۶۲ مطلب با موضوع «خود کاوی» ثبت شده است

بی بهانه فدا شدن

هر آدمی داستانی دارد برای شنیدن. اما آدمها معمولا داستان های تعریف می کنند که حقیقت ندارند! آنها از حقیقت گذشته دوری می کنند و حتی به دنبال واقعیت آینده هم نیستند. دوست داشتن براشون یک حس نیست، یک نماد هست که انگار باید به سینه شون بچسبونند تا دیگران ببینند! تا کجا می تونیم از واقعیت زندگیمون فرار کنیم؟! من فکر می کنم باید آن را بپذیرم و بعد اصلاحش کنیم و با مراقبت بیشتر رشدش بدیم. ولی خودم هم به حرفم عمل می کنم؟! باید قبول کنم در گذشته انتخاب های بدی داشتم و الان با حسرت و فکر کردن به گذشته هم دوباره دارم مرتکب اشتباه میشم. اما من هیچوقت از حقیقتم دوری نکردم، فقط فکر می کنم می تونستم‌ حقیقتی بهتری بودم و داشته باشم. چه کسی جلو من رو میگیره که نداشته باشم؟! جز خودم هیچکس نیست. در زندگی انتخاب های خوب هم داشتم و آخریش یکی از بهترین ها بود و هست. آدم عاشق با آدم معمولی خیلی فرق می کنه. شما عاشق هستید؟! صنم میگه عشق یعنی بی بهانه دوست داشتن و من میگم دوست داشتن یعنی بی بهانه خودت رو‌ فدای عشقت کنی. 
امروز سر آخرین سفره افطار بعد از بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِیمِ و وقتی دارید آب می نوشید چشمهاتون رو ببندید تا جریان حرکتشو حس کنید. خیلی لذت پخش هست. و دعا کنید تا همه عاشق باشند. عشق تنها چیزی هست که هر کسی برای زندگی کردن نیاز دارد. پس زندگی کنیم.
طاعات و عبادتون قبول درگاه حق و عیدتون مبارک... .

دلارام من، عشق من، تنها تفاوت من و فرهاد این هست که اگر من ترانه سرا بودم، می گفتم بانوی گیسو آبیم

دوستت دارم، چون غوغای لرزش و دست و دل در آستانه دیداری...


سرزمین آبی

من در اعماق چشمان آسمان تنهایی را دیدم. قطره های معصوم باران به سقف می کوبند و به هم می پیوندند و از شیروانی به سمت پایین رهسپار می شوند. قطره های بیچاره، آنان فرزندان ابری بودند که نمی توانست جلویه گریه هایش را بگیرد. در آن بالا وقتی سرازیر می شدند اندوه حکم فرما می شد اما بر روی زمین برایشان شکر نعمت می خوانند ! مرغ گرسنه در لانه مانده، از باران نمی ترسد ولی جوجه های دارد که طاقت سرما را ندارند. آنها را در آغوش گرفته و برایشان از فردای می گوید که خورشید طلوع خواهد کرد. برگ های ترنج که هنوز یک ماه هست متولد شده اند. هر لحظه قطره ای از باران را به مهمانی در می آورند و با اینکه دیدار چند لحظه هست اما اشتیاق بیشتری نشان می دهند برای قطره ای دیگر. دستم را از پنجره به بیرون می برم و قطره ای به کف دستم می نشیند، یه قطره خجالتی و کم حرف، در گوشه ای از کف دستم رفته و طوری که من متوجه نشوم مرا زیر نظر می گیرد. گفتم: سلام، اما جوابی نداد. دوباره گفتم: سلام، خوبی؟! آرام گفت؛ سلام، خوبم. لبخندی زدم و او هم لبخند زد. گفتم: از کجا میایی؟! گفت؛ از سرزمین آبی‌. گفتم: به کجا می روی؟! گفت؛ به سرزمین آبی. گفتم: از مقصدت خیلی دور شدی. گفت؛ همه نمی توانند به آرزوهایشان برسند اما می توانند زندگی کنند. پرتوهای خورشید، سپاه سیاه ابرها را در هم شکند و سرزمین آبی را تسخیر کرد. دوباره به کف دست نگاه کردم ولی قطره نبود. او بخار شده بود و من در اعماق آبی، به سرزمین آبی خیره شدم‌.

 

سرزمین آبی


اگر انسان نبودم

شاید دوست داشتیم آسمان بودیم، تا بخاطر وسعتمان خبرهای بد دیر به دستمان برسد یا در میان بادها اسیر شوند. و در پایین هر روز مردمانی را نگرگویی می کردیم که بخاطر آبی‌مان غبطه می خوردند. شاید دوست داشتیم دریا بودیم و در زلالیتی که از طرف خالقمان نصیبمان شده است، غروب های دلگیر خورشید را نظاره گر می کردیم. شب ها خودمان را به خواب می زدیم که چه خونهای در درونمان جاری می شود و فقط برای رفتگان دعای آمرزش سر می دادیم. شاید دوست داشتیم کوه بودیم، تا در شب های خلوت برای ستاره ها از افسانه های استواری می گفتیم و وقتی بغض گلویمان را می درید، نمی گفتیم که عمری‌ست طلب دیدن یار داریم اما بر این زمین چسبیده‌ایم. شاید هم دوست داشتیم کویر بودیم و عصرها در سکوتمان غوطه می خوردیم و به رهگذرها نمی گفتیم که در زیر این شن‌ها داغ قاتلانی در کمین هستند. شاید دوست داشتیم هر چیزی بودیم جز انسان! اما من خشنودم که انسانم و برایش با آرامش سجده شکر می گذارم. اگر انسان نبودم، هیچگاه نمی توانستم با خالقم درد و دل کنم و از چیزهای که بهم داده تشکر کنم و با خجالت ازش درخواست های داشته باشم. اگر انسان نبودم طعم انگشت های مادر که شب ها از هر قرص خوابی با دوز بالاتری هستند و مرا به خواب می برند، تجربه نمی کردم. هیچگاه نمی توانستم حس بوسه ای که پدر به پیشانی ام می زند قبل از سفر رفتن را تصور کنم. اگر انسان نبودم نمی دانستم چه لذتی دارد که شب ها منتظر باشم تا محدثه بگوید حرف بزنیم. اگر انسان نبودم مثل یکی از کاکتوس های محدثه بودم اونوقت هر چه داد می زدم که دوستت دارم ولی او نمی شنید و بغضم می ترکید و شروع به گریه کردن می کردم. اگر انسان نبودم باز عاشق محدثه می شدم ولی نمی توانستم ارامش آغوشش را بکشم، نمی توانستم وقتی اشک می ریزه با بوسه هام از روی گونه اش پاکشون کنم. اگر انسان نبودم...

 +اگه دوست دارید شما بگید دوستان، اگر انسان نبودم؟

اگر انسان بودم۱

 


به کجا فرار کنم؟!

در خوابی آرام هم سان مردن. برای نبودن، در کنار خواستن نفس می کشیدم برای خواندن. بر روی چمن های که دیگر رنگِ زندگی نداشتن برای زندگی کردن، دراز کشیده بودم. در تنهایی حبس بودم اما به دنبال راه فراری نبودم. به کجا فرار کنم؟! همه، در همه جا، در تنهایی هستند. خورشید تنها هست، ماه تنها هست و زمین از همه مصیبت آورتر بیگانگانی بر روی خود دارد که سکوتِ تنهایی اش را می شکنند. شما می دانید رهایی کجاست؟! یا مثل من تن به ذلت تنهایی داده اید؟! چرا از لذت رهایی بیمناکیم؟! نمی توانیم تا ابد فرار کنیم و آنگاه که از خسته گی به ایستیم، حسرتِ ماندن را خواهیم خورد. امیدم به کتاب ها بود ولی هر قدر از کلمات عبور می کنم به رهایی نمی رسم! انگار نویسندگان این کلمه را نمی شناسند شاید هم از آن می ترسند! می ترسند فریادش بزنند، زنده بودن اینقدر ارزش دارد؟! شما، بله شما را می گویم، برای چه چیزی زندگی می کنید؟! کفش‌دوزک روی گونه ام می ایستد و جواب می دهد؛ برای زندگی کردن. می گویم: در زندگی کردن رهایی هست؟! کفش‌دوزک؛ تا تفکرت از رهایی چی باشه. به شبنم خوابیده روی چمن نگاه کن. سرم را می چرخانم و میگم: خب؟! کفش دوزک؛ آرام خوابیده تا خورشید طلوع کند و به رهایی برسد. حالا به من نگاه کن، وقتی رها می شوم که در آغوش معشوقه ام باشم. به آسمان خیره می شوم و می گویم: ولی من عاشق نیستم. رهایی دیگری سراغ نداری؟! کفش‌دوزک آماده رفتن است که می گوید: تو نه شبنمی که با بخار رهایی یابی و نه کفش دوزک. هر کس رهایی خودش را دارد. آن را بیاب. این را گفت و پر زد به سمت معشوقه اش.

از نوشتن دست بر می دارم و به محدثه پیامک می کنم: دلبندم، تو رهایی من هستی.

راه رهایی


نوشته خودمان

ما به دنبال چه هستیم؟! آرزوها کجا می روند؟! چرا فراموش می شوند؟! چرا به آنها نمی رسیم؟! شاید اگر به آرزوی نمی رسیم واقعا طالبش نیستیم. فقط مسکنی هست برای اینکه الان حس خوبی داشته باشیم. اینکه آینده ای خواهیم داشت که دوست داریم. دوست داشتنی که می خواهیم وقتی روی تخت دراز کشیده ایم، در اتاقمان را بکوبد و ما را در آغوش بگیرد! شاید هم واقعا دوستش نداریم، برای این بیان می کنیم که دوستش داریم چون آدم های موفق چنین بیان کرده اند! آدم موفق چه کسی‌ست؟! از دیدگاه من آدمی که خوشحال باشد، در زندگی خود موفق هست. در زندگی خوشحال هستیم؟! شاید بگیم؛ اگر فلان چیزو داشتیم، آره، خیلی هم خوشحال بودیم. چرا نشد؟! میگیم؛ نشد دیگه. اصلا بد بختی رو با نافم بریدند. سرنوشتم نرسیدن بود. فردا عید هست و آیا ما می خواهیم سر سفره آرزوهای کنیم که در پایان سال بعد چنین جواب های به خود و دیگران بدهیم؟! یه جا خواندم که واقعیت ها را باید پذیرفت. چه واقعیتی های؟! اینکه سرنوشت ما بد نوشته شده است! واقعیت الان نوشته خودمان هست، زمانی که انتخاب ها را تیک می زدیم. اگر بد، اگر خوب. قبول کنیم انتخاب خودمان هست و اگر خدا ناکرده اکنون خوشحال نیستیم. فردا صبح آرزویی کنیم که در پایان سرنوشتمان با لبخند باشد.

امیدوارم همیشه دلتون لبخند بزنه :)

 

+ فردا صبح من فقط یک آرزوی دارم، همان آرزوی که بعد از نماز لیله الرغائب گفتم. آرزویی که با تمام جانم دوستش دارم...


سر نخ

پنج تا قورباغه روی تنه درخت نشسته اند. چهار تایشان تصمیم می گیرند بپرتد توی آب. چندتا قورباغه می ماند؟

داخل چیستان ها همیشه دنبال سرنخ ها می گردیم. سر نخ این چیستان کجاست؟ تعداد قورباغه ها؟!
چیزی که من رو خیلی معطوفِ این چیستان کرد. جواب نبود، بلکه سرنخ بود. سرنخ چیست؟
زندگی ما پر از سر نخ است. ما در زندگی سرنخ های به درد بخور و به درد نخور داریم. اینجا اصل انتخاب میاد وسط که من خیلی بهش علاقه دارم​​​۱. شما انتخاب می کنید که سراغ سر نخی که بدست اوردید بروید یا اینکه به دنبال سرنخ دیگری بگردید. راه سومی هست اینکه دیگران برای شما انتخاب کنند! که من توصیه نمی کنم.
اما سرنخ ها. می پرسید؛ محمد سرنخ ها کجا هستند؟! جواب می دهم: لبخندی که می زنید، کتابی که می خوانید و زمانی که می خوابید. می گویید؛ این‌ها تصمیم هستند! لبخندی می زنم و میگم: دقیقا. سرنخ چیستان هم، همین تصمیم بود. قورباغه ها فقط تصمیم گرفتند و آنها روی شاخه ماندن. 


۱- البته محدثه در راس همه چیز قرار دارد :)


بهایی عشق

امروز صبح آسمان مثل همیشه آبی نبود، ابرهای خشمگین آن را احاطه کرده بودن و گه گاهی می باریدن. از قطره ای از آسمان پرسیدم، نشانه ای به من داد و من رهسپار شدم. زیر درخت کِنار برای خودش آتشی روشن کرده بود و به آتش می نگریست. گفتم: سلام. گفت: محمد تو هستی، بیا و نزدیک زندگی بشین. منظورش آتش بود. نشستم. گفتم: خورشید را رها کردی و تختت را به ابرها داده ای! گفت: به آتش نگاه کن که چگونه ولع برای روشن بودن و زندگی کردن دارد. گفتم: هر کسی برای چیزی زندگی می کند، آسمان او برای چه چیزی؟! گفت: بخاطر آب. گفتم: آب؟! گفت: آری، او می خواهد آنقد بزرگ شود تا آب را متوجه خود کند آنگاه او را در آغوش بگیرد. گفتم: اما خودش که خاکستر می شود! گفت: آتش می خواهد نشان دهد عاشق است و قبول کرده بهایش چیست.
به فکر رفتم، من که می گویم عاشقم، بهایی عاشقیم چیست؟


لبخند ستاره

دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغوش می گیرد و می گوید: گاهی باید فرصت داد، هم به خودت و هم به او. اگر واقعا دوستش داشته باشی و فردا شب هم در انتظارش بشینی، شاید نبینیش ولی او می فهمه و به وقتش میاد پیشت. دختر میگه: اگه نه اومد چی؟ مادر: پس انتخاب اشتباهی داشتی. دختر: نه، من خیلی دوسش دارم و مطمعنم او هم منو دوست داره. شاید نشنوم ولی درون قلبم حسش می کنم. مادر: پس بهش فرصت بده و منتظر باش.

 

ترانه: پرنده/ خواننده: سینا درخشنده

 

دیدگاه شما در مورد مطلب چیه؟




بایگانی