چرا بر من نیست؟

چرا بر من نیست؟

تنهایم و دیگر انسانی نیست که بتواند مرا از این تنهایی برهاند. او را در آغوش گرفته ام بی آنکه تپشی برایش داشته باشم. من انسانی هستم که از همنوعانم دورم. بدون آنها آسمان آبی است، بدون آنها بامداد می آید و شامگاه می رود اما نبود چیز دیگری حس می شود. 

اینجا سرزمین من است و من پاس می دارم آن را. در اینجا هیچ چیز رخ نشان نمی دهد، جزء تکه پنجره ای که دشت را نمایان می کند.  نمی توانم بگویم انتخاب من است و حتی نمی توانم بگویم انتخابِ دیگری بود یا خیر. در اوایل امید به گذشتنش هست اما هر چه می گذرد این امید رخ به رنگ می برد.

خسته نیستم،

 آشفته از.... نمی دانم. 

باز به تنهایی می رسم. چرا بر من نیست؟ این تنها چرای زندگانی من است. با تمام این حرفها هنوز نمی دانم مخاطبم کیست!



دیدگاه‌ها (۳)

همم...

پاسخ:

۶ مرداد ۹۷، ۲۲:۵۳
...

تنهایی...

به وقتش می‌فهمید

پاسخ:

۸ مرداد ۹۷، ۲۰:۴۷
وقتش....



بایگانی