بی بهانه فدا شدن

هر آدمی داستانی دارد برای شنیدن. اما آدمها معمولا داستان های تعریف می کنند که حقیقت ندارند! آنها از حقیقت گذشته دوری می کنند و حتی به دنبال واقعیت آینده هم نیستند. دوست داشتن براشون یک حس نیست، یک نماد هست که انگار باید به سینه شون بچسبونند تا دیگران ببینند! تا کجا می تونیم از واقعیت زندگیمون فرار کنیم؟! من فکر می کنم باید آن را بپذیرم و بعد اصلاحش کنیم و با مراقبت بیشتر رشدش بدیم. ولی خودم هم به حرفم عمل می کنم؟! باید قبول کنم در گذشته انتخاب های بدی داشتم و الان با حسرت و فکر کردن به گذشته هم دوباره دارم مرتکب اشتباه میشم. اما من هیچوقت از حقیقتم دوری نکردم، فقط فکر می کنم می تونستم‌ حقیقتی بهتری بودم و داشته باشم. چه کسی جلو من رو میگیره که نداشته باشم؟! جز خودم هیچکس نیست. در زندگی انتخاب های خوب هم داشتم و آخریش یکی از بهترین ها بود و هست. آدم عاشق با آدم معمولی خیلی فرق می کنه. شما عاشق هستید؟! صنم میگه عشق یعنی بی بهانه دوست داشتن و من میگم دوست داشتن یعنی بی بهانه خودت رو‌ فدای عشقت کنی. 
امروز سر آخرین سفره افطار بعد از بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِیمِ و وقتی دارید آب می نوشید چشمهاتون رو ببندید تا جریان حرکتشو حس کنید. خیلی لذت پخش هست. و دعا کنید تا همه عاشق باشند. عشق تنها چیزی هست که هر کسی برای زندگی کردن نیاز دارد. پس زندگی کنیم.
طاعات و عبادتون قبول درگاه حق و عیدتون مبارک... .

دلارام من، عشق من، تنها تفاوت من و فرهاد این هست که اگر من ترانه سرا بودم، می گفتم بانوی گیسو آبیم

دوستت دارم، چون غوغای لرزش و دست و دل در آستانه دیداری...


سکوت عاشقانه

با صدای شب هم سان فریاد تنهایی من، در روزگاری که لمس کردن دستهایت جز آرزویی پیش نبود. در شب نشسته ام و به عکست خیره شده ام تا در اعماق چشمهایت آرامش را در آغوش بگیرم، تا در لبخندت زندگی را توصیف کنم. با اینکه آغوشت جز حسرتی چیزی پیش نیست اما با خیال طعم آن غروب خورشید را گذراندم. در این شهر که مردمانش از رفتن می ترسند و مانده اند تا پروردگارشان خوشبختی را بر دوش بگیرد و در خانه هاشان را بکوبد، مرا صدا بزن، تا چشمهایم را ببندم و رهسپار صدایت شوم به امیدی که در زیر گوشم زمزمه کنی. آنگاه که پاهایم از خسته گی دویدن حس نمی شوند، قدم می زنم و وقتی پایی برای راه رفتن ندارم، در آن تاریکی به سمت صدایت می خزم. تا برسم و بچشم، لب های که انتظار لبهایم را می کشند. تا برسم و ببینم، سینه ای که بی تاب آغوشم است. تا فرشته گان به ایمان برسند که به خالق می توان رسید و در سکوت عاشقانه بوسید.

صنم من، خوشبختی من، دوستت دارم


سرزمین آبی

من در اعماق چشمان آسمان تنهایی را دیدم. قطره های معصوم باران به سقف می کوبند و به هم می پیوندند و از شیروانی به سمت پایین رهسپار می شوند. قطره های بیچاره، آنان فرزندان ابری بودند که نمی توانست جلویه گریه هایش را بگیرد. در آن بالا وقتی سرازیر می شدند اندوه حکم فرما می شد اما بر روی زمین برایشان شکر نعمت می خوانند ! مرغ گرسنه در لانه مانده، از باران نمی ترسد ولی جوجه های دارد که طاقت سرما را ندارند. آنها را در آغوش گرفته و برایشان از فردای می گوید که خورشید طلوع خواهد کرد. برگ های ترنج که هنوز یک ماه هست متولد شده اند. هر لحظه قطره ای از باران را به مهمانی در می آورند و با اینکه دیدار چند لحظه هست اما اشتیاق بیشتری نشان می دهند برای قطره ای دیگر. دستم را از پنجره به بیرون می برم و قطره ای به کف دستم می نشیند، یه قطره خجالتی و کم حرف، در گوشه ای از کف دستم رفته و طوری که من متوجه نشوم مرا زیر نظر می گیرد. گفتم: سلام، اما جوابی نداد. دوباره گفتم: سلام، خوبی؟! آرام گفت؛ سلام، خوبم. لبخندی زدم و او هم لبخند زد. گفتم: از کجا میایی؟! گفت؛ از سرزمین آبی‌. گفتم: به کجا می روی؟! گفت؛ به سرزمین آبی. گفتم: از مقصدت خیلی دور شدی. گفت؛ همه نمی توانند به آرزوهایشان برسند اما می توانند زندگی کنند. پرتوهای خورشید، سپاه سیاه ابرها را در هم شکند و سرزمین آبی را تسخیر کرد. دوباره به کف دست نگاه کردم ولی قطره نبود. او بخار شده بود و من در اعماق آبی، به سرزمین آبی خیره شدم‌.

 

سرزمین آبی


همون همیشگی

امشب، شب دوم رمضان هست و پروردگارمان در حال رصد آرزوها بعد از افطاری‌ست. فرشته پاکتی که در آن آرزو من نوشته شده است به دست خداوند می دهد و می گوید: همون همیشگی. دو ماه پیش وقتی باران با اندکی امیدی بر لب های ترک خورده زمین قطره آبی می چکاند، من دوستت داشتم و حال که خورشید سوزان دارد رنگ زندگی را از چمن ها می گیرد، من دوستت دارم. والدین ها می خواهند از من خون بگیرند و در رگهای فرزندانشان بریزند تا شاید عاشق شدن بیاموزند اما این کافی نیست آنها به قلب من و تو نیاز دارند. که این ممکن نیست. زیرا من مدتها قبل، قلبم را در لا به لای روسری گذاشتم و برای به دست آوردن تو، باید اول حلوا مرا پخش کنند. هر روز که میگذرد، روی صندلی کنار میز می نشینم و به عکست خیره می شوم و تو هر روز از روز گذشته زیباتر هستی. منم عاشقت، خدای کوچک من که تو را بی بهانه می پرستم.

صنم، همون همیشکی من، دوستت دارم.

 


همون همیشگی

 


هر لحطه پشت در

آرام در آغوشم خوابیده بود و گهگاهی لبخندهای کودکان می زد. به پنجره نگاه کردم و چشمک های ستارگان تنها یاغی هایی بودند که یک دستی شب را بر هم می زدند. یک مگس آواره بر روی گونه اش نشست و تصمیم داشت که بیدارش کند. که این جرم بود و آن شب با مرگی آرام به سزای خود رسید. با دستم به آرومی شروع به نوازش سرش کردم و با هر تار مویی که زیر انگشت هایم سر می خورد داخل قلبم می گفتم: دوستت دارم.

در زندگی به دنبال چه چیزی می گردیم؟! قدرت، لذت و... همه ما به دنبال یک چیزی هستیم. بعضی ها آن را بیان می کنند و بعضی ها برای اینکه ضعف نشان ندهند، در پشت چشمانشان پنهانش نگه می دارند. تا کی می خواهیم امروزمان را فدایی فردایی کنیم که شاید بیاید. هنوز باور نکردیم که پا ندارد. هنوز منتظریم تا با دست های نداشته بر دل خانه مان بکوبد! راستش آن هر لحظه پشت در است، اما بعضی ها در را باز نمی کنند و او را در آغوش نمیگیرند.
آرامش، ما بیشتر هر چیزی نیاز به یک خانه با آرامش، نیاز به یک اتاق با آرامش و نیازمند به یک آغوش با آرامش هستیم.
آرامش دست نیافتنی نیست، اگر سزاوارش باشیم.
سزاوار هستیم؟!

 

هر لحظه پشت در+ رفتم بیرون تا از ماه عکس بگیرم ولی ماه امشب داخل آسمان من نبود! ولی ایشون رو شکار کردم. اگر واضح نیست نور صحفه نمایش رو افزایش بدید.


اگر انسان نبودم

شاید دوست داشتیم آسمان بودیم، تا بخاطر وسعتمان خبرهای بد دیر به دستمان برسد یا در میان بادها اسیر شوند. و در پایین هر روز مردمانی را نگرگویی می کردیم که بخاطر آبی‌مان غبطه می خوردند. شاید دوست داشتیم دریا بودیم و در زلالیتی که از طرف خالقمان نصیبمان شده است، غروب های دلگیر خورشید را نظاره گر می کردیم. شب ها خودمان را به خواب می زدیم که چه خونهای در درونمان جاری می شود و فقط برای رفتگان دعای آمرزش سر می دادیم. شاید دوست داشتیم کوه بودیم، تا در شب های خلوت برای ستاره ها از افسانه های استواری می گفتیم و وقتی بغض گلویمان را می درید، نمی گفتیم که عمری‌ست طلب دیدن یار داریم اما بر این زمین چسبیده‌ایم. شاید هم دوست داشتیم کویر بودیم و عصرها در سکوتمان غوطه می خوردیم و به رهگذرها نمی گفتیم که در زیر این شن‌ها داغ قاتلانی در کمین هستند. شاید دوست داشتیم هر چیزی بودیم جز انسان! اما من خشنودم که انسانم و برایش با آرامش سجده شکر می گذارم. اگر انسان نبودم، هیچگاه نمی توانستم با خالقم درد و دل کنم و از چیزهای که بهم داده تشکر کنم و با خجالت ازش درخواست های داشته باشم. اگر انسان نبودم طعم انگشت های مادر که شب ها از هر قرص خوابی با دوز بالاتری هستند و مرا به خواب می برند، تجربه نمی کردم. هیچگاه نمی توانستم حس بوسه ای که پدر به پیشانی ام می زند قبل از سفر رفتن را تصور کنم. اگر انسان نبودم نمی دانستم چه لذتی دارد که شب ها منتظر باشم تا محدثه بگوید حرف بزنیم. اگر انسان نبودم مثل یکی از کاکتوس های محدثه بودم اونوقت هر چه داد می زدم که دوستت دارم ولی او نمی شنید و بغضم می ترکید و شروع به گریه کردن می کردم. اگر انسان نبودم باز عاشق محدثه می شدم ولی نمی توانستم ارامش آغوشش را بکشم، نمی توانستم وقتی اشک می ریزه با بوسه هام از روی گونه اش پاکشون کنم. اگر انسان نبودم...

 +اگه دوست دارید شما بگید دوستان، اگر انسان نبودم؟

اگر انسان بودم۱

 


به کجا فرار کنم؟!

در خوابی آرام هم سان مردن. برای نبودن، در کنار خواستن نفس می کشیدم برای خواندن. بر روی چمن های که دیگر رنگِ زندگی نداشتن برای زندگی کردن، دراز کشیده بودم. در تنهایی حبس بودم اما به دنبال راه فراری نبودم. به کجا فرار کنم؟! همه، در همه جا، در تنهایی هستند. خورشید تنها هست، ماه تنها هست و زمین از همه مصیبت آورتر بیگانگانی بر روی خود دارد که سکوتِ تنهایی اش را می شکنند. شما می دانید رهایی کجاست؟! یا مثل من تن به ذلت تنهایی داده اید؟! چرا از لذت رهایی بیمناکیم؟! نمی توانیم تا ابد فرار کنیم و آنگاه که از خسته گی به ایستیم، حسرتِ ماندن را خواهیم خورد. امیدم به کتاب ها بود ولی هر قدر از کلمات عبور می کنم به رهایی نمی رسم! انگار نویسندگان این کلمه را نمی شناسند شاید هم از آن می ترسند! می ترسند فریادش بزنند، زنده بودن اینقدر ارزش دارد؟! شما، بله شما را می گویم، برای چه چیزی زندگی می کنید؟! کفش‌دوزک روی گونه ام می ایستد و جواب می دهد؛ برای زندگی کردن. می گویم: در زندگی کردن رهایی هست؟! کفش‌دوزک؛ تا تفکرت از رهایی چی باشه. به شبنم خوابیده روی چمن نگاه کن. سرم را می چرخانم و میگم: خب؟! کفش دوزک؛ آرام خوابیده تا خورشید طلوع کند و به رهایی برسد. حالا به من نگاه کن، وقتی رها می شوم که در آغوش معشوقه ام باشم. به آسمان خیره می شوم و می گویم: ولی من عاشق نیستم. رهایی دیگری سراغ نداری؟! کفش‌دوزک آماده رفتن است که می گوید: تو نه شبنمی که با بخار رهایی یابی و نه کفش دوزک. هر کس رهایی خودش را دارد. آن را بیاب. این را گفت و پر زد به سمت معشوقه اش.

از نوشتن دست بر می دارم و به محدثه پیامک می کنم: دلبندم، تو رهایی من هستی.

راه رهایی


تنهای عاشق

ای دختر خسته از آدمیان نمایش گر، ای دختر خسته از آمدن های زود رفتن. به من گوش کن. گوش کن به این پسر که در راهت می دود. می دانم هم جنس من بودند آنهای که از شانه های تا ابد گفتن اما باعث شدن که چشمایت به گریند بخاطر گوش های که فقط دروغ می شنیدند. 
ای دختر پر غرورِ مهربان، ای دختر تنهای عاشق. به من گوش کن. گوش کن به پسری که هم یار غم هایت گریه کرده. می دانم هم جنس من بودند آنهای که برایت می سرودند اما عشقشان به تو فقط در نوشته های مانده بود که حسی نداشتند.
 ای دختر تکرار نشدنی، ای خدای کوچک در این دنیا. گوشت را به من بسپار که صدایم از تپش قلبم بر می خیزد. که کلماتم از تمام وجودم سرچشمه می گیرد. گر می توانی عاشقم باشی، بیا و آغوشت را به من بسپار که من و تو حالمان بد هست و آرامش را فقط در آغوش تو می یابم.
ای دختر رازهای نهفته، ای دختر زیبای خفته، به من گوش کن که قلبم را به تو سپردم. حال آن را در سینه ات می گذاری یا پسش می دهی؟ به این پسر از سیاهی آمده، روشنایی می بخشی؟ به چشمهای که جز تاریکی چیزی ندیدن، اندکی محبت نشان می دهی؟ با پاهای که جز در تنهایی قدم نزدن، هم قدمشان می شوی؟
 صنم، تکرار نشدنی من، دوستت دارم

 




بایگانی