۲۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «saoshyant» ثبت شده است

انسان بودن

من دوست داشتم آسمان باشم اما هر چه بالاتر می رفتم اون بالاتر بود! وقتی چند روز از سرم گذشت تصمیم گرفتم دریا باشم، رفتم کنار رودخونه و  خودمو انداختم توش وقتی اومدم بیرون فقط سردم بود و به وسعتم اضافه نشده بود! سرم رو تکون دادم و گفتم: من مدتهاست راه رو اشتباه رفتم، من دوست دارم درخت باشم. رفتم بالای تپه رو به روی درخت کِنار ایستاده ام و دوتا دستم را به عرض شانه کشیدم. میشه گفت موفق آمیز بود ولی پرنده ای مرا برای ساختن لانه اش انتخاب نکرد! 

خنده..خنده... بچه های شهر به من می خندند! اونها دوست دارند انسان باشند! خسته کننده نیست؟! یک شب وقتی همه به جز مادر و پدرم داخل رخت خواب بیدار بودند، از پنجره نگاه به تپه می کردم که اکنون به رنگ سیاه کشیده شده بود. که یک گرگ ماده زیر هونجه های چیده نشده موذ کرده بود! یک بار تصمیم گرفتم سگ باشم اما وقتی دیدم نمی توانم یک استخوان ران را قورت دهم، منصرف شدم. برای همین گرگ شدن هم نه.

هیچکس با من قدم نمی زند، بزرگترها کوچکترها را از من دور می کنند آنگاه جلو سر در امام زاده ها طلب آمرزش می کنند! آنها از خداوند می خواهند که فرزندشان عاقبت بخیر شود. پسرهای که روزها به دنبال دخترها هستند و وقتی شب گرسنه شون میشه هیچ فرشته ای مثل مادرشون نیست! دخترهای که کوتاه می کنند عقلشان را تا نشان دهند آزاد اند! 

نمی توان گفت بخاطر ترس ولی اصلا دوست ندارم خداوند باشم. حوصله ندارم یک جا بشینم و منتظر عملکرد دیگران باشم. ولی ابلیس چرا که نه چون همه ازش می ترسند ولی منتظر اند تا بیاد و زنگ خونه شونو به صدا در بیاره! یک بار وقتی از خواب بعد از ظهر بیدار شدم و لب پنجره رفتم دختر همسایه را دیدم که سینه ای برهنه داشت. نمی دانم برای دیدن غیراختیاری به جهنم خواهم رفت یا نه ولی وقتی به آدم های که آفریده نگاه می کنم. زیاد هم بعید نیست! 

تنها چیزی که دوست ندارم باشم انسان بودن است. انسان ها می بوسند با این دورنما که می توانند بعدش توبه کنند از گناه خود! انسان ها در آغوش می کشند در حالی که متنفر هستند! انسان ها می خندند در حالی که عبوس هستند! شاید الان دیگر فرشته ها به شیطان حق می دهند! نه من واقعا دوست ندارم انسان باشم. 


یک شمع

همه دوست دارند پروانه ای برای شمع باشند. اما من اکنون میلی به از دست دادن خود برای دیگری ندارم چون توقع نداشتن به دیگران را زیر سوال می برد یا اینکه هنوز شمع ام را نیافتم. مادر لبخند می زند با اینکه قطعه های بشقاب چینی اش زیر پاهایم برق می زنند. چرا مادر نمی تواند یک شمع باشد؟!


روبه روی آینه

چه تصمیم های که در پایان شب دیروز گرفته و صبح امروز به فراموشی سپرده شد. شنیدی می گویند: هیچگاه شنبه نمی آید؟ آنقد انکار شده که خودش هم میلی به آمدن ندارد. چه کسی می تواند به من تضمین دهد که فردا زنده خواهم ماند؟ پس چرا باید برای آینده ام برنامه ریزی کنم؟! وقتی یادداشت های گذشته ام را نگاه می کنم، در می یابم جنگ جوی خوبی نبودم. حال می توان با گفتن: تغییر، به واقعیت دلخواه تبدیل شود؟! حال من زجر آور گذشته و تهی بودن آینده ام است. شاید مرگ بتواند به من آرامش دهد اما من آنقد گناه دارم که این دریچه را بر روی خودم بسته ام. الان زمانش رسیده که بگویم بلند می شوم و تغییر می کنم! اما دیگر چشمهایم به زبانم اعتماد ندارند. پس این تفکر، این نوشته ها چرا بر سر انگشتهایم جاری می شوند؟! دیگر نمی توان به من برچسب خدا باور را زد وقتی چشم نیاز به دیگری دارم. من مدام شعار می گویم، خسته نمی شوم؟! من زمانی دربین توانستن و شدن بودم ولی اکنون در میان تقدیر ایستاده ام! بدون توقف این فکر در مغزم موج می زند که در پایان این نوشته ها وقتی روبه روی آینه خواهم دید، چه چیزی بگویم؟! 


مقصر

من مثل شب های گذشته خواب خوشبختی ندیدم، متاسفم. کنار هم بودن یک رویا نبود، یک انتخاب بود از جانب شما، متاسفم که من نبودم. دو روز پیش وقتی هوا در حال تاریک شدن بود روباه مکار مزرعه آمد کنارم لب رودخونه نشست و گفت: انسان ها دو جوراند. ادمهای که بد اند و حیله خوب بودن بلدند و ادمهای که خوب اند و از خوب بودنشون ناراحت اند. گاهی می توان تاسف جوجه گنجشکی خورد که بعد از اولین پرواز، باد شدید امد و به صخره خورد. من بادِ بودم که مقصر شناخته شد! و شما صخره ای که هیچگاه فرو نخواهی ریخت! اما گنجشک کیست؟! گنجشک قلبی بود که بدون عقلانیت شروع به پرواز کردن کرد.


خواسته

من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟

دهکده وعده ها

آسمان وعده رنگین کمان داد اما امروز بعدازظهر که زمان وفا به وعده رسیده، نباریدن ابرهای سیاه را بهانه می کند! پنجره چند روز پیش زمزمه کرد برایم اگر مقابلش به ایستم خواهم یافت دوست های زیادی اما چند روز از وعده اش می گذرد، با لبخند نگاه نمی کنم بهانه می کند! مدام وعده و سپس بهانه، خسته کننده است...

خسته ام از انتظار های که در پایان نرسیدن است. خسته ام از امیدهای که در آخر سقوط است. پس تصمیم را گرفتم. یک شب که خورشید در حال بلعیدن تاریکی بود. کیفی که سر شب لوازم لازم را گذاشته بودم برداشتم. نامه ام را بر روی میز گذاشتم و از بالکن به آرامی بال زدن یک جغد سفید پایین آمدم. با هر قدمی یک قدم از دهکده وعده ها دورتر می شدم. دورتر و دورتر...

نزدیک مزرعه ای شدم که در آن مترسگی وعده نگهبانی از دانه های خواب آلود گندم را داده بود! خورشید به سان شلاقی پرتوهایش را بر تنم می زد. در بالین تنه درختی پناه بردم. به خواب عمیقی رفتم. خوابی که هر مرد جوانی دست در دست یار می بیند.


ادامه دارد...

میشنوی صدایم را؟

کنار حوض می نشینم، ماهی ها تو را از من می خواهند؟ نسیم سراغ پیچش موهای تو را از من می گیرد؟ نمی دانم چگونه بهشون بگویم: دیگر تو را نخواهند دید. قدم برداشتی و ما تنها ماندیم. ادامه بده من دارم دنبالت می کنم. تو دیگر مرا دوست نداری، چه قبر نمناکی.

اگه اینجا خوشحال نیستی به حرف های من گوش نده و ادامه بده، برو به سمتی که در آن گنجشکان هر صبح لبخند به لبهایت می آورند. نمی توانم دروغ بگویم: زمانی که مهتاب به ملاقاتم می آید در آغوشش خواهم گرفت و تا زمان رخت بستنش اشک خواهم ریخت.

هم سان پسر بچه ای هستم که از یک خواب خوب، بد بیدار شده. کسی که همشیه در کنارم بود، حالا نیست! کسی که می گفت: دوست داشتنت خوبه، حالا نیست! برگرد، بار دیگر. برگرد به این آغوش در انتظار. میشنوی صدایم را؟ فریادت می زنم با اینکه جوابی دریافت نخواهم کرد،اما نامت کافیست که بگویم: دلیلی برای زندگی دارم.


چقدر از خودم توقع دارم؟

همیشه ما را از شکست خوردند می ترسانند. سعی می کنند به صورت مطلق ما را از ریسک کردن دور کنند. اما در میان این خواسته مکثی وجود دارد. دقایقی که به خودتون بستگی دارد، دقایقی که آزادید برای چند سال یا حتی برای تمام عمرتان تصمیم بگیرید. شاید شما از افرادی باشید که با خونسردی تمام در مقابل خانواده اش می ایستد و می گوید: اما من انجامش خواهم داد و پایه همه چیزش هستم. اگه خانواده تون بعد از این حرف باز باهاتون مخالفت کردند، باید بگویم: متاسفانه، خانواده ترسویی دارید! یا اینکه اینقد از شما بی ارادگی دیدن که به مخالفتشون اصرار می ورزند.

ما دو مدل ترس داریم. یکی قبل از حادثه ممکن و یکی بعد از حادثه انجام شده. من در مورد ترس اولی صحبت می کنم.خود ترس بد نیست. به نظر من ترس حاصل دقایقی هست برای اینکه شما بیشتر فکر کنید. یک ترس خوب یا شما را متوقف می کند یا با برطرف کردن مشکل در ادامه دادن به مسیرتون کمکتون خواهد کرد.

موفقیت آخرین گامی هست که بر می دارید ولی در ابتدای هر گامی، ترسی وجود دارد. ترس نشدن. اینجاست که اراده میاد وسط. و با سوال: چقدر از خودم توقع دارم؟ می توان به سوال های زیادی پاسخ داد.

شاید بدترین ترس، ترسیدن از افسوس و حسرت خوردن باشد. مراحلی که بیشتر مواقع بازگشتی ندارند. 




بایگانی