وقتی او هست

سلام دوستان، امروز بار دیگر خورشید غروب کرده است. امشب بار دیگر آسمان رو به سیاهی رفته است. اما من نه بخاطر رفتن خورشید دلگیرم و نه دلهره از آمدن تاریکی دارم. وقتی او هست، اخم چمدان را می بندد و در شبی که همه خوابند بیصدا کلید را در در می چرخاند و رهسپار می شود. وقتی او هست، تاریکی گوشه گیر می شود و در کنجی می نشیند و به این زیبایی بدون پلک زدن خیره می شود. وقتی او هست، باید یادآوری شود که نفس بکشم. وقتی او هست، دیگر چیزی نیست. دیگر چیزی نمی بینم جز یک نفر. دیگر چیزی نمی شنوم جز صدای یک نفر. می گوید دوستم دارد و من می خواهم با همین جمله بمیرم زیرا ارزشش را دارد.


همه بارونو دوست دارن اما من نم موهاتو

متاسفم خانم محترم اما اجازه نمی دهم کسی دیگری را دوست داشته باشی. بگذار بگویند من آدمی خودخواهی هستم اما آنها هنوز صدایت را نشنیدن، هنوز یه شب را با حرف زدن با تو سپری نکردن. اگر کسی بود به من بگو چه دارد آنگاه یا خواهم داشت یا در زیر خاک ها دفن خواهم شد. متاسفم خانم محترم اما من دوستت دارم، کسی که می خواهد در شب های بارانی در حالی که دستانت را گرفته از زیبایی نم موهایت بگوید. من قصه های عاشقی زیادی شنیدم اما به آنها توجه ای نکردم اما آنگاه که تو را دیدم، از آن روز دیگر نتوانستم به چیز دیگری توجه کنم. متاسفم خانم محترم اما من به دنبال زندگیم هستم، کسی که از زندگی جز لبخند تو چیز دیگری نمی خواهد.

 


شاهزاده زٓم

در زمانی که خاندان زمستان بر تخت زمین نشسته بودند. اشک های ابرها اتمامی نداشت و وقت شکنجه به گلوله های سفید رنگی تبدیل می شد که هر چیزی را می پوشاند. در یکی از روزهای سرد، زٓم، شاهزاده خاندان زمستان در مقابل پدرش ایستاد و گفت؛ عاشق شده است. در آن زمان شاهزاده ها حق انتخاب نداشتند. پادشاه سرد خشمگین شد و پسرش را تٓرد کرد. زٓم جامه شاهزادگی را از تن دراورد و بر سر انتخاب اش ایستاد. در حالی که مادرش اشک های سرد اش را می ریخت از قلعه بیرون رفت. آسمان آرام بود اما همه می دانستند که این سکوت خواهد شکست. به قبرستان درختان رسید، درختانی که از بودن فقط یک تنه داشتند. صدا زد اما درختی بیدار نبود که جواب دهد. دوباره صدا زد؛ کسی هست؟ صدایی گفت؛ چه می خواهی؟! زٓم به اطرافش نگاه کرد اما کسی را ندید، پرسید؛ کجایی؟! صدا گفت؛ این پایین. زٓم به زیر پایش نگاه کرد، سنگی دید. وقتی به سنگ خیره شده بود. سنگ گفت؛ امشب سربازان خواهند آمد، جان پناهی پیدا کن. زٓم گفت؛ من دنبال معشوقم می گردم. شما می دانید کجاست؟! سنگ در حالی که چشمانش را بخاطر سرما به سختی باز می کرد، گفت؛ معشوق! تو کیستی؟! زٓم جواب داد؛ شاهزاده زٓم، البته دیگر شاهزاده نیستم. به دنبال معشوقه ام می گردم. سنگ نگاهی به رخسارش کرد و گفت؛ نام معشوقه ات چیست؟! زٓم گفت؛ نمی دانم. او را در خواب دیدم. زیبا بود و البته مهربان. سنگ گفت؛ نشانی نداری؟! زٓم کمی فکر کرد و گفت؛ هفت چیز داشت ولی سفید نبودن. سنگ؛ رنگ؟ زٓم؛ رنگ چیه؟! سنگ؛ بگذریم من نمی دانم کجاست. بهتره فراموشش کنی و به قلعه ات بازگردی. زٓم گفت؛ اما من برای رسیدن به او آمدم و تا نرسم نمی ایستم. کم کم ابرها ناله شان بلندتر و بلندتر میشد و باران باریدن گرفت، یا می کشتن یا می بردن، رحمی نداشتند و در پایان برف بر جنایتشان سرپوش می گذاشت. نزدیک های صبح بود اما خورشید هنوز در اسارت به سر می برد. زٓم از خسته گی آن شب در کنار سنگ خوابش برده بود. کم کم بیدار شد. و رو به سنگ گفت؛ چکار کنم؟! کجا دنبالش بگردم. که برگ خشک شده ای بر روی شاخه به خواب رفته، تکان خورد و صدای گفت؛ دنبال کیستی؟! زٓم گفت؛ معشوقه ام، هفت رنگ دارد. می دانی کجاست؟! صدا گفت؛ هفت رنگ! برده زیبا رو که در اسارت خاندان مهر است. سنگ ناگهان گفت؛ نگو! اما دیگر دیر شده بود و زٓم شنیده بود. زٓم رو به سنگ گفت؛ می دانی کجاست؟! سنگ جواب داد؛ منصرف شو و باز گرد. زٓم؛ به من بگو. سنگ؛ معشوقه ات درست زیر پایت می روید اما در فصلی دیگر در حالی که تو در فصل دیگری هستی! زٓم همان جا نشست و به برف های که زمین را پوشانده بودن نگاه کرد. زٓم گفت؛ در انتظارش می مانم. سنگ گفت؛ این انتظار پایانی ندارد. اما دیگر زٓم چیزی نمی شنید و به زمین خیره شده بود. روز ها گذشتند و زٓم در انتظار روییدن معشوقه اش شب ها را سپری می کرد. زمان گذشت و برف ها آب شدن و در آخرین شب سلطنت خاندان زمستان بودیم، زٓم در حالی که به زمین نگاه می کرد به سنگ گفت؛ فردا دیگر من نخواهم بود، وقتی معشوقه ام رویید بگو، گفتم؛ دوستت دارم. صبح فرا رسید، زٓم آب شد و به زمین فرو رفت. آنگاه در بعد از ظهر همان روز گل هفت رنگ متولد شد. رو به سنگ گفت؛ سلام سنگ، دلم برات تنگ شده بود. و سنگ شروع به اشک ریختن کرد...

 

---------------------------------

کلمات انتخاب شده توسط همراز دل: انتظار، شب، هفت رنگ، زمستان، مهر

---------------------------------

هفت رنگ: نام گلی هست که در هندوستان می روید.

زم: یعنی سردی


چند کلمه

وقتی بچه دار بشم. وقت خواب موقع قصه خوندن میرم رو تختش می شینم و به فرزندم میگم چندتا کلمه بهم بده. بعد باهاشون یه قصه براش تعریف می کنم. 

دلم گرفته...

اگه دوست داشتید چند کلمه بهم بدید. براتون یه متن می نویسم...


کپر

آسمان شلاق اش را بر تن خشکیده زمین زد. بخاطر صدا و نور رعد و برق از خواب پریدم. نگاهی به پنجره کردم وحشت آور بود، قطره های باران یکی پس از دیگری فرود می آمدن. فقط می دانم دویدم و سطل را برداشتم و به دویدنم ادامه دادم. به گل رز آبی رسیدم. سطل را بر رویش قرار دادم. دلم کمی آرام گرفت ولی باران اتمامی نداشت. برادرم متوجه ام شد با اوقات تلخی آمد، مرا بلند کرد و به خانه برد. پدر گفت: باران، آغاز زندگی. من در دلم گفتم: باران، جنایتکار همیشگی. قطره های رها شده شدت یافتند و من از پنجره نظاره گر بودم. نظاره گر فریاد های گل سرخ. فریادهایش مزه تنهایی، درد و کمک می دادند. صدای مادرم برای رفتن و دوشیدن شیر بیدارم کرد،صبح بود و من فهمیدم کنار پنجره خوابم برد. با دلهره قدم بر می داشتم به سمت سطلی که در خود گل رز آبی را داشت. سطل را برداشتم، گل رز آبی به جز ریختن دوتا گل برگ حالش خوب بود. لبخند زدم و گفتم: خوبی؟ به چشمانم نگاه کرد و بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم. بعد از صبحونه بلند شدم، لباسهایم را پوشیدم و به سمت دشت که در خود درختانی داشت قدم بر داشتم. تکه های کوتاه و راست چوب را که افتاده بودن بر می داشتم. به خانه برگشتم و در کنار گل رز آبی چوب ها را گذاشتم. کمی فکر کردم و شروع کردم، نزدیک های ناهار بود که کٓپٓر تمام شد. یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم: چطوره؟ گل رز آبی هم به نشان خوب بودن، لبخند زد. آن شب دوباره باران بارید اما دیگر جای نگرانی نبود. 


مرد جوان

مرا صدا زد. مرد جوان، بیا جلوتر نترس. به چهره اش نگاه کردم، چهره ترسناکی نداشت. حتی لبخندی مهربانی داشت اما ناشناس بود. نمی دانم ناشناس بودن دلیلی می شود که سلام نکنم یا نه ولی من سلام کردم. لبخند خود را بیشتر کشید و گفت سلام. متوجه تردیدم از نزدیک نشدن شد و دوباره تکرارش نکرد. گفت: کسی را می شناسی شیشک برای فروش داشته باشد. گفتم: پدرم. گفت: چه خوب، کجا می توانم او را ببینم؟ نگاهم را از ناشناس بودن به خریدار ناشناس بودن تغییر دادم و گفتم: لطفا دنبالم بیا. من جلوتر می رفتم و او پشت سرم می آمد. هر چند وقت یک بار نگاهی به پشتم می کردم تا فاصله اش با من نه زیاد شود که گمم کند و نه کم. به خانه رسیدیم از در وارد حیاط شدم. مرد می خواست بیاید با تعجب بهش نگاه کردم. متوجه شد و عقب کشید. پدر را دو بار صدا زدم و آمد. خریدار ناشناس با پدرم به سمت گله رفتن. و وقت رفتن رو به من کرد و گفت: ممنون مرد جوان. منم گفتم خواهش می کنم. بعد از مدتی پدرم تنها برگشت، مادرم پرسید: فروختی؟ پدرم گفت: آره، چهار تا. من کنار گل رز آبی نشسته بودم و در مورد خریدار ناشناس می گفتم و در مورد خطاب کردن من به مرد جوان! مگر آدم بعد از سربازی مرد نمی شود؟! گل رز آبی جوابی نداشت. نزدیک حوض شدم در آب انعکاس خودم را دیدم. خوب نگاه کردم ولی دلیلی ندیدم برای مرد بودن. پدرم در حال وضو گرفتن بود. با خودم گفتم، پدرم یک مرد هست. پدرم برای مرد بودن نشانه های دارد که من ندارم. من مطعنم الان مرد نیستم. یادم هست یک روز پدرم به برادرم گفت مرد شدن هم سنگینه و هم مسئولیت دارد. مرد یعنی برای خانواده نفس کشیدن، برای خانواده بیدار شدن، برای خانواده راه رفتن. 


رز آبی

دیروز عاشق شدم. عشق برای پسربچه غریب است و تازه. دیروز عاشق گل رز آبی شدم که بزغاله بابا از سر حواس پرتی در راه طویله لگد مالش کرده بود. دیگر کسی امید نداشت اما من دیروز عصر برای آخرین بار بهش آب دادم و شب زمان خواب فکر می کردم که فردا چطور بدون گل رز آبی زندگی کنم! فردا صبح رسید و من کوله بار کاغذ را بر دوش گذاشتم، کفش هایم را بستم و از در ایوان عبور کردم که نرسیده به حیاط متوقف شدم. باور کردنی نبود، رو به رویم گل رز آبی را دیدم که بهم صبح بخیر گفت و گفت مدرسه ات دیر نشه. این یعنی من هنوز می توانم روزهای زیادی را با او به شب برسانم. در مدرسه نمی دانم آقای براتی در مورد چه چیزی صحبت می کرد، چندبار صدایم کرد ولی من حتی متوجه صدا کردنش هم نشدم. من در فکر گل رز آبی بودم. در فکر او نفس می کشیدم و در فکر او زندگی می کردم. زنگ آخر خورد از رحنا خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. حتی یک لحظه نه ایستادم تا وقتی در آغوش گل رز آبی در حیاط آرام گرفتم. هم سان بچه آهویی که در جنگل مادرش را گم کرده بود و حال او را یافته است. شب که فرا رسید و من هم سان تبعید شده ای حیاط را به سمت شام ترک‌ کردم. با خانواده ام‌ در مورد عاشق شدنم گفتم، پدرم گفت: بهتره تمامش کنی. گفتم: چرا؟! هم من او را دوست دارم و هم او مرا. گفت: زمستان که برسد، برف هر چیزی که روی زمین باشد می بلعد. بعد از حرف پدرم چشم به پنجره دوختم و گفتم: هنوز که زمستان نرسیده. وقت خواب مثل همیشه گرگ ها در حال زوزه کشیدن بودن ولی حواس من پرت گل رز  بود. یعنی می شود امسال زمستان نرسد؟! 

 

+ ادامه مطلب همه کس من      

 

 


روزی که دی به پایان رسید

هوا هنوز سرد بود و کمتر گنجشکی در آن هوا هوس پرواز می کرد. در آن هوا وقتی از خیابان ها، وقتی از درخت های که در خواب بودن رد می شدم فقط از زنده بودن یک چیز مطمعن بودم. قلبم، قلبی که برای تو می تپید. در فکر تو قدم بر می داشت و در کنار تو به خیال می رفت. می دانم قلبم مرا به فراموشی سپرده و حتی اگر با رفتن از سینه من هنوز می تپید، سینه ام را می شکافت و به سمت تو می آمد. من از این موضوع ناراحت نیستم و حتی برایش خوشحالم که قلبی دارم که اینقد زیبایی را دوست دارد. روزی که دی به پایان رسید پرسیدی: خوبی؟ گفتم: یک زمانی خوب بودنم به چیزهای زیادی بستگی داشت ولی الان فقط به تو بستگی دارد. جواب دادی: دوست دارم خوب باشی. قلبم مدام می خواهد بگویم دوست دارم. مدام می گوید محمد بد نباش او دوست دارد خوب باشی. می گویم: نیستم، می گوید: ولی برای اینکه بدونی نیستی بهش فکر کردی، بهش فکر هم نکن چون او دوست دارد. 




بایگانی