۶۲ مطلب با موضوع «خود کاوی» ثبت شده است

چقدر از خودم توقع دارم؟

همیشه ما را از شکست خوردند می ترسانند. سعی می کنند به صورت مطلق ما را از ریسک کردن دور کنند. اما در میان این خواسته مکثی وجود دارد. دقایقی که به خودتون بستگی دارد، دقایقی که آزادید برای چند سال یا حتی برای تمام عمرتان تصمیم بگیرید. شاید شما از افرادی باشید که با خونسردی تمام در مقابل خانواده اش می ایستد و می گوید: اما من انجامش خواهم داد و پایه همه چیزش هستم. اگه خانواده تون بعد از این حرف باز باهاتون مخالفت کردند، باید بگویم: متاسفانه، خانواده ترسویی دارید! یا اینکه اینقد از شما بی ارادگی دیدن که به مخالفتشون اصرار می ورزند.

ما دو مدل ترس داریم. یکی قبل از حادثه ممکن و یکی بعد از حادثه انجام شده. من در مورد ترس اولی صحبت می کنم.خود ترس بد نیست. به نظر من ترس حاصل دقایقی هست برای اینکه شما بیشتر فکر کنید. یک ترس خوب یا شما را متوقف می کند یا با برطرف کردن مشکل در ادامه دادن به مسیرتون کمکتون خواهد کرد.

موفقیت آخرین گامی هست که بر می دارید ولی در ابتدای هر گامی، ترسی وجود دارد. ترس نشدن. اینجاست که اراده میاد وسط. و با سوال: چقدر از خودم توقع دارم؟ می توان به سوال های زیادی پاسخ داد.

شاید بدترین ترس، ترسیدن از افسوس و حسرت خوردن باشد. مراحلی که بیشتر مواقع بازگشتی ندارند. 


بعد از باران

گاهی وقتها شنیدن یه صدا می تواند تو ملول را به وجد بیاورد. گاهی وقتها آسمان ابری می تواند نوید باران دهد. اما همیشه ای کاش ها اتفاق نمی افتند. آنگاست که خداوند ریز بینانه تو را می نگرد. که وقتی رو به آینه می کنی خشم در آمدن داری یا لبخند در بودنت. باران می بارد و گنجشک زیر ایوان پنجره نشسته به امید پایان بخشیدن به فریاد های جوجه های گشنه اش در لانه. گاهی وقت ها باید انتظار کشید. خواهی ایستاد یا گذر خواهی کرد؟ باید به بعد از باران فکر کنی. انتظار چه چیزی را می کشی؟!


شب صدایم می کند

وقت رفتن است

با اینکه نمی خواهم

این آخرین درخواستم است

فراموش نکردن من

با اینکه خیلی دشوار است

به یاد آوردن من

شب صدایم می کند

منتظر است تا شروع به رفتن کنم

خیلی وقت است چمدان را بسته ام

با خاطره های از خودمان

خاطره های که انگار تنها در یاد من هستند

شب دلسرد است

از دوباره برگشتن من

ستاره با پوزخندی می گوید:

سبک برو که زود خواهی برگشت

زندگی: 

شاید یک نگاه باشد،

این را زمانی فهمیدم که نگاهت را از من برداشتی

زندگی:

 شاید یک کلمه باشد،

این را زمانی پنداشتم که سلامت را از من گرفتی

وقتی انسان شکست می خورد

به دنبال مقصر نباید گشت

باید در کنجی نشست و به فکر فرو رفت

فکر کردن به چه چیزی؟!

به آمدنت بهر چه بود؟


همیشه منتظر

از کوهستان یخ زده می توان صعود کرد 

اگر بر روی قلعه اش کسی منتظرت باشه

از دریای پر طلاتم می توان عبور کرد

اگر در آن سو کسی در انتظارت ایستاده باشه

می توان لیوان غم را پر از شادی کرد

اگر در کنارت نشسته باشه

اما...

روزی فرا می رسد، که هیچکس نیست.

تنها...

آنوقت خیلی وقته فراموش کردی

دیگه به آینه لبخند نمی زنی

یاد خواهی گرفت، فراموش کردی

چقد آدم تنفر انگیزی هستی

یاد خواهی گرفت

چقد آدم بی احساسی هستی

هنوز نشسته ای!

هنوز ایستاده ای!

در حالی که او همیشه منتظر لبخندت بر روی آینه هست.

۲ ۰

برگرد

برای رفتن راهی دور،

گامی باید برداشت.

گر در میانه راه

اندیشی که آمدنت بهر چه بود؟!

برگرد ، برگرد

که تو بهر هوسی

گر رسی در پایان

خواهی برگشت روزی

برگشتنی، که نه یادی دارد و 

نه فرجامی...

۳ ۰

واقعی

خیلی وقته که می دونم باید به زندگی برگردم. زندگی که خیلی وقت پیش ترمزشو کشیدم. من باید دوباره راه بندازمش. خیلی وقت پیش من بی خیالش شدم... 

همیشه از هدف گفتم و تداوم انرژی هدف. ولی من اصل مهم تری را فراموش کردم. واقعی بودن هدف. هر چه هدف واقعی تر باشه. نزدیک شدن و تدوام انگیزه بیشتر میشه. واقعی بودن یعنی لمس کردن. حس کردن... 



۳ ۰ ۱ دیدگاه

من نمی گویم

من از گذشته نمی گویم: از آن روز بارانی  روی پل تنهایی و شاید از بودن در کنار ساحل یخ زده قلب ها.

من از حال نمی گویم: از لبخند های رهگذر که در اتاقم خفه می شوند و شاید از درخت سرو حیاط که مدتهاست پرستو بر سر شاخه اش انتظار نکشیده است.

من از آینده نمی گویم: از لبهای که با لب هایت آمیخته خواهند شد و شاید از بامدادی که خورشیدی برای روییدن ندارد.

با تمام این کلمات هنوز تو هستی و شاید منم هستم. من ماهِ هستم که روزها خورشید در جُستجو نخود سیاه به راهش می کند. من کتابی هستم که برای کلمه "خنثی" ممنوع انتشار شدم. دیگر اتاق از بودن من خسته شده است. پنجره از جلب توجه من متفکر است و چراغ از خوابیدن های زیاد کسل است. دیگر باید پنبه ها را از گوشم بیرون کنم، مدتهاست که در این خانه آژیر خطر به صدا در آمده است.


درد دیگریست

درد باریدن و نداشتن چتر درد دیگریست

درد دانستن و سخن نراندن درد دیگریست

من از آن پسر بچه ای آرام می گویم که لب پنجره کلاس با اینکه جواب ها را می داند اما نگاهش را از دوردست ها بر نمی کشد. من از آن دختر بچه ای شیرین حرف می زنم که به جای بالا بردن دست ،نگاهش را از مورچه ای که در گوشه کلاس راه خانه را پیش گرفته است بر نمی دارد. رهایی آنها کجاست؟ جز اینکه نامی آشنا بشنوند از دبیری که با لبخند آنها را تماشا می کند....


*روز جهانی لکنت زبان 




بایگانی