بهایی عشق

امروز صبح آسمان مثل همیشه آبی نبود، ابرهای خشمگین آن را احاطه کرده بودن و گه گاهی می باریدن. از قطره ای از آسمان پرسیدم، نشانه ای به من داد و من رهسپار شدم. زیر درخت کِنار برای خودش آتشی روشن کرده بود و به آتش می نگریست. گفتم: سلام. گفت: محمد تو هستی، بیا و نزدیک زندگی بشین. منظورش آتش بود. نشستم. گفتم: خورشید را رها کردی و تختت را به ابرها داده ای! گفت: به آتش نگاه کن که چگونه ولع برای روشن بودن و زندگی کردن دارد. گفتم: هر کسی برای چیزی زندگی می کند، آسمان او برای چه چیزی؟! گفت: بخاطر آب. گفتم: آب؟! گفت: آری، او می خواهد آنقد بزرگ شود تا آب را متوجه خود کند آنگاه او را در آغوش بگیرد. گفتم: اما خودش که خاکستر می شود! گفت: آتش می خواهد نشان دهد عاشق است و قبول کرده بهایش چیست.
به فکر رفتم، من که می گویم عاشقم، بهایی عاشقیم چیست؟


همه کس من

پدرم از گرگ ها نفرت دارد حتی بیشتر از برادرش که ارث پدرش را بالا کشیده است. زیرا گرگ ها هر چند وقت، یک یا دوتا از گوسفندانش را به عنوان طعام انتخاب می کنند. همیشه نیمه های شب کنار پنجره منتظر می مانم تا فریاد دلنشین گرگ ها را بشنوم. فریادی که نه خوشحالم می کند و نه ناراحت. دوست دارم بدانم زوزه گرگ ها چه معنی می دهد. مادرم دیگر عادت کرده از این حرفهایم و دیگر کمتر دیوانه خطابم می کند. برادر بزرگترم دلباخته دختری شده است. خواهرم می‌گوید: دلش گیر کرده. من فقط امیدوارم مثل توپ من که داخل لوله شیروانی گیر کرده، نباشه، وگرنه می فهمم چه عذابی می کشد. خواهرم هم اینروزها از آینده و نبودن تنهایی حرف میزند! چند بار پسره رو دیدم، مثل خواهرم داخل قالی بافی کار می کند. گاهی با خواهرم به قالی بافی می روم و با مراقبت قالی می بافم. به نظرم هر نخی که گره می زنم مثل روزی هست که انسان ها به شب رسانده ان.  در روستاها تبعیض جنسیتی در کلاسها نیست. روی نمیکتی که من میشینم رحنا هم میشیند. من نمی دانم داخل شهر چه خطری می تواند ایجاد کند که نمیذارن! ولی خب درسش از من بهتره، البته من خوشحالم ولی شاید پسرهای شهر وقتی دختر داخل کلاسشان باهوش تر باشد از غبطه بمیرند. من شنیدم از بچه های شهرنشین هر چیزی بر میاد. عده زیادی از مردم دِه دارن میرن شهر، مرتضی عصری ازم خداخافظی کرد. وقتی همدیگر را در آغوش داشتیم اشک ریختم با اینکه همیشه تو مدرسه تغذیه های منو هم میخورد. نمی دونم آیا راهی جز رفتن نیست؟! پدرم می گوید؛ درس بخون تا بری شهر برای خودت کسی بشی. من بهش گفتم: خانواده ام همه کس من هستند و من پیششون می مونم. مادرم از این حرفهایم خوشش می آید و به جای دیونه می گوید؛ پسر منی :)   

+ این داستان را برای شما ( دوستان دنبال کننده) نوشتم و امیدوارم دوست داشته باشید. وگرنه برای خودم جز محدثه نه فکری هست، نه آرزویی و نه دست به قلمی...


خدا کوچولوی من

می گویی شبیه هم نیستیم. به من بگو چگونه باشم؟ من همان می شوم. بگویی شبنم باش، صبح ها با پرتو خورشید به آسمان پرواز خواهم کرد و نزدیک های صبح باز خواهم گشت. بگویی برگ باش، بهاران متولد خواهم شد و زمستان به ارامی بر روی شاخه خواهم مُرد تا بهاری دیگر. بگویی کاکتوس باش، به کویر خواهم رفت و آنجا سکنا خواهم گزید. بگویی سنگ باش، ماگما می شوم تا بر اثر فشار صحفه ای بالا بیایم و سرد شوم. بگویی جسد باش، قبری را می خٓرم و منتظر میشم تا نزدیکانم بر سرم فاتحه بخوانند. بگویی...
اگر خودم را نمی پسندی انتخاب کن، هر آنچه خواهی خواهم شد. خدا کوچولوی من، مرا خلق کن و خالقم باش تا بپرستمت.


دیدن

دیشب وقتی آسمان داشت ستاره هایش را شمارش می کرد. چشمش به من خورد که در آن تنهایی نشسته ام. سمت من آمد و گفت: سلام محمد، خوبی؟! گفتم: آسمانم نه ماه دارد و نه ابری که با من اشک بریزد. در حالی که لبخند نرمی می زد گفت: آسمان محمد، آنم تنها! گفتم: آری، تنهایی تنها. کنارم نشست و شروع به گفتن کرد از دختری می گفت که پسری تا صبح ادعا دوست داشتنش داشت اما امشب از لبخندهای دختر دیگری می نویسد! از پسری می گفت که در زیر باران آسمانش قدم می زد تا صدای عروسی عشق اش را نشنود! گفتم: حالم خوب نیست دیگر اشکی نمانده تا برای شخصیت های داستانهایت بریزم. گفت: من برای ریختن اشک نگفتم، گفتم تا بدانی این دنیا بزرگ است، هر روز در پایین من دل هایست که به هم می پیوندن و دلهایست که از هم می شکنن. گفتم: دلم نشکسته از کسی، فقط نوازش می خواهد که او هم می گوید: حسی ندارد. گفت: حسی ندارد یا دوستت ندارد؟ گفتم: ازش پرسیدم گفت حسی ندارم. گفت: دوستش داری؟ گفتم: چندبار مرا دیده ای که اینطور بغض کنم؟! گفت: راست میگی. حالا می خواهی چکار کنی؟! گفتم: نمی دانم. زمین یواشکی در حال گوش دادن حرف های ما بود که ناگهانی گفت: دیدن، هیچ چیز جای دیدن را نمی گیرد. در دیدن می توان هر چیزی را بیابی. حتی نیازی به گفتن ندارد، فقط به چشم هایش نگاه کنی، کافیست. گفتم: نمی خواهد. آسمان گفت: باید می خواست! گفتم: اگر ناراحت شود؟ زمین گفت: محمد گاهی نخواستن در خواستن است. گفتم: یعنی دوست دارد؟ ادامه داد: گفتم گاهی ولی چیز دیگه ای که هم هست، اینکه یک عاشق نباید دنبال دلیل باشد، عشق کافیست. به عشق دلت باور داری؟ گفتم: آره. گفت: از چیزی نترس، برای چیزی مکث نکن. برای مرد شدن باید بی پروا و بی باک باشی در راه عشقت. گفتم اگر بروم و بگوید: دوستم ندارد؟ گفت: پس بگو مرگته چیه، ترس از دوست نداشتن. شاید حسی بهت ندارد چون هنوز باورت ندارد. حق هم دارد چگونه به پسری که فقط پشت کلمات هست برای زندگیش بهش دل ببندد! خود را از این بند آزاد کن. در پایان این آزادی زنده ماندن یا مردن است. اما هر چه باشد بهتر از دوزخ الان است. 

 

 


دنیا قشنگ

آیا گذشتن از عشق جایز است؟! باشد من نمی توانم. مگر فرهاد گذشت که من بگذرم. مرا به قلعه قدمگاه بفرست اما امیدی از من نٓبُر. می دانم دیروز گفتم دیگر برایت نمی نویسم، بگذار یک گناهکار باشم اما می نویسم. سوختن یا ساختن؟ من ساختم، عشقت را در قلبم و حال از آن می سوزم. می سوزم که گفتی: اگر منم همین اندازه دوستت داشتم چقدر دنیا قشنگ می‌شد. 
درون خود جستجو کن مرا، به هر بیتوته ای، به هر گوشه ای از دلت که تاکنون سر نزده ای، سر بزن. شاید بیابی دل مرا و عاشقش شوی. که گذشتنی از من نیست...


حال هیچم

نغمه هایم به سوی توست، ناله هایم برای توست اما تو نمی بینی، اما تو نمی شنوی. چه عاشقانه تو را می پرستم و چه بی رحمانه مرا پست می زنی.
آه خدا من توانایی نیست که تو را بپرستم. هر چه داشتم برد و حال هیچم. تنها یک دل باقی مانده بود برایم. که او برد و حالا شکسته اش را پس فرستاده. 
آه ای دنیا چرا مرا نمی کشی؟ دیگر چیزی از من نمانده، دیگر چیزی از من نیست که نشکنی
آه ای خالق من در آن دنیا آمرزشی هست؟ بعید بدانم، مگر از این دختر با ایمانتر، مهربان‌تر و با سخاوت‌تر داشته ای؟! او مرا نمی بخشد پس بعید بدانم تو هم مرا ببخشی.
وای بر من، وای بر تو محمد، دیگر چیزی نداری، عشقی داشتی که آن هم رفته است. چرا زنده هستی؟! چرا زنده مانده ای؟! تمامش کن، تمامش کن

-------------

عشق ناباخته بد نام شدی 
دل نپرداخته ناکام شدی 
کس ندیدیم به ناکامی تو 
عاشقی نیست به بدنامی تو 

سایه

 


بخت سیاه

برای پسری که پایان عشق را فقط در مرگ می بیند حال اگر بگویی می روم. سزاوار مُردن نیست؟! من از دوست داشتنت می گویم اما تو از بی حس بودن فریاد می زنی! من از ماندن می نالم تو از تمام شدن دم می زنی! قبل از تو من شکسته بودم حال اگر تو بگذری با خاکستر قلبم چکار کنم؟!  می پرسم چرا چمدان بسته ای؟ می گویی: نمی دانم. می پرسم چرا نمی مانی؟! می گویی: نمی دانم. جواب دل را چه دهم؟! بگویم برای چه دلیلی تنها مانده ای؟ اشک می ریزم از این بخت سیاهم، اشک می ریزم نه برای ماندنت، گر می خواهی بگذر. اشک من از سرنوشتی هست که پروردگارم برای من نوشته است.اگر می خواهی بروی قبل از آن بگو دوستت ندارم. بگو دلبندم تا در شبهای سیاهم وقتی دل پرسید: چرا رفت؟ بگویم: دوستمان نداشت.

 


به کدام دیوار سرم را بکوبم؟

سه ماه میشه که به دختر خانمی گفتم دوست دارم.

حالا ازش می پرسم

دوستم داری؟

میگه: نه

ازش می پرسم

دوستم نداری؟

میگه: نه

 

میگه خنثی هستم نسبتت نه ازت بدم میاد نه خوشم میاد.

 

نظرتون چیه؟ الان چکار کنم؟ به کدام دیوار سرم را بکوبم؟




بایگانی