۶۲ مطلب با موضوع «خود کاوی» ثبت شده است

من

من 

از درون می سوزم

و تو با لبخند برونم بی گمان

حدس می زنی خشنودم!

من 

با بارانی می گریم

که تو بی گمان 

می پنداری خیس شده ام!

من 

دیر زمانیست که رویاهایم را زیر پا گذاشتم

و در خیالم آنها را زنده نگه می دارم تا هر بار فرو می روم در آنها، زجر بکشم.



حمل کننده!

من در اتاق تاریک نشسته ام و از پنجره به پرتو های نوری که برگ های لیمو را بر افراشته می کند نگاه می اندازم. من دراز می کشم در وسط اتاق و به پنکه سقفی خیره می شوم که چگونه بدون اراده مرا نوازش می کند. من به دنبال چیستم؟ روزهایست که فهمیدم که نیست کیستم؟

این روزها من حمل کننده کتابهایم هستم نه خواننده آنها! انگشتانم خسته از نوشتن حرفهای که معنای برای من در حال ندارند. دیگر پاهایم میل طی مسافتی فقط برای رفتن، ندارند و سرم لک زده برای چرخشی.

کابوس هر شبم نبودنم نیست. فرار از بودن است

من در بودن های هستم که هستن در نبودن ها 


دفتر زندگی

شکافی در درون مرا می رباید به سمتی که آرزوی دیرینه ام نبودن است. اما گام بر می دارم به مکانی که نمی خواهم باشم و این خواستن و نتواستن ادامه دارد.
دفتر زندگی ام را باز کردم و به حرف های گذشته ام نگاهی انداخته ام.
تفاوتی نیست، میان دیروز تا امروزم.
مشکل چیست؟
خواستن و نتواستن؟
یا
نتواستن و خواستن؟

فریادِ مبارز

من می آیم به سمت صخره ای که در هنگام صعودش او را می پرستم. من خواهم آمد به سمت دشتی که پا برهنه قدم برداشتن بر رویش را ستایش می کنم. من معنای موفقیت را حق خویش نمی پندارم. من بهترین کاغذها، بهترین کاکتوس ها را برای خود نمی خواهم. زندگی من سرشار از آمدن ها و نرسیدن هاست و رسیدن تنها آرزوی من نیست. آرزوی من بودن هاست، آرزوی من برآورده خواهد شد وقتی که کودکی جواب سلام مرا با لبخند می دهد. من وقتی به آرزوی می رسم که لذت رسیدن را ببرم. شادی من وقتی است که بزرگتری برایم دعا خیر می کند، شادی من وقتی است که نشان خوب بودن را به خودم می دهم. روزی این زندگی را تقسیم خواهم کرد ولی من از آرزوی هایم نخواهم کاست بلکه به آنها خواهم افزود. عمر خود را زمانی تباه خواهم کرد که در آن خاطره لبخند نداشته باشم. من خوشحالتر از باران می بارم و غمگین تر از رود جاری می شوم. زندگی من فریاد یک مبارز است، فریادی که برای بلند شدن دوباره کشیده می شود. مبارز هیچگاه از شکست خجالت نخواهد کشید اما ناراحت است.


صدا بزن مرا

اگر صدای من را واضح میشنوید یعنی اینکه شما دارید میمیرید!
باید در قبری خوابید تا نم ناکی آسوده خاطری این تاریکی مطلق را لمس کرد. 
من گمشده ای هستم که با خیره سری، مرگ هم به سراغم نمی آید. 
من انسانی تهی هستم که شکست را از بودن ترجیح داده ام. 
منم یه روزی در رویاهام غلط می زدم ولی اینک پلک می زنم و مرگ را انتخاب کرده ام.
این حرف را از یه درخت شنیده ام: لذت بخش ترین کار دنیا، تو رویا ماندن است.
اما شما ها بیدار شده اید، چون در حال دنبال کردن این واژه ها هستید. پس باید بگویم: متاسفم.
الان تو ذهنِ آشفته تان به دنبال راه فرار هستید اما باید بگویم: کلید درها در دست اوست.
با ظاهرِ آرام روی صندلی بشینید و یکی از گزینه های روی میز را تیک بزنید.

{} غرق
{} طناب
{} رگ
{} گلوله
{} سقوط

من هنوز انتخابم را نکرده ام، شما چطور؟
برای اولین بار به ماها حق انتخاب داده اند. پس انتخابتان را تیک بزنید. مگر اینکه اندیشه دیگری داشته باشید.
شما فقط یک انتخاب دارید که جزء گزینه های بالاست. دیگر راهی نیست؟
آره، منم کتابهای زیادی مطالعه کرده ام که جمله های دارند با منظور اینکه همیشه می شود در آغاز قدم گذاشت. ولی ماها دیگر ملولتر از آن هستیم که توان حجمِ این نوشتجات را داشته باشیم و دروازه های دنیایی جاوید گشوده شده اند..
پس تیکتان را بزنید بدون لغزش دست.
فقط کافیست به مرگ بگویید: صدا بزن مرا، صدا بزن مرا...
اینقدر درنگ فقط باعث می شود بیشتر از خودتان متنفر شوید، پس آخرین جوهر را بریزید.
ما روزی خواهیم مُرد. پس بهتر نیست زمان و مکان با انتخاب خودمان باشد؟
نیازی نیست دوباره بپرسم سوال را پس برگه هاتان را تحویل دهید.
اگر تفکر دیگری ندارید؟
 

آینده را به یاد آوریم

با عبور از دشتی به دریایی خواهید رسید و با عبور از صخره ای به قلعه ای پا خواهید نهاد.

تمام این رویدادها تجربه شده اند که ما آن را آموخته ایم. آینده را به یاد آورید تا بتوانید قدم بردارید. آنچه می خواهید در دو چیز است. اندیشیدن به آینده و قدم برداشتن به سمت آینده.

شما می پندارید که بزرگ شده اید اما با اندیشه پیشینیانتان. خورشید امروزتان قطعا خورشید دیروزتان نخواهد بود. پس این خردمندانه نیست که با تفکر گذشته خود را برنداز کنیم.

آری، ما از گوشت و خونِ گذشته ایم اما با تفکر فردا. ما به سمت او پیش می رویم پس بهتر از بدانیم از آن ، چه می خواهیم.

خیلی از ما، معنای شکست را نمی دانیم. ما به هیچ سمتی پیش نمی رویم. آنگاه غبطه شکست را می خوریم.

آینده را به یاد آوریم. شاید در این جهانِ منجمد ناشناس بهترین چیز برای بخاطر سپردن باشد.

آیا شما از به یاد آوردن آینده تان خشنود هستید؟


*فقط در مورد تفکر به آینده یک چیز را فراموش نکنیم" ما نمی توانیم از 10 پله با یک گام عبور کنیم". آینده تان را ریز ریز کنید با هدفی بزرگ.


چرا بر من نیست؟

تنهایم و دیگر انسانی نیست که بتواند مرا از این تنهایی برهاند. او را در آغوش گرفته ام بی آنکه تپشی برایش داشته باشم. من انسانی هستم که از همنوعانم دورم. بدون آنها آسمان آبی است، بدون آنها بامداد می آید و شامگاه می رود اما نبود چیز دیگری حس می شود. 

اینجا سرزمین من است و من پاس می دارم آن را. در اینجا هیچ چیز رخ نشان نمی دهد، جزء تکه پنجره ای که دشت را نمایان می کند.  نمی توانم بگویم انتخاب من است و حتی نمی توانم بگویم انتخابِ دیگری بود یا خیر. در اوایل امید به گذشتنش هست اما هر چه می گذرد این امید رخ به رنگ می برد.

خسته نیستم،

 آشفته از.... نمی دانم. 

باز به تنهایی می رسم. چرا بر من نیست؟ این تنها چرای زندگانی من است. با تمام این حرفها هنوز نمی دانم مخاطبم کیست!



نامه

نمی دانم زمانی که می خوانی و واژه هایم را دنباله به دنباله می بینی و با هر جمله ای نقش مرا در ذهنت تکمیل تر می کنی، خشنودی از من یا نارحت. نمی دانم در مقابل من قلب می کشی یا خنجر. حتی نمی دانم تو کدام رویایت را به حقیقت پیوند زده ای. یا اصلا در پی رویاها گشته ای و یافته ای.  دوست داشتم در کنارت باشم و به چشمهایت خیره شوم تا ببینم در نگاهت حسرت است یا موفقیت. شاید دیگر تنها نباشی، خواسته هایت را دنبال می کنی؟ از خیالت برایم بگو یا دیگر بزرگ شده ای.  مرا فراموش کرده ای؟ من هر شب به تو می اندیشم. چه می خوانی. چه می گویی.  بامداد ها که از خواب بر می خیزم. سعی می کنم، نقشت را بر حوض تجسم کنم. ریش می گذاری؟  آره دارم تفره می روم تا نپرسی حالم چگونه است. خودت خوب می دانی که خوش نیستم، شایدم فراموش کرده ای. ای کاش گریه ام بگیرد. اندوهناک. من ناامید نیستم . فقط  فقط   خسته ام. که به زودی زود برطرف میشه و راه چاره ای برای آینده خودمان می یابم.





بایگانی