۶۲ مطلب با موضوع «خود کاوی» ثبت شده است

سزاوارتر

دیگر خسته کننده شده است که بگویم: خورشید از زندگی من غروب می کرد و من لب پنجره در انتظار طلوع تو بودم.با اطمینان به شما می گویم، او نمی آید. شاید از خودش می پرسد: چرا بیام؟! من هم درجواب بگویم: من بی کس و تنها در اتاق تاریکی نشسته ام و با دستهای بلند تو را محتاج می کنم اما خداوند تو را به من نمی بخشد.  تکراری نیست؟ از تکرار کردن چیزی متنفرم. و شاید اکنون از دوست داشتن تو، شکسته ام زمانی که می خواستم تو را در افکارم بسازم. ولی یک عاشق که از عشقش درمونده نمی شود فقط: سوختم وقتی خواستم تو را در وجودم روشن نگه دارم. نه آمدنت را پای تقدیر نمی نویسم، خداوند ما را در عشق رها کرده چون خویش را سزاوارتر از هر کس دیگری می پندارد. پس بهتر است اتمام دهم به خاکسترهایم که به باد رفتند وقتیکه در انتظار دیدنت بر روی پشت بام ایستادم. 

من تو را فریاد زدم اما تو شنونده من نبودی.


نه، ادامه بده

در میانه شب ابرها بر اساس ارزش دوست داشتن می باریدن. برای همین زمین من همیشه خشک می ماند. مدتی گذشت و ماه تمرین شب بخیر می کرد. به من؟ نه او بر اساس بلندی، صدا می کرد. داشت صبح می شد که بدنم شروع به لرزیدن کرد. ترسی از شکست، شکست قلبی که تقاضای دوست داشتن داشت. تصمیم گرفتم معبودی برگزینم تا نیازهای دست نیافرینم را از او طلب کنم. اما کسی را ندیدم که خداوند را بپرستد و از او بیاموزم. آنها بتی از فرستاده خداوند ساخته اند و از او طلب آمرزش می کنند! با اینکه خورشید به اواسط زمین رسیده ولی هنوز بدنم می لرزد. دوست داشتن، یک جمله است ولی در خودش یک زندگی را شکل می دهد. آدمی که تقاضای زندگی کردن دارد باید شهامت دوست داشتن گفتن هم داشته باشد. می دانم با مکثم ممکن است تو را از دست بدهم اما آن را پذیرفته ام. اگر می خواهی بری؟ برو مطمئن باش وقتی داری دور میشی با صدای بلند فریاد می زنم: دلم برایت تنگ می شود. می خواهم این نوشتن را خاتمه بدم اما در درونم چیزی میگه: نه، ادامه بده. آیا تو منتظری می مانی؟


تو کیستی؟

یکی از بودن دل شاد است و دیگری در انتظار به دست آوردن. من آن پسر بچه ای هستم که هنوز منتظر است تا بشنود کلاغ قصه ها به خانه رسید یا خیر. در جای ایستاده ام که هیچ چیز نیست حتی آینه و در حالی که به تاریکی خیره شده ام به اعماق این فکر فرو رفته ام، من انتظار چه چیزی را می کشم؟!

- باید عرض کنم هیچ چیز!

+ هیچ چیز؟

- آره

+ امیدوارم همه چی بهتر شود. 

- وقتی تاریکی میاد دیگر در انتظار شب نیستی!

+ اما! نوشته هات میگن در انتظار من هستی.

- تو، تو کیستی؟

+ من! نمی دونم. من کی هستم؟

- تو، من هستی. من تو رو در خیالم ساختم و سعی می کنم بهت برسم! ولی...

+ من هیچی نیستم، جز خودت

- در دل شب به دنبال تاریکی  گشتم!


نشانه خوشبختی

من امید به رودی داشتم که هیچوقت مقصدش به سمت رودخانه ام نبود. در چاه نمناک زندگی در انتظار پرتو نوری بودم تا بیاید و راه درست را تقدیم من کند! من آن قطره بارانی هستم که در رویای دریا شدن بود اما در حالی که در خیالش غوطه می زد در مرداب تنها اسیر شد. گاهی وقت ها سرنوشت می تواند درد آور باشد اگر احمق نباشید. پس اگر می دانستیم با احمق بودن چقد خوشحال می شدیم هیچوقت بخاطر قدرت تفکر احساس افتخار نمی کردیم. اگر لبخند را نشانه خوشبختی بنامیم. نشانه خوشبختی شما می تواند به چه دلیلی باشد؟ لبخند در مقابل سلام خردسالی؟ این میتواند زیبا باشد اما زندگی سختی های بیشتری هم دارد! چه سختی بزرگتر از اینکه کودکی را بزرگ کنی که بیاموزد سلام کند؟! 

----------------

* به نظر من در این زندگی ما در دو جبهه هستیم، یک جبهه ایست که می توانیم نشانه ای برای خوشبختی باشیم و جبهه دوم زمانیست که نشانه خوشبختی داریم. با تفکری که من دارم پس خداوند کجاست. آیا خداوند نمی تواند به من احساس خوشبختی دهد؟ زاویه دید من زاویه دیگریست. وگرنه تشنه ای در بیابان با خوردن جرئه ای آب احساس خوشبختی می کند.


انسان یا ...

اگر از همان ابتدا خداوند از خودمان می پرسید: می خواهید در دنیا چه چیزی باشید؟ فکر نکنم جواب من انسان بودن باشد! ترجیح می دادم کاکتوسی در دل شن های داغ باشم که با آمدن ابرها در دلم قند آب می شد که باران خواهد بارید و معشوقه ام را در آغوش خواهم کشید. اگه هم می خواستم سخت تر باشد، سنگی می شدم در میانه رود تا هم قدرت خویش را وقتی آب را به دو نیم تقسیم می کنم جلوه کند و هم عبور از رود را تسهیل ببخشم. اگر دنبال زیبایی هم بودم شاخه چناری می شدم تا بلبلی از سر گم کردن راه بر شاخه ام بنشیند و از غم غصه ندای کند. البته چیزی که گذشت دیگه نمیشه کاریش کرد و بهتره بپرسم: می خواهید در دنیا چه انسانی باشید؟


انسان بودن

من دوست داشتم آسمان باشم اما هر چه بالاتر می رفتم اون بالاتر بود! وقتی چند روز از سرم گذشت تصمیم گرفتم دریا باشم، رفتم کنار رودخونه و  خودمو انداختم توش وقتی اومدم بیرون فقط سردم بود و به وسعتم اضافه نشده بود! سرم رو تکون دادم و گفتم: من مدتهاست راه رو اشتباه رفتم، من دوست دارم درخت باشم. رفتم بالای تپه رو به روی درخت کِنار ایستاده ام و دوتا دستم را به عرض شانه کشیدم. میشه گفت موفق آمیز بود ولی پرنده ای مرا برای ساختن لانه اش انتخاب نکرد! 

خنده..خنده... بچه های شهر به من می خندند! اونها دوست دارند انسان باشند! خسته کننده نیست؟! یک شب وقتی همه به جز مادر و پدرم داخل رخت خواب بیدار بودند، از پنجره نگاه به تپه می کردم که اکنون به رنگ سیاه کشیده شده بود. که یک گرگ ماده زیر هونجه های چیده نشده موذ کرده بود! یک بار تصمیم گرفتم سگ باشم اما وقتی دیدم نمی توانم یک استخوان ران را قورت دهم، منصرف شدم. برای همین گرگ شدن هم نه.

هیچکس با من قدم نمی زند، بزرگترها کوچکترها را از من دور می کنند آنگاه جلو سر در امام زاده ها طلب آمرزش می کنند! آنها از خداوند می خواهند که فرزندشان عاقبت بخیر شود. پسرهای که روزها به دنبال دخترها هستند و وقتی شب گرسنه شون میشه هیچ فرشته ای مثل مادرشون نیست! دخترهای که کوتاه می کنند عقلشان را تا نشان دهند آزاد اند! 

نمی توان گفت بخاطر ترس ولی اصلا دوست ندارم خداوند باشم. حوصله ندارم یک جا بشینم و منتظر عملکرد دیگران باشم. ولی ابلیس چرا که نه چون همه ازش می ترسند ولی منتظر اند تا بیاد و زنگ خونه شونو به صدا در بیاره! یک بار وقتی از خواب بعد از ظهر بیدار شدم و لب پنجره رفتم دختر همسایه را دیدم که سینه ای برهنه داشت. نمی دانم برای دیدن غیراختیاری به جهنم خواهم رفت یا نه ولی وقتی به آدم های که آفریده نگاه می کنم. زیاد هم بعید نیست! 

تنها چیزی که دوست ندارم باشم انسان بودن است. انسان ها می بوسند با این دورنما که می توانند بعدش توبه کنند از گناه خود! انسان ها در آغوش می کشند در حالی که متنفر هستند! انسان ها می خندند در حالی که عبوس هستند! شاید الان دیگر فرشته ها به شیطان حق می دهند! نه من واقعا دوست ندارم انسان باشم. 


روبه روی آینه

چه تصمیم های که در پایان شب دیروز گرفته و صبح امروز به فراموشی سپرده شد. شنیدی می گویند: هیچگاه شنبه نمی آید؟ آنقد انکار شده که خودش هم میلی به آمدن ندارد. چه کسی می تواند به من تضمین دهد که فردا زنده خواهم ماند؟ پس چرا باید برای آینده ام برنامه ریزی کنم؟! وقتی یادداشت های گذشته ام را نگاه می کنم، در می یابم جنگ جوی خوبی نبودم. حال می توان با گفتن: تغییر، به واقعیت دلخواه تبدیل شود؟! حال من زجر آور گذشته و تهی بودن آینده ام است. شاید مرگ بتواند به من آرامش دهد اما من آنقد گناه دارم که این دریچه را بر روی خودم بسته ام. الان زمانش رسیده که بگویم بلند می شوم و تغییر می کنم! اما دیگر چشمهایم به زبانم اعتماد ندارند. پس این تفکر، این نوشته ها چرا بر سر انگشتهایم جاری می شوند؟! دیگر نمی توان به من برچسب خدا باور را زد وقتی چشم نیاز به دیگری دارم. من مدام شعار می گویم، خسته نمی شوم؟! من زمانی دربین توانستن و شدن بودم ولی اکنون در میان تقدیر ایستاده ام! بدون توقف این فکر در مغزم موج می زند که در پایان این نوشته ها وقتی روبه روی آینه خواهم دید، چه چیزی بگویم؟! 


خواسته

من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟



بایگانی