۶۲ مطلب با موضوع «خود کاوی» ثبت شده است

لذت سراب

مرا از دردها بریده اند تا جان دوباره دهند. مرا شراب وصل داده اند تا دوباره توبه کنم.

از آفاق گریزانم، از شاهراه پشیمانم و از خویش بیزارم.

در این راه همسفر نبود بر من و من در تنهای خود شعر بودن می سرودم.

و من در کویر تشنهِ باران، قدم های به لذت سراب بر می داشتم.

در کنج ظلمات خویش از روشنایی روز دم می زدم. بر آواز گنجشکان بر شاخهای درختِ وسط حیاط چشم می دوختم. 

من از آسمانی حرف می زنم که ترس دارم وجودم را فرا بگیرد.

من از بارانی می گویم که زمان باریدنش، بخاطر خیس شدن کفشهایم، نفرینش می کنم.

آری، من اینگونه ام....



دیوار باران

آسمان بارانی است، آسمان ابری است، آسمان آفتابی است....

او می داند چه می خواهد. می داند کیست....

بر لبه ایوان گنجشکان بزم گرفته اند به امید جا ماندن تکه نانی از انسانی.

آنها می دانند به دنبال سیر شدند و سیر کردند هستند.

باد برگ های نازک و بلند کاج را نوازش می کند، می داند عبور موقتی دارد.با این وجود تمام محبتش را نصیب شاخه های تنها می کند.

کوهسار ایستاده است بی آنکه ترسی از تکرار شدن داشته باشد.

دیگر کافیست....

من چه کسی هستم؟ و چه کسی خواهم بود؟

دیر زمانی است که وقت ایستادنم گذشته. یا انتخاب می کنم....یا انتخاب می شوم....

دیگر خسته ام به سان صخره ای باشم در رویاهای کوهسار.

آنچه می خواهم بعد از دیوار باران است. من چتر ندارم، اما نمی خواهم رها کنم، پس راهی نیست جز قدم زدن.


چه بگویم؟

از چه کسی بازدم دهم؟ شاید خسته ام که واژه ها بر ذهنم عبور نمی کنند، نه خودکار ایستاده است برای نوشتن. شاید خفته ام که سخنی نمی رانم، نه تنهای را می بینم. شاید مرده ام که نگاهی را جذب نمی کنم، نه گرمی اشکهایم را می چشم.

چه روزگاریست، نه ابر می بارد و نه تاریکی خانه را ترک می کند.

چه زمانیست، نه نامه ای با اشک می نویسم و نه ثانیه از رفتنش پشیمان می شود.

شاید تمام شدم؟! شاید....

۵ ۰ ۲ دیدگاه

چه هستم

به نظرم اگر می خواهم نویسنده خوبی باشم باید نگاه خوبی داشته باشم. نگاهِ در پیرامون و نگاه در ذهن و بعد بتوانم گواریدن کنم. اما الان میل ندارم در مورد چه باشم بنویسم. می خواهم شما بخوانید چه هستم. می خواهم هر چه دارم بریزم وسط. اول از هر چیزی من یه خانواده دارم و هر چه به سخت ترین دوره زندگیم نزدیک می شوم، می یابم، نه پا به پام بلکه چند گام جلوتر از من قدم بر می دارند. من یه بدن سالم دارم، وقتی چیزی را از دست بدید اهمیتشو می فهمید ولی خیلی حس خوبی هست که باشه و قدردان باشید. عقل سالم، در اینکه کامل نیست، شکی نیست ولی مطمعنم سالم هست. چند جلد کتاب، به نظرم ممکن هست از یه فرد شناختی بدست آورد، وقتی یه نگاه ساده به کتابخانه اش انداخته شود. خودکار، مداد، پاک کن، مدادتراش، ماژیک ( به مقدار لازم). تعداد نا محدودی برگ خام. رایانه، شاید دلیل اینکه عاشق خانم محترمی نشدم همین رایانه ام باشد. آخه با نگاه اول تو 7/6 سالگی عاشقش شدم و حالا بعد از چندین سال هنوز پیوندمان پا برجاست. عزیزان دیگه ای هم هستن ولی اگه اینا نباشند اونوقته که میگم یه جای زندگیم می لنگه. 

زندگی از آن چیزی که در ذهنم می گذرد زیباتر است. من در ابتدا سعی در تداوم این زیبای دارم و بعد اندک اندک زیباترش خواهم کرد.


ایستادهِ سرد

مثل آوازِ درون نواری هستم که ظبط خوردش و بعد پاره شدم. مثل حدسیم که با اینکه می دانند اشتباهم باز مرا حدس می زنند. دیگر مرگ هم نمی تواند به دادم برسد. می خواستم گریه کنم که ناگهان باران گرفت و اشکهایم را شست. آرزو کلمه ای بی معنیست. رها واژه ای تهی است. من دیگه به هیچ جا تعلق ندارم. مرا می بینی؟ به چشمهایم خیره شو. می بینی؟ هیچ چیز دیگه نیست. دیگر نمی خواهم یه ایستادهِ سرد باشم. یا دراز بکشم و یا گرم باشم. باز می بینی؟ امید تنم را تسخیر کرده. اما دیگه نه. هیچکس نشانی مرا نمی داند حتی سگی که از زیر باران به سایبان خانه امد و بهش تکه گوشتی دادم. می گویند: دستهایم را باز کنم و به نجوا بپردازم ولی مگر او مرا نمی بیند؟! دیگر از باران نمی ترسم چون چتری ندارم. دیگر از نگاه نمی ترسم چون خواسته ای ندارم. من تعلق به اینجا ندارم. من یه اشتباهم. من مال جهان شما نیستم یا هستم زمانم درست نیست. پس خالق را صدا زنید به جای این نگاه ها. ای مردان با خدا صدا زنید آنکه می پرورید. بپرسید: مرا نمی خواهد؟


مکث با تفکر

من نمی توانم در یک آن، در همه جاهای زیبا باشم. (من می توانم جاهای زیبا را به مرور ببینم.)

من نمی توانم به تمام زبان های دنیا مسلط باشم. ( من می توانم زبان انگلیسی را فراگیرم)

.........

تا حالا با منطق با خودتان حرف زداید. زمانش فرا رسیده. شما باید جمله ای بگویید، در ابتدا مکثی می کنیم به همراه تفکر. گاهی وقتها ما غبطه نداشتن چیزهای  را می کشیم که اصلا به آنها نیاز نداریم.

ما به دنبال چه هستیم؟

آینده پیشگام ترین زمانی است که می خواهیم در آن به خواسته هایمان برسیم. 

اینک کاری به علاقه مان ندارم. از خودم می پرسم: من می توانم انجام دهم؟

من دارم خودتان را در مقابل خودتان به رینگ می برم. در پایان کی ایستاده است؟ ما یا سد باورمان.

وقتی مکث تمام شد، بنویسید:

                  من نمی توانم................................................(من می توانم...................................)


بخارِ یه نفس سرد

فقط برای لحظه ای، به مرگ سلام کن. بدون ریختنِ خونی در وان. بدون تحریم کردن ریه از اکسیژن.

برگرد و دستی به سمتش تکان بده.

فقط یه نگاه، آنگاه خودت را خواهی یافت، آنگاه دیگر نیازی به شیشه های پاشیده شده از جیوه نخواهی داشت.

فقط برای لحظه ای در مقابلش بنشین، تا بخارِ یه نفس سرد را بچشی.

به سانِ ستاره ای دنباله دار نیست که آروزی برایت برآورده کند. او فقط گوش می دهد به گفتاری که نمی خواهی کسی بشنود. بی آنکه بخواهد نتیجه ای بگیرد در پایان.

مرگ تمثیلی از حقانیت است که بدون اغراق دیده می شود. او بدون خواسته ای در چشمانت فرو می رود.

فقط برای لحظه ای. دراز بکش، چشمان را ببند و درِ مرگ را بگشا. بدون ترسی از بیدار نشدن.

کافیست، در آغوش نگیریش چون با خود تو را خواهد برد.

فقط برای لحظه ای، مرگ را دریاب و آنگاه به زندگی باز گرد.


سه ضلع فردا

به روزگارتان می نگرید؟آیا روزگار را با خودتان وفق می دهید یا با روزگار وفق می پذیرید. سوال این روز های من از خودم همین روزگار است. الان به راحتی دلیل مطلب های گذشته ام را می فهمم در مورد آینده، من ازش می ترسم. ترس از رسیدنش ولی حال یافته ام او هیچگاه هویدا نمی شود. فقط باید انتظار کشید ولی من تصمیم دارم به سمتش بروم.

1) علاقه

2)استعداد

3)آینده

سه ضلع فردا من هستند. ضلع های که می خواهم بر اساشان از فردا خوشنود باشم. مشکلم از همین ابتدا شروع شده و بین دوراهی رسیدم.

1) تجربی

2) هنر

هر چه شوم. بین این دوتاست. حداقل این را مطمعنم ولی کدام یک؟

ما خیال پرداز ها یه مشکل بزرگ داریم اینکه در هر چیزی می رویم و به خوبی در ذهنمان خودمان بر برترین شخص در آن چیز جا می دهیم. به طوریکه در واقعیت درست از خودمان اطلاع نداریم. حال من می خوام انتخابی در واقعیت کنم و این شده آشفتگی این روز های من.

در طول سال نمی توانم هر دو را بخوانم. چون ما به دانشگاه می رویم ولی کدام دانشگاه؟ در طول این دو سال یافته ام که باید یکی را انتخاب کنم.

بچه های منطقه محرم بدترین چیزی که دارن اینه که هیچ چیز نمی دانن( در مورد رشته ها و شغل) و فقط در خیالمان آنگونه می شود که دوست داریم. در واقع لمسشان نمی کنیم و در خیالمان هر طور که دوست داریم می کشیم.

من دنبال چیزی هستم که با گوش و خونم آمیخته باشد.

مشکل بعدی این است که من به هیچ چیز درک درستی ندارم حتی استعدادم. وقتی شما می بازید، باختن را به هر چیزی نسبت می دهید و دوست دارید به آینده امیدوار باشید.( دو بار کنکور در تجربی)

بیایید ببینیم من چه دارم و چه ندارم. از راهنمایی شروع می کنم و انشاء هایم که معلم می گفت من این جمله ها رو تو کتاب داستان شنیده ام. ضد حال بدی بود برام ولی معلم خوبی بود ولی ای کاش باورم می کرد. شاید باعث نمی شودکه نوشتن را رها کنم. در درس های نظری هم بد نبودم. تلاشم خوب بود اما هیچگاه در امتحان های پایانی نمره ام خوب نمی شد.( برای همین میگم در تجربی استعداد ندارم) از این هم بگذرم عاشق این بودم که عکس های علوم رو روی مقوایی بزرگ بکشم. لاقل معلم علوم تشویقم می کرد. در تجربی علاقه هست ولی همان طور گفتم فکر کنم استعدادی ندارم و از این می ترسم اینده ام را نابود کنم.

ولی هنر، اگر از نوشتن، عاشق عکاسی، فیلم ساختن در 8 سالگی و آرزوی نوازندگی ستار در کنسرت همایون شجریان بگذرم. به پارسال می رسم که کنکور هنر دادم. شدم دوازده هزار، نمی دانم برای کسی اصلا نه خوانده خوبه یا نه( نمی دونم کدوم اختصاصی تو هنر بود که 20 درصد زدم) ولی می دونم داوطلب در هنر خیلی خیلی کمه برای همین زیاد به رتبه پارسال دل نمی بندم.

هدف من به خوندن در یک داشنگاه معتبره برای همین سردرگمم. که در چه چیزی تلاش خستگی ناپذیرم را انجام دهم؟


*اگر در خانواده تان، دوستانتان یا حتی خودتان مثل من بوده یا هست بگویید:

  

خواهش می کنم :((




بایگانی