. فقط مسکنی هست برای اینکه الان حس خوبی داشته باشیم. اینکه آینده ای خواهیم داشت که دوست داریم. دوست داشتنی که می خواهیم وقتی روی تخت دراز کشیده ایم، در اتاقمان را بکوبد و ما را در آغوش بگیرد! شاید هم واقعا دوستش نداریم، برای این بیان می کنیم که دوستش داریم چون آدم های موفق چنین بیان کرده اند! آدم موفق چه کسی‌ست؟! از دیدگاه من آدمی که خوشحال باشد، در زندگی خود موفق هست. در زندگی خوشحال هستیم؟! شاید بگیم؛ اگر فلان چیزو داشتیم، آره، خیلی هم خوشحال بودیم. چرا نشد؟! میگیم؛ نشد دیگه. اصلا بد بختی رو با نافم بریدند. سرنوشتم نرسیدن بود. فردا عید هست و آیا ما می خواهیم سر سفره آرزوهای کنیم که در پایان سال بعد چنین جواب های به خود و دیگران بدهیم؟! یه جا خواندم که واقعیت ها را باید پذیرفت. چه واقعیتی های؟! اینکه سرنوشت ما بد نوشته شده است! واقعیت الان نوشته خودمان هست، زمانی که انتخاب ها را تیک می زدیم. اگر بد، اگر خوب. قبول کنیم انتخاب خودمان هست و اگر خدا ناکرده اکنون خوشحال نیستیم. فردا صبح آرزویی کنیم که در پایان سرنوشتمان با لبخند باشد.

امیدوارم همیشه دلتون لبخند بزنه :)

 

+ فردا صبح من فقط یک آرزوی دارم، همان آرزوی که بعد از نماز لیله الرغائب گفتم. آرزویی که با تمام جانم دوستش دارم...


زمان مرگ

هیچ کس مرا برای خودم نخواست! هر کس مرا دید با کادری آمد و پوست تنم را کند و سپس با خونسردی مرا بلعید. کسی نبود بگوید، دردت چیست؟! آرزوت چیست؟! شاید اشتباه می کنم و از مرگ پاداشی بهتری نصیبم نخواهد شد. وقتی مرا از مادرم جدا می کردند. مادرم اشک نریخت، فقط آروم زیر گوشهامون گفت؛ با لبخند خورده شوید. 
_محمد، مرا کی می خوری؟! 
_چرا می پرسی؟!
_زمان مرگ خیلی مهم هست، مثل زمان بوسیدن معشوقه. 
_هنوز تصمیم به خوردنت نگرفتم.
_با این کارت شکنجه ام می کنی. چون هر گاه نگاهم می کنی، چشمانت برایم هراسناک می شوند.
_امشب نمی خورمت، خوبه؟!
_نه، نمی خواهم امشب با این رویا بخوابم که آخرین شب زندگیم هست. راستش، پرتقال ها یه چیزهای رو باید قبول کنند، اینکه خورده شدن جزعی از زندگیشون هست.

پرتغال

 


خودکشی غیرعمدی

نشسته در خانه تا فردا هم در این اسارت نفس بکشد. تا از پشت پنجره بسته آواز آسمان را نشنود. تا از پشت پرده های کشیده غروب غم انگیز خورشید را نبیند. و شب که فرا می رسد، او هنوز در خانه هست و تلاش می کند مرگ آرامی را تصور کند. خود را در خانه حبس کرده تا فردای آزادی فرا برسد اما کدام آزادی؟! تا بازگردد به غبطه خوردن چیز های که نداشته است؟! باز یابد به آرزوی هایی که نه سال ها بلکه سیاره ها از او دور هستند؟! با خود می گوید؛ چرا با یک خودکشی غیرعمدی به این زندگی پایان نمی دهم؟! پنجره را باز می کند و دختری که دوستش داشته، پشت پنجره آن طرف کوچه هست. کمی بعد شوهرش صدایش می کند و دختر پرده را می کشد. برای مرگ روز آرامی هست. چندتا نفس عمیق می کشد و به نظرش کافیست. پنجره را باز می گذارد و روی مبل می شیند. چند ساعت گذشته و او تنگی نفس یا تب ندارد! نمی خواهد بیرون برود، نمی خواهد عامل مرگ فردی که نمی خواهد بمیرد باشد. برای گناه های خودش به اندازه کافی جواب ندارد چه رسد که قاتل هم خطاب شود. در این دم دم های مرگ تصمیم میگیرد به اتاق برود و آلبوم کودکی رنج آورش را ورق بزند. در میان عکس های بی حس، تهی و سردرگم به  برگه ای می خورد. برگه مربوط به انشایی هست که معلم دبستانش بخاطرش تنبیه‌ش کرده بود و همکلاسی هایش قاه قاه به کتک خوردنش، خندیدن. موضوع انشاه، علم بهتر است یا ثروت؟! و او گزینه دوم را انتخاب کرده بود. آن زمان ثروت جاده نجاتی برایش بود. اما الان دیگر تغییر کرده و متعقد است که تنها مرگ می تواند او را نجات دهد. نوشتن را متوقف می کنم و از او می پرسم: از چه چیزی می خواهی نجات یابی؟! هم چنان به برگه انشا زل زده و با مکثی کوتاهی می گوید؛ خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. من باید پیش خالقم بازگردم و بعد از اینکه گناه هایم را در جهنم پرداخت کردم، از او بخواهم که مرا باز گرداند اما چیزی غیر از انسان بودن. به چشمانش خیره می شوم و می گویم: چرا؟! دراز کشیده روی کف اتاق و می گوید؛ من نمی توانم کسی را غیر از خودم دوست داشته باشم و از این بدتر وقتی کارهای بد می کنم، عذاب وجدان برایم مصیبت می شود. از دیدن باریدن باران احساس زندگی یا از خندیدن  کودک احساس شادی نمی کنم. من در زمان یا مکان اشتباه نیستم، خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. می گویم: به نظرم داری به خودت تلقین می کنی که سزاوار مرگ هستی. و اینکه تو شکست را پذیرفته ای و مطمعنم اگر بروی و به چیزی به غیر از انسان بازگردی، باز خواستار مرگ می شوی. تفکر اشتباهت را یک باور کردی و باور اشتباهت را یک واقعیت مطلق می دانی! چشمهایت را بسته ای، و در تاریکی می گویی، چیزی برای دیدن نیست! به قول محدثه من، مرگ راه نجات نیست. در جاده اشتباه هستی و می گویی دنیا فقط همین یک جاده را دارد! به سقف خیره شده و می گوید؛ محمد میشه تنهایم بگذاری؟! لبخند می زنم و او با البوم کودکی اش را تنها می گذارم.

 


سر نخ

پنج تا قورباغه روی تنه درخت نشسته اند. چهار تایشان تصمیم می گیرند بپرتد توی آب. چندتا قورباغه می ماند؟

داخل چیستان ها همیشه دنبال سرنخ ها می گردیم. سر نخ این چیستان کجاست؟ تعداد قورباغه ها؟!
چیزی که من رو خیلی معطوفِ این چیستان کرد. جواب نبود، بلکه سرنخ بود. سرنخ چیست؟
زندگی ما پر از سر نخ است. ما در زندگی سرنخ های به درد بخور و به درد نخور داریم. اینجا اصل انتخاب میاد وسط که من خیلی بهش علاقه دارم​​​۱. شما انتخاب می کنید که سراغ سر نخی که بدست اوردید بروید یا اینکه به دنبال سرنخ دیگری بگردید. راه سومی هست اینکه دیگران برای شما انتخاب کنند! که من توصیه نمی کنم.
اما سرنخ ها. می پرسید؛ محمد سرنخ ها کجا هستند؟! جواب می دهم: لبخندی که می زنید، کتابی که می خوانید و زمانی که می خوابید. می گویید؛ این‌ها تصمیم هستند! لبخندی می زنم و میگم: دقیقا. سرنخ چیستان هم، همین تصمیم بود. قورباغه ها فقط تصمیم گرفتند و آنها روی شاخه ماندن. 


۱- البته محدثه در راس همه چیز قرار دارد :)


یک سال دیگر

اسفند هم آمد ولی روز تولدم همراهش نیست! مانده ام با تولدی که روزی ندارد! ای اسفند بگو کجا روز تولدم را جا گذاشته ای تا به سمتش رهسپار شوم. ای اسفند، نشانی از روز تولدم بده. نگو باید یک سال دیگر به انتظار آمدنش بنشینم. ابراز ناراحتیت این دل پر خون را آرام نمی کند، سه سال شده و هر سال قول سال بعدی را می دهی! اسفند، نگاه کن، سال دارد به اتمام می رسد و من دلیلی برای جشن گرفتن ندارم. محدثه از من می پرسد؛ تولدت کی هست؟! جوابش را چه بدهم؟! بگویم: اسفند آخرین روزش را فراموش کرده با خود بیاورد! من روز تولدم را می خواهم، دلتنگشم...




بایگانی